بهمن ۲۳, ۱۳۸۲
سی سال دیگر، هنگامی که تاریخ این روزها را بنویسند «تاریخ به عنوان بیرون کشیدن معنی و رابطه رویدادها و گذاشتن در جای سزاوارشان در تصویر کلی که، مانند هنرسنجی، مستلزم قدرت تخیل و آفرینشگری است» از پرداخت دو بدهی سخن خواهند گفت: بدهیهای تاریخی اسلامیان به ملت ایران، که جمهوریاسلامی در این بیست و پنج سال به رغم خود و هر چه بر آن ایستاده است، باز پرداخت. شرح آسیبهای هولناک این رژیم بر تن و جان ایران در رسانهها خواهد آمد و در دفترها نوشته خواهد شد ولی در کنار آن به دو خدمت تاریخی نیز اشاره خواهند کرد. آن دو خدمت را نه اسلامیان خیال داشتند، نه اصلا ضرورتی بود که به چنین بهائی برای ملت ایران تمام کنند. ولی روزگار با مردمان سرسری و بیاساس از این بازیها بسیار دارد.
مسئله حل نشدنی ملی ما در چهارده سده گذشته، ایران در برابر اسلام و عرب بوده است. روانپارگی (شیزوفرنی) تاریخی ایران که به روانشناسی ایرانی سرایت کرده و مردم ما را استادان و قربانیان تناقض ساخته است از همین بلاتکلیفی برخاست. بهار در شعر خود یک گوشه مسئله را چنین طرح می کند:
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
عرب دشمنی بود و دشمن منفوری بود. ایرانی، بویژه ایرانی امروزی که بیست و پنج سال است پرده دوم آن درام خونبار را میبیند اگر دمی به آن دویست ساله سرشکستگی و بیداد بیندیشد از خشم و افسوس بر خود خواهد پیچید. خاقانی پنج سده بعد از قادسیه در سفر مکه و اوج شور اسلامی، که او را به سرودن قصیده
تا جمال کعبه نقش دیده جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
میکشانید، باز در گذار از مدائن و آن « طاق ایوان جهانگیر » چنین مویه میکرد:
پادشاهان رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
این زخمی است که با حضور هر روزه عنصر عربی- اسلامی در زندگی، پیوسته یادآوری شده است.
در این احساس، انتقامجوئی جائی ندارد ولی مقاومت هست. زخم، کهنهتر از آن است که انتقامی بجوید ولی خطر هنوز تازه است. عربها به قصد ریشهکنی آمدند و عربزدگان هنوز در سودای چهارده قرنی زدودن عنصر ایرانی به سود عنصر عربی – اسلامی هستند. عنصر عربی، که اسلام نتوانسته است از زیر سایهاش بدر آید، در زندگی و فرهنگ ما همچنان ما را پائین میکشاند. ایرانی نتوانسته است خود را از این عنصر رها کند و در اینجاست که روانپارگی میآید. خوگرفتگی هزار و چهار صد ساله با خود، پذیرفتن و آسودگی میآورد ولی وصله نازیبائی که بر جامه است از برابر بیناترین دیدگان دور نمیشود. این وصلهای است که پیوسته خواسته است بزرگتر شود و زمانهائی بود که جامه از وصله بازشناخته نمیشد. دین، زندگی را فراگرفته است و از ایرانی جدا نمیشود ولی بکلی از آن او نشده است. آن بیفاصلهگی که مسلمانان در دوردستترین سرزمینهای اسلامی نیز دارند، در این کشوری که هم نزدیکتر به عربستان و هم مقدمتر در اسلام است به چشم نمیخورد.
اسلام هیچگاه با حس ملی ایرانی بکلی یکی نشده است ــ چنانکه در هر کشور دیگر امپراتوری «خاورمیانه» ای اسلامی میبینیم. درد شکست و خواری تحمیل، مردمی را که نگذاشتند گذشتهشان زیر خاکستر چیرگی عرب برود حتا از اسلام به درجاتی دور نگه میدارد. اسلام در خودآگاهی ایرانی میتواند در مواقع و به اندازههای گوناگون «ثابت» یا «متغیر» باشد ــ بسته به عوامل بیرونی. برای سوری یا مصری، اسلام یک «ثابت» است و تحولات سیاسی و اجتماعی در آن تاثیری ندارد. مصری یا سوری میتواند کمتر یا بیشتر مسلمان باشد ولی از اسلام بیگانه نمیشود. چنین احساس بیگانگی برای ایرانیان بیشمار، بویژه در این دو سده گذشته، هیچ بیگانه نبوده است. ایرانیان در لحظههائی میتوانند در احساس مالکیت اسلام از عربان هم درگذرند ولی حتا در آن لحظهها گسیختگی دردناک ایران پیش از اسلام و پس از اسلام آنان را آسوده نمیگذارد. اسلام، هویت و مایه سربلندی مصری و سوری است؛ اما بر ایران بدست گروهی حرامی بر یکی از دو ابرقدرت آن زمان در دریائی از خون و بیابانی از ویرانی تحمیل شد ــ با همه دین گرامی شعر بهار
گذشتن چهارده سده نتوانسته است شکوه افسانهای آن ایران، و اوضاع و احوال برکندنش را بکلی زیر سایه اسلام ببرد و نگذاشته است اسلام از عربها جدا شود. اگر هم زمانی خاطره تاریخی ایرانیان رو به ضعف گذاشته دشمنی عربان و اسلامیان و عربزدگان ایرانی با ایران بر آتش بیداری ملی دامن زده است. بازرگان و مطهری و همپالکیهای مذهبی ملی، و ملی مذهبیشان تا آنجا میرفتند که اصرار داشتند ایران، پس از فردوسی مرد و دیگر نامی از آن نماند. آنها بیشترینه امتیازی که به ایران به عنوان یک ماهیت غیر عرب میدادند در «خدمات متقابل اسلام و ایران» بود. جانشینانشان در جمهوریاسلامی اصلا منکر ایران پیش از اسلام که چیزی در حدود عربستان جاهلی بوده است (عربستان پس از اینهمه سدههای کاروانسالاری اسلام هنوز در کجاست؟) شدند و کتابها در اثبات توطئه صهیونیستی برای بزرگنمائی هخامنشیان نویساندند. حکومت اصلاحطلبان دوم خردادی عمدا زمینهائی را که به نظر باستانشناسان، بازمانده تمدنهای از یاد رفتهاند زیر کشت، بویژه کشت برنج که ویرانگرتر از همه است، و طرحهای ساختمانی، میبرد تا هر روز جیرفت تازهای از زیر غبار هزارهها در نیاید و خاک در چشم بدخواه نپاشد. دید vision جهانیاش چنان تنگ شده است که افتخار عضویت به عنوان ناظر در اتحادیه عرب میان تهی را از عربهای بیمیل، به خاکساری میخواهد.
همچنانکه ایرانیان نتوانستند تلخی شکست نظامی و سیاسی را از یاد ببرند عربها نیز شکستناپذیری «ایده» ایرانی را بر ایرانیان نبخشودند. (*) ایرانی، دست کمش این است که احساس زیستن در یک همسایگی بد را دارد. دشمنی و کینه تاریخی و «نژادی» عربان، به اندازهای است که حتا منتظر فرصت نمیماند. خلیج فارس را با صرف صدها میلیون دلار در چهل سال گذشته به کسانی خلیج عربی یا دست کم خلیج میشناساند؛ از حکومت پادشاهی کمکهای هنگفت میگیرد و چریکهای مسلح برای سرنگون کردنش میپروراند؛ از صحرای افریقا (لیبی) سرپرستی انقلاب اسلامی ایران میکند؛ با زیر پا گذاشتن امضای خود، شط العرب را بهانه «قادسیه دوم» میسازد (قادسیه دوم پیش از آن در ۲۲ بهمن روی داده بود؛) از جزایر خلیج فارس تا خوزستان را بخشی از سرزمین عربی میخواهد؛ شناسائی رسمی de jure دولت اسرائیل را بر ترکیه سُنی مذهب که ناچار به جریان اصلی اسلام و عرب نزدیکتر است خرده هم نمیگیرد، اما شناسائی بالقوه facto de آن را موضوع دشمنی تازهای با ایران میگرداند که دریوزگیهای جمهوریاسلامی نیز در آن تخفیفی نداده است.
* * *
پیوند ناگسسته اسلام به عنوان دین گرامی، و عرب به عنوان حرامی (راهزن با همه ویژگیهایش) یک بخش روانپارگی ملی ماست؛ خود اسلام بخش دیگر آن. اسلام از همان آغاز، ناسازگاریش را با آزادمنشی نشان داد؛ بویژه که نابرابری میان موالی (ایرانیان) و نژاد سرور عرب نیز بر نابرابریها و تبعیضهای فراوان مذهبی افزوده بود. مبارزه ایرانیان با اسلام حاکم همه زمینهها را دربر گرفت و آنچه امروز فرزندانشان با جمهوریاسلامی میکنند گوشهای و مینیاتوری از آن است. در جبهه اتلکتوئل، این مبارزه به صورت مذهبسازی در آمد که چندان کمکی به آزادمنشی نکرد و در سلسلههای اهل طریقت به خانقاهها با نظام مرید و مرادی انجامید که با حقیقت عرفان هر چه بیشتر فاصله گرفت. مسئله فرد آزاد خود مختار انسانی در یک نظام مذهبی که حتا بزرگترین عارفان از سیطرهاش بکلی رهائی نمییافتند و، بیشتری، نمیجستند، ناگشودنی ماند. مولوی از قرآن مغز را گرفت و پوست را «بهر خران» گذاشت، ولی مثنویش هنوز پر از پوست است (دیوان شمس چیز دیگری است) ایرانی سرافراز پیش از اسلام نیز با ایرانی عربزده در همزیستی نا آسودهای بسر برد.
سدههای دراز گذشت و ایرانیان به بندگی خداوند، از زبان آخوند، و پیر طریقت، و اگر خیلی سرکش بودند، پیر مغان، خو کردند. در زیر سنگینی بندگیهای گوناگون و در تخدیر همیشگی ادبیات رهائی ( نه به معنی رها شدن بلکه رها کردن،) و روحیه این نیز بگذرد، از روان چیز مهمی نمانده بود که پارگیش به چشم آید. از دو سدهای پیش، غرش توپهای اروپائی نخست گوشها را باز کرد و سپس روان ایرانی را از خواب گران صدها ساله پراند. ما باز بر دوگانگی تاریخی بیدار شدیم:
دوگانگی ایران و اسلام عربی؛ که دو گانگی شیوه زندگی اسلامی با زندگی امروزین نیز بر آن افتاده است. تا مدتها تصور میشد که نوسازندگی (مدرنیزاسیون) جامعه ایرانی اندک اندک راه به تجدد (مدرنیته) با دگرگونگی دید و جهانبینی، که موضوع آن است، خواهد برد و مشکل اسلام عربی با احساس ملی و تاریخی غیر عرب ایرانی، با عرفیگرا شدن حکومت و جامعه، گشوده خواهد شد.
انقلاباسلامی بیداری تازهای بود، این بار در ته چاه، بر ژرفای روانپارگی جامعه و خطر بزرگ عنصر عربی برای موجودیت ملی و بهروزی فردی ایرانیان. اسلامیان منکر موجودیت ایران، دست در دست اسلامیانی که به آهنگ تمام کردن کار سپاهیان و حکومتهای عرب از سده هفتم تا دهم آمده بودند، کمر به نابودی هر چه میتوانستند بستند. تخت جمشید را قشقائیها نجات دادند و حتا ملی مذهبیها از ویرانی آرامگاه فردوسی، در برابر فریاد اعتراض مردم، شرم کردند. ولی از میان بردن ایران و عربی کردن آن به نام اسلام، هدف تغییر ناپذیر حکومتاسلامی مانده است. اگر پیش از انقلاب، شور اسلامی بود که آنها را بر میانگیخت امروز ملاحظات قدرت نیز در کار است. آنها به این نتیجه رسیدهاند که حکومت اسلامی تا هنگامی خواهد پائید که بتواند شمشیر اسلام را هر چه در تن و جان ایران فروتر برد؛ و اگر مردم نه تنها بر شیوه غیر انسانی حکومت بشورند، بلکه از جهانبینی آن برگردند، پایان کارش نزدیکتر خواهد شد.
پایان کار رژیم به صورتهای گوناگون ممکن است بیاید و به عوامل زیاد بستگی دارد. ولی در باور سران حوزه و حجره حقیقتی است. حکومتاسلامی همراه با اسلام به عنوان یک مدعی قدرت و نه دین در حوزه وجدانیات، در جامعه نابود میشود و اسلامگرائی با به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ایرانی، از صحنه بیرون میرود، چنانکه در گذشته نیز شده است. این احساس ملی ایرانی یک هماورد بیشتر در برابر ندارد، و آن عنصر عربی است که به زور اسلام در خودآگاهی ایرانیان جاگیر شده است. ایران را غربگرائی تهدید نمیکند ــ این غرب بود که خاکستر عربی را از تاریخ ایران کنار زد و ایران را به ایرانیان شناساند؛ و ما هر چه غرب را بهتر میشناسیم به ارزشهای تاریخی خود بیشتر پی میبریم. لوحه کورش در پرتو حقوق بشر غربی بود که اهمیتش را نشان داد. بازشناسی خیام به لطف ترجمه فیتزجرالد یکی از گوشههای دیگر است. عربها هزار سال است هر چه ایرانی را هم میکوشند عرب جلوه دهند.
* * *
به کرسی نشاندن دوباره احساس ملی ایران در رویاروئی با عنصر عربی، فرایندی است که پس از پیروزی قطعی اسلامگرایان آغاز شد. تصویر درهم و مه آلودی که ایرانیان اسلام آورده و زیر بار حکومتهای عرب یا خدمتگزار عرب، از جایگاه تاریخی و هویت ملی خود ساخته بودند زیر نور خیرهکننده حکومت آخوند و بخش ارتجاعی بازار، از همه پیرایههایش برهنه شد. تا آن هنگام در تقسیم کاری که حکومت و آخوندها در میان خود کرده بودند آشکار نبود که همزیستی دو عنصر مسلط ایرانی و اسلامی-عربی چه پیامدهائی میتواند داشته باشد. از ۲۲ بهمن دیگر تردیدی نمانده است. ایران اسلامگرا و عربگرا، ایرانی که خود را یک جامعه اسلامی (نه کشوری که بیشتر مردمانش به میل خود و نه از ترس کشتن به جرم کفر و ارتداد، مسلمانند) بشناسد؛ و خود را به عربها بچسباند ( در تعبیر امروزیش به عنوان یک کشور خاور میانهای) همین است. مردمی که آزادی و زندگی بهتر میخواهند میباید تکلیف خود را با خودشان روشن کنند.
دیگر در میان ملی مذهبیها نیز میتوان صداهای روز افزون عرفیگرائی را شنید، و پارهای از آنان نه از اندیشه ژرف، بلکه حساب سرانگشتی آراء ، نتیجه گرفتهاند که «با اسلام به جائی نمیرسیم.» آخوندها به پایان راهی که بیش از هزار سال به دل مردمان گشوده بودهاند رسیدهاند. اگر با اسلام به جائی نتوان رسید، به این معنی که اسلام در سیاست، بیشتر سربار شده است تا سرمایه، جامعه ــ که موضوع سیاست و قدرت است و بی آن تصورکردنی نیست ــ در آستانه بیرون آمدن از روانپارگی است. بند اسلام از پای سیاست میگشاید و دیدگاه ایرانی، گذاشتن ایران بالاتر از همه، یکبار دیگر در صد سال گذشته، خاستگاه قدرت سیاسی میشود. تفاوت این بار در آن است که پیکره اصلی روشنفکران در جدا شدن از عنصر عربی به نقطه برگشت ناپذیر رسیده است و تودههای مردم نیز آغاز کردهاند برسند.
ایرانی که بالاتر از همه گذاشته میشود ضد اسلام نیست، چنانکه ضد هیچ مذهبی نیست، و مانند بهترین دورههای خود، و هماوا با درخشندهترین فرزندان خود، به دین کسان کاری ندارد. حزب اللهی نیز در آن حق زندگی با حقوق برابر خواهد داشت ولی دست و زبانش از تجاوز به دیگران بسته خواهد بود؛ قانون اساسی لیبرال (به معنی حقوق بشر نهادینه شده) راهش را بر در آوردن سیاست به خدمت مذهب و استفاده از مذهب برای رسیدن به قدرت خواهد بست. ضد عرب هم نیست و تنها میخواهد از آن جهان تنگ تیرهء هر لحظه آبستن فاجعهای دیگر فاصله بگیرد؛ آن را به خودش بگذارد و در جهان پیشرفتهترین امروزیان بود وباش کند. گذشته این ایران در سه هزاره است و آیندهاش در غرب، در جهانی که مرزهایش منظومه شمسی است. این ایرانی است که دارد از قالب فکری عرب-اسلامی بیرون میآید و جهانی میشود. مسئله آن دیگر سازگار کردن پیشرفت و آزادی با جزمیت و تامگرائی و ذهن توتالیتر نیست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله ریاضی غیر ممکن «تربیع دایره» است؛) بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دریدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ در آمدن از اندیشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سیاسی و اقتصادی است.
این ایرانی تاریخش را با ایدههای رواداری، و دولت جهانی، و مسئولیت کیهانی و آفرینشی مشترک انسان با اهورا مزدا آغاز کرد و از این شرم دارد که پس از سه هزاره، تازه در پیچ و خم فقه پویا و قبض و بسط شریعت و جامعه مدنی مدینه و دمکراسی و حقوق بشر اسلامی سرگردان باشد. او با جهان تازهء جهانروائی و جهانگرائی، از هر ملت کهن دیگری مگر یونانیان و رومیان (ایتالیائیان) همروزگارتر است. برگشت به آن گذشته نه از تفاخر است نه از آرزوی بیهوده تکرار. ولی یادآوری آن برای ذهنهائی که با نگرش معاملاتی به اخلاق و دین پرورش یافتهاند و بزرگترین آرزوی زندگیشان خاک سپردگی در مشاهد است ضرورت دارد. ما بیش از اندازه خود را به تاریخ یک دوران معین، دوران زیستن در زیر شمشیر خونریز عربها ــ که آن را موضوع پرستش کردیم ــ سپردهایم. به عنوان «نخستین ملت تاریخی،» نخستین ملت با نگرش پویا به زمان، (هگل) ما تقریبا همه اسباب همشهری شدن با جهان امروز را داریم. کمبود ما کنجکاوی علمی و روحیه لیبرال است که میباید بیش از اینها از غرب بگیریم و هر گام که از آن جهان عربی-اسلامی دورتر شویم بیشتر خواهیم گرفت.
آئین زرتشتی به ما آموخت که انسان نه تنها مسئول سرنوشت خویش، بلکه جهان هستی درگیر جنگ همیشگی نیروهای نیکی و اهریمنی است، تا آنجا که خداوند بییاری انسان بر نیروهای اهریمنی پیروز نخواهد شد. این درجه مسئولیت و توانائی و حق فرد انسانی را در هیچ مذهب و مکتب فلسفی و اخلاقی نمیتوان یافت. افسوس که ایرانی همتش را نیافت و از همان زمان به هر خرافهای تسلیم شد. هخامنشیان ایدههای جهانروائی و جهانگرائی را همان در آغاز شاهنشاهی خود به عمل گذاشتند.
رواداری مذهبی، و قانونی که حقوق مردمان را، اگر چه همان حقوق محدود را، در سرتاسر شاهنشاهی حفظ میکرد )«قانون پارسها» که به گفته هرودوت مانند شب و روز تغییر ناپذیر بود) نخستین بار جهانروائی universalism را به معنی ارزشهائی که در سرتاسر یک شاهشاهی بزرگتر از هر چه پیش از آن، یکسان بود، به مردمان شناساند. یک دوره دویست ساله صلح پارسی Persica Pax نخستین آزمایش جهانگرائی globalism-zation بود. زیر ساخت این جهانگرائی را شبکه شاهراهها و چاپارخانه و برجهای مخابرات و نظام بانکی پیشرفته و «دریک» (درباری،) سکه زر با عیار ثابت و با پشتوانه خزانه سرشار شاهنشاهی (برگرفته از سکه زر لیدی در سده هفتم پیش از میلاد) و تیرانداز پارسی نقش بسته بر پشت آن، و پیام تردید ناپذیرش، همه از نخستیها در جهان، تشکیل میداد. ارزش و قانون اگر بخواهد از صفحات کتاب بیرون بیاید به پشتوانه قدرت نیاز دارد. هخامنشیان از نظر زیباشناسی نمادهای پر قدرت خود نیز ــ از معماری گرفته تا سنگ نبشتهها و پیکرتراشیها و آذینها و همان دریک ــ شگفتاور بودند.
اکنون نسل تازه ایرانیانی که ماهیت جهانبینی آخوندی را در یک حکومت و جامعه اسلامی زیستهاند و جهان عرب را از روشنفکر مصریش گرفته تا شیخ سعودی و تروریست و کامیکاز اندونزی تا مراکشی آن دیدهاند، بهتر میدانند که از کدام گذشته بگیرند و به کدام آینده بنگرند. جمهوریاسلامی بدهیهای تاریخی عنصر عربی- اسلامی را به عنصر ایرانی، در گشودن گرهروانی ایرانیان با انگشتان خون چکان حزبالله و «دانشگاه» و «بهشت»های رسوایش، باز پرداخته است. ما دیگر نمیتوانیم دچار روانپارگی باشیم. خودمان نتوانستیم، ولی آخوندها در بیست و پنج ساله فرصتشان برایمان چاره دیگری جز رفتن به ژرفاها و دیدن پشت پردهها نگذاشتند. جای اسلام در وجدان مردمان است، و جای جهان عربی در خاور میانه تا گلو فرو رفته در گلزار quagmire فرهنگی و اجتماعی و سیاسی بیزارکنندهاش. دیگر در جامعه و سیاست ما نقشی برای جهان اسلامی و خاور میانه نمیتوان نمیتوان یافت و در فرهنگ ما احساس مذهبی جا را برای تجربههای دیگر انسانی تنگ نخواهد کرد.
(*) نظامی [شاعر ترک باکو] وقتی میگفت (همان هنگام که گویا ایران به گفته ملی مذهبیهای بعدی مرده بود) «همه عالم تن است و ایران دل» چیزی از ایده ایرانی در سرمی داشت. آن سخن در زمان خود او چندان دور از واقع نمیبود؛ ایران آن سه سده دهم تا دوازدهم میتوانست «دل زمین» شمرده شود.
بهمن ۲۳, ۱۳۸۲