واقعاً چرا حکومت اسلامی در ایران پس از ۴۵ سال جنایت و خیانت به منافع ملی هنوز هم نه تنها سقوط نمیکند، بلکه از چنان اعتماد به نفسی برخوردار شده که با چین و روسیه در برابر غرب «جبهۀ مقاومت» تشکیل میدهد؟
آیا نتیجۀ مبارزات آزادیخواهانه در یک سدۀ گذشته، اسارت کشور در چنگال چنین هیولایی است؟ آیا هنوز هم وقت آن نرسیده که علت ناکامیها را دریابیم و در شیوۀ مبارزه تجدیدنظر کنیم؟ بیشک ادامۀ راه رفته جز این نخواهد بود که در آینده نیز هرچند زمانی گروهی از ایرانیان جان به لب رسیده به خیابان بیایند و در پیامد سرکوب وحشیانۀ دیگری، باز هم به شمار «شهیدان راه آزادی» افزوده گردد! تا آنکه روزی، هنگامیکه از ایران دیگر چیزی برای غارت نمانده باشد، برخورد میان جناحهای رژیم اسلامی اوضاع سوریه، لیبی و یا یمن را در ایران نیز برقرار نماید.
بنابراین امروزه اندیشه دربارۀ علت ثبات حکومت اسلامی و راهکارهای گذار از آن مهمترین وظیفۀ ممکن به نظر میرسد. البته کشف علت ثبات رژیم اسلامی بدین بستگی دارد که ابتدا ساختار و پایههای قدرت این هیولا شناخته شود؛ زیرا تنها با چنین شناختی میتوان راهکارهای مؤثری برای مقابله با آن جستجو نمود.
این در حالی است که برای شناخت علمی از حکومت اسلامی وسیلۀ بسیار خوبی در دسترس است و آن بررسی نسخۀ نخست حکومت آخوندی است؛ زیرا حکومت اسلامی بر ایران برای نخستین بار با انقلاباسلامی ۵۷ برقرار نشد و در تاریخ معاصر ایران نسخۀ نخست آن به طول یک سده در تمامی دوران قاجار برقرار بود.
رویدادهای تاریخی معمولاً یکبار رخ میدهند و این ویژگی شناخت آنها را دشوار میکند، اما با تکرار پدیدۀ حکومت اسلامی بر ایران امکان بسیار خوبی فراهم است تا با مقایسۀ این دو نسخه، درک روشنی از مکانیسم قدرت در چنین نظامی به دست آوریم:
در نخستین نسخۀ حکومت ملایان بر جامعۀ ایران نیز عمامه بهسران حاکمان بیتاج و تخت، اما واقعی ایران بودند و در شرایطی مشابه بر جان و مال ایرانیان تسلط داشتند. بررسی نقاط اشتراک دو نمونۀ حکومت آخوندی نشان میدهد، که هر دو رژیم بر ساختار قدرت اجتماعی یکسانی تکیهدارند که بر اساس فقه شیعی برقرار میشود.
در فقه شیعی انسانها بنا به هرگونه «ویژگی» به دو گروه تقسیم میشوند؛ مانند: زن مرد، کافر مؤمن، عامی سیِد، صغیر کبیر، مقلّد مجتهد، سنّی شیعی، مهجور قیّم، نجس پاک و حتی حرامزاده و حلالزاده … در فقه شیعی وابستگان به گروه نخست نسبت به گروه دیگر در مرتبهای پست قرار دارند و ناگزیر از فرمانبرداری کامل از وابستگان به گروه برتر هستند. بدینصورت هر فرد شیعه در هرم قدرت اجتماعی جایگاه مشخصی مییابد، که گویا خدادادی و ذاتی است و در آن باید بدون چونوچرا فرمانبردار تمامی وابستگان به مراتب بالاتر باشد، اما بر وابستگان به گروههای زیردست، حاکمیت دارد و عملاً بر مال و جان آنان مسلط است.
به عنوان نمونه، مرد شیعهمذهب حلالزاده مقلد غیرمهجور در برابر مجتهدان و سیّدها فرمانبردار است اما با «کافران» و زن و بچۀ خود میتواند بهدلخواه رفتار کند. چنانکه مجاز است زن خود را «تعزیر» نماید و اگر «تعزیر» باعث مرگ زن شود، بازخواستی در کار نیست.
دوگانگی جایگاه در هرم قدرت اجتماعی، بدان که حتی به پستترین مقام نیز در محدودهای قدرت عمل نامحدود میبخشد باعث میشود فرد مسلمان در عین حقارت در برابر «مقامات بالا» از جایگاه خود در هرم قدرت اجتماعی احساس رضایت نماید، خاصه آنکه آن را خواست الهی میپندارد.
بدینجهت هرم قدرت بنا بر فقه شیعی از ثبات شگفتانگیزی برخوردار میشود. البته این ساختار ویژۀ امت شیعه نیست و کمابیش در همۀ جوامع بدوی در طول هزاران سال برقرار بوده و در رژیمهای توتالیتر نیز با نقشی مشابه حضور دارد. چنانکه در نظام فاشیستی نیز هر عضو حزب نسبت به مقامات بالاتر فرمانبردار مطلق است، اما بر جان و مال «دیگران» نیز حاکمیت مطلق دارد.
با این تفاوت که جایگاه فرد شیعه در هرم قدرت با برچسب «حکم الهی»، خواست و موهبت الهی تلقی میگردد و او باید با تمام وجود از آن دفاع کند، زیرا بنا به اعتقاداتش برای او جایگاه دیگری در هرم اجتماعی قابلتصور نیست. روشن است که تبعیت تام از «مقامات» بالا بهویژه با فشار اعتقاد مذهبی، از تبلور شخصیت آزاد و تکوین ارادۀ انسانی جلوگیری میکند و باعث خمیدگی روانی میگردد. در سوی دیگر، وابستگان به گروههای پست در هرم اجتماعی از آنجا که در نمود اجتماعی بیدفاع، آسیبپذیر و «عریان» هستند باید حضور خود در جامعه را هرچه محدودتر و «پوشیده»تر نمایند.
در جهت عکس، فرهنگ انساندوستانه بشری از همان آغاز شهرنشینی رو به تکامل نهاد و به موازات تکوین «جوامع مدنی» کوشید تا با تکیه بر «بنیآدم اعضای یک پیکرند»، خودکامگی در هرم قدرت را محدودتر نماید. تا آنکه اندیشمندان اروپایی در سدۀ ۱۸ م. خواستار حقوقی خدشهناپذیر برای فرد انسان و برابری شهروندی شدند. این خواسته با پیروزی انقلاب آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه راه را برای برپایی جوامع مدرن گشود.
بدین معنی با تکانۀ مهمی که بر سیر تکامل بشری وارد آمد، همۀ انسانها ورای همۀ تفاوتهای ظاهری برخوردار از گوهری یکسان و حقوقی برابر و خدشهناپذیر شناخته شدند و گذار از «عهد عتیق» به روابط نوین اجتماعی، در سراسر دنیا آغاز گشت.
در این گذار دو ویژگی نوین و مثبت چهره گشود:
- یکی آنکه تحقق برابری میان انسانها، به همدردی اجتماعی دامن میزند، درحالیکه در جوامعی با ساختار قدرت هرمی، هر فردی برای حفظ جایگاه دوگانۀ «حاکم» و «محکوم»، برای انتقال فشار از بالا به «زیردستان» باید بر احساس همدردی نسبت به آنان غلبه کند. در نتیجه چنین جوامعی نه تنها بهسوی تعالی انسانی و اخلاقی به پیش نمیروند که بهسوی فساد و خشونت اجتماعی تمایل دارند.
- دیگر اینکه با تحقق برابری انسانی، گروههای «اقلیت» که پیش از آن با برچسب تبعیض، حضوری آسیبپذیر در جامعه داشته، از شرکت در فعالیتهای اجتماعی محروم بودند، اینک با برخورداری از امنیت جانی و مالی، احساس آزادی و سرافرازی میکنند و به فعالیت اجتماعی پرداخته به پیشرفت کل جامعه دامن میزنند.
حال اگر با این شناخت از مکانیسم قدرت اجتماعی در جامعۀ شیعه زده، به ایران دو سده پیش بنگریم، جای شگفتی است که چگونه پدران انقلاب مشروطه توانستند بدون خونریزی دستگاه هیولایی تسلط آخوندها را کنار بزنند و زمینه را برای نوسازی کشور فراهم آورند.
رمز موفقیت پدران انقلاب مشروطه، مانند انقلابیون اروپایی در سدۀ ۱۸ م. همانا تکیه بر برابری انسانی و شهروندی بود که در تضاد کامل با اصول فقه شیعه، برای همۀ «اتباع ایران»، از زن و مرد و کافر و مسلمان، حقوقی برابر قائل شدند و آن را در برابر مقاومت وسیع و شدید آخوندها در قانون اساسی مشروطه به کرسی نشاندند.
بدین معنی دستاورد و پیروزی عظیم انقلاب مشروطه برخلاف تصوری که چپها بدان دامن زدهاند، نه کسب آزادی از راه محدود و «مشروط» کردن «استبداد ستمشاهی و درباری»، بلکه به کرسی نشاندن برابری همۀ «اتباع ایران» در برابر «قانون دولتی» بود. همین درونمایه نیز جایگاه انقلاب مشروطه را در سطح والای انقلاب کبیر فرانسه قرار داد و نه تنها راه ایران را بهسوی مدرنیته گشود، بلکه چنان تأثیراتی بر بیداری جوامع اسلامی در منطقه و جهان یافت که چنین مقایسهای را موجه میسازد.
طرفه آنکه، انقلاب مشروطه نه در مبارزه با دربار، بلکه در پیشبرد تفاهم میان ایراندوستان ممکن گردید و با پشتیبانی جناح مترقی دربار به رهبری احتشامالسلطنهها، امینالدولهها و ناصرالملکها به ثمر رسید.
هر انقلابی به تئوری انقلابی نیاز دارد و اگر انقلاب مشروطه توانست زمینۀ گذار ایران از حاکمیت ملایان را بدون خونریزی ممکن کند، از این رو بود که کوشندگان و روشنگران این انقلاب به اندیشۀ برابری انسان نه تنها باور داشتند، بلکه این آیین زندگیشان بود. آنان دستکم وامدار سه جریان فکری همسو بودند:
- اندیشۀ ایرانشهری که همۀ انسانها را برخوردار از فرّه ایزدی میداند.
- اندیشۀ انقلاب آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه که برای همۀ شهروندان حقوقی خدشهناپذیر میشناسد.
- اندیشۀ «بابی» که به برابری انسان در عین رنگارنگی، همچون برگهای یک درخت، باور دارد.
با کاهش نفوذ ملایان، نوسازی دوران رضاشاه ممکن گردید، اما هنوز به تبلور و تحکیم جامعۀ مدنی نیانجامیده بود، که ایدئولوژی چپ بر ایران سایه افکند و در جهت عکس آرمان برابرخواهی مشروطه، برای کسب قدرت جا پای آخوندها گذاشت و نه تنها بر تبعیضات اسلامی مُهر تأیید زد، بلکه برای آنها توجیهات «سیاسی» نیز تراشید.
چنانکه اگر پیش از این «گبر و جهود و بابی …» به بهانۀ «حمایت از اعتقادات مذهبی» در حیات اجتماعی نقشی نداشتند، اینک وابستگان به جریانات دگراندیش با برچسب وابستگی به «اجنبی» (فراماسون، صهیونیست، داشناک، بهائی…») از حق برابر شهروندی محروم انگاشته میشدند.
چپها حتی تبعیضات نوینی نیز به تبعیضات اسلامی افزودند، بدین صورت که «سرمایهداران» و «کاخنشینان» را نه تنها از حقوق انسانی برابر با «زحمتکشان» برخوردار نمیدانستند، بلکه برای آنان در نهایت حق حیات نیز قائل نبودند، چنانکه هنوز هم هیچیک از سازمانهای چپ، قتل «فاتح یزدی» کارآفرین ایرانی را محکوم نکرده است.
بدین ترتیب آرمان برابرخواهی مشروطه در سایۀ تبلیغات چپ اسلامی رفتهرفته رنگ باخت و مبارزۀ خشونتآمیز برای «آزادی» به عنوان تنها راه مبارزۀ مؤثر و موفق، در میان نسل جوان گسترش یافت و جای تفاهم اجتماعی را گرفت. نسل جوان دهۀ چهل و پنجاه به بیگانگی با فرهنگ تاریخی ایران و تحت تأثیر افکار چپ اروپایی متوجه نبود که «مبارزه برای آزادی»، ناگزیر خشونتآفرین است و از دیرباز با شعار «از هر طرف که کشته شود به سود اسلام است!» شیوۀ مبارزه ملایان برای کسب و حفظ قدرت بوده. چنین مبارزهای ناگزیر به جدایی و دوری گروههای اجتماعی از یکدیگر میانجامد و بدان که جامعه را به تمامیتهای هرچه کوچکتر تقسیم مینماید، راه را برای قدرتیابی هواداران رژیمهای توتالیتر باز میکند.
بنابراین اشتباه بزرگ ما ایرانیان از انقلاب مشروطه تا به امروز این بود که بجای کوشش برای تکامل دستاورد مدرن این انقلاب و مشارکت هرچه بیشتر همۀ گروهها و اقشار ملت در پیشرفت ایران، در مسیری کاملاً مخالف، زیر فشار تبلیغات چپ اسلامی دچار این توهم شدیم که باید برای «آزادی» با استبداد «مبارزه» کرد! با این توجیه که «حق گرفتنی است نه دادنی!»
در حالی که پیشرفت اجتماعی تنها از راه تفاهم و همیاری میان گروههای ملت برای نیل به برابری هرچه بیشتر ممکن است و هر شیوۀ دیگر «مبارزه»، جز نتیجۀ عکس حاصلی ندارد. برابری در برابر قانون همان برخورداری از حقوق قانونی برابر است و بدین سبب انقلاب مشروطه برای همۀ ایرانیانی که بنا به تبعیضات اسلامی از حقوق طبیعی خود محروم بودند، در واقع بزرگترین پیروزی آزادیخواهانه در تاریخ معاصر ایران بود. همین دستاورد نیز باعث عقب رفتن تسلط اسلام بر ایران و بزرگترین دگرگونی در تاریخ اجتماعی کشور شد.
اما با ورود جریان چپ به فضای جامعۀ ایران و ائتلاف آن با جناح اسلامی، جامعۀ ایران پس از شهریور ۱۳۲۰ شتابان از آرمان برابریخواهی و مسالمتجویی پدران انقلاب مشروطه دور گشت و نسل جوان شیفتۀ «مبارزۀ خشونتآمیز با استبداد» شد، مبارزهای که ملت ایران را به گروههای منزوی هرچه کوچکتر تقسیم کرد. تا زمانی که بحران سیاسی در دربار محمدرضا شاه، که نمیتوانست خود را با نیاز جامعۀ رو به پیشرفت ایران به دمکراسی هماهنگ کند، بالا گرفت و ناتوانی تفاهم ملی باعث شد، جبهۀ متحد و منسجم ملایان به سادگی برهمۀ گروههای اجتماعی غلبه یابد؛ و جامعۀ مدنی نوپای ایران که زیر فشار تبعیضات و برچسبهای اسلامیون و چپها به صورت گروههای دینی، قومی، فرهنگی به حاشیۀ جامعه راندهشده بود، از هرگونه مقاومت در برابر ضربات پیدرپی حکومت اسلامی بهکلی ناتوان ماند.
از آن زمان تا به امروز نیز علت اصلی حفظ و گسترش حاکمیت ملایان، صرفنظر از وحشیگری آنان، همانا تشدید تبعیضات در میان ایرانیان است. چنانکه امروزه تبعیضات بر پایۀ اتهامات دینی و «سیاسی» چنان دیوارهای بلندی میان ایرانیان برپا نموده و چنان فرهنگ سیاسی ایران را به ابتذال کشانده که امکان هرگونه تفاهمی ازمیانرفته، تا چه رسد به تحکیم اشتراک ملی برای گذار از حکومت جهل و جنایت.
بدین معنی مبارزۀ آزادیخواهانۀ چپ اسلامی بدان که باعث پراکندگی و تشنج اجتماعی میشود، نه تنها شیوۀ مبارزۀ مؤثری نیست، بلکه جز هدر دادن انرژی سازندۀ جامعه نتیجهای ندارد. موقعیت ناتوان جامعۀ ایران پس از چهار دهه تحمل نابکارترین حکومت تاریخ، بهترین دلیل ناکارآمدی شیوۀ مبارزۀ «آزادیخواهانه» است.
از آنجا که مبارزه برای آزادی، ناگزیر از برخورد با دشمنان آزادی است و در نهایت به کسب آزادی منجر نمیشود، در حالی که شگفتا که برابری خواهی از آنجا که بر روشنگری دربارۀ تبعیضات و اندیشهورزی انسان دوستانه استوار است، با رهایی گروه مورد تبعیض از آسیبپذیری و «عریانی»، عملاً بهترین شیوۀ مبارزه در راه آزادیخواهی است!
موفقیتهای خیزش زن زندگی آزادی در دگرگونی نگرش ایرانیان شاهد صادقی بر این واقعیت است.
بنابراین اگر جامعۀ ایران پس از یک سده از انقلاب مشروطه و پنج دهه از حکومت جهل و جنایت بهکلی دستبستۀ مشتی آخوند است، دلیل دیگری ندارد، جز آنکه شیوۀ مبارزۀ ما ایرانیان بهکلی اشتباه بوده و بجای روشنگری دربارۀ تبعیضات دینی و سیاسی و کوشش برای غلبه بر آنها به مبارزهای واهی برای «آزادی» بسنده کردهایم.
برای آنکه تصویری از درماندگی جامعه در برابر حکومت ملایان به دست آوریم کافیست به علت ناتوانی مردان «ایرانی» از پشتیبانی زنان ایرانی در خیزش «زن، زندگی، آزادی» بیاندیشیم که همانقدر ننگین بود که چند دهه پیشتر بیتفاوتی نسبت به حکم رسمی رهبر حکومت اسلامی مبنی بر «نجس» بودن وابستگان به بزرگترین اقلیت مذهبی کشور.
آیا علت این ناتوانی جز این است که جامعه در ضمیر ناخودآگاه خود به تبعیضات اسلامی در مورد زنان، بهائیان، یهودیان و دیگر گروههای دگراندیش باور دارد؟
بنابراین چارهای نیست، جز آنکه از راه رفته بازگردیم و با بیتفاوتی نسبت به تبعیضات و برچسبهای سیاسی مقابله کنیم، و برای هر ایرانی صرفنظر از وابستگی و دلبستگی دینی، سیاسی و فرهنگی حق حیات و آزادی مشارکت در سرنوشت کشور قائل شویم.