اصلاحگران درون، و بیرونیانی که سرنوشت خود را به آنها بستهاند و آیندهای جز در جمهوریاسلامی ــ یک جمهوریاسلامی تعدیل شده و فراگیرندهتر، شامل یاران مهجور افتاده ــ برای خود نمیبینند، در وضعی نومیدانهاند. آنها نه تنها برضد یک مافیای آشتیناپذیر که بهتر از آنها، هم کارکرد قدرت را میشناسد و هم به موقعیت هراسآور خودآگاه است و تکان نمیخورد؛ و نه تنها برضد جامعهای، هشتاد و چند درصد جمعیت که اندک اندک به پایان تحمل خود میرسد؛ بلکه بر ضد زمان میکوشند. اصلاحاتی که میخواهند، حتا اگر انجامپذیر باشد، به جائی نخواهد رسید. تعدیل سیاستهای دیوانهوار رژیم و کاستن از فسادی، که مانند پوستی که بر تن کشیده شده، ویژگی طبیعی یک حکومتاسلامی است، و بیآن خواهد مرد، راه حلهائی سپری شده است. بُنبست حکومت و از هم گسیختگی کشور و احساس مردم از اینها در گذشته است. ایران در یک موقعیت کلاسیک انقلابی است: “مردم نمیخواهند و حکومت نمیتواند.”
روشنفکران مذهبی، اصلاحگران اسلامی، هواداران دوم خرداد، ملی مذهبیها، و جمهوریخواهانی که همه چیز را به یک جمهوری میبخشند، به این معنی که تا مرز غیرممکن با آن راه میآیند، همه کمر به رهانیدن جمهوریاسلامی از تنگنائی بستهاند که از درون و بیرون هر روز تنگتر میشود. این تنگنائی است که بیآنکه متوجه باشند خود بهمراه رژیم اسلامی در آن گیر کردهاند. استدلالهای آنان، که همه نشانهای پوزشگری را دارد، بیش از آنکه دیگران را متقاعد کند خودشان را به سترونی اندیشه انداخته است. کوشش برای آشتی دادن اسلام و دمکراسی؛ میان ایمان (که جای چون و چرا نمیگذارد و گرنه ایمان نیست) و عقل به معنی خرد نقاد که نه مقدس میشناسد نه هیچ چیز را فراتر از بحث آزاد تا حد دور انداختن میداند؛ میان حکومت شرع که بنای آن بر تسلط بر همه شئون زندگی شخصی و اجتماعی، و بر طبقهبندی و تبعیض، و برتری و فروتری ذاتی کسان است با جامعه مدنی؛ و دست و پا زدن برای یکی شمردن دمکراسی و جمهوری، نمونههائی از بُنبستی است که از حکومتاسلامی به واپسین خط دفاعی آن سرایت کرده است.
در میان آنان روانهای دلاوری پیدا شدهاند، به شمار فزاینده، که آگاه از سترونی اسلام سیاسی در عمل و اندیشه، و خسته از سازشها و نیمه کاریهای ملی مذهبیان (همه سیاست پیشگان و روشنفکران میانهگیری که تنها در نقش واسطه و محلل و زمینهساز رادیکالیسم مذهبی از کاری بر آمدهاند) از بُنبست به بیرون میزنند. آقای اکبر گنجی، که چند سال پیش سردار بساز و بفروشی و ماشین ترور او را در تاریکخانهء اشباح رسوا کرد و بهای آن را با زندان هشت سالهء خود میپردازد با انتشار بیان نامه (مانیفست) خود از دل زندان رژیم، راه را برای رهانیدن اذهان روشنفکران اسلامی از زندان عادتها و محدودیتهای خود ساخته گشوده است. از میان گروه بزرگ روشنفکران اسلامی تجدید نظر طلب، او از همه پیشتر رفته است زیرا به درستی دریافته است که استدلالی که نیمه کاره از بیم یا ملاحظهکاری سیاسی رها شود فلج اندیشگی را بیشتر میکند.
از این مهمتر او و همفکرانش دریافتهاند که سیاست نیمه کاره و آشتی دادن آشتیناپذیر و همه چیز برای همه کس بودن، که نشان عمدهء گرایش ملی مذهبی است، تنها به افراطیترین گرایشها میدان میدهد. اسلام در سیاست، به معنی بهرهبرداری از احساسات مذهبی و دامن زدن به خرافات؛ و در حکومت، به معنی قانونگزاری زیر نفوذ مذهب و گردن نهادن به رهبری آخوند؛ و در فرهنگ، به معنی مردهپرستی و اعتقاد به معجزات؛ و در اندیشه به معنی تکیه بر متنها و سرمشقهای مقدس، یک نتیجهء ناگزیر بیشتر ندارد: تسلیم شدن به عوامفریبانهترین شعارها و پذیرفتن رهبری ریاکارترین روحانیان. بازی با دین در کشورداری به معنی از پیش پذیرفتن چیرگی تعصب بر اندیشه و عمل سیاسی است. ملی- مذهبی و هم نشینانش در بیرون، دادن امتیازاتی را به احساسات مذهبی مردم ــ که هیچ معلوم نیست همان باشد که فرصتطلبانه درپی بهرهبرداری از آن هستند ــ چنان لازم میشمارند که گرایشهای دمکراتیک خود را، که برای آنها همان جمهوریخواهی است، به اندازهاش کوتاه و بلند میکنند.
* * *
آنچه انقلابی و مکتبی متعصب پیشین میگوید، یکی از بیشمارانی که زندگیهای خود را داربست بالا رفتن ناسزاوارترین ساختند و شاهد ناباورهبوط کشوری که سراسر نوید بزرگی بود، به درکات جمهوریاسلامی شدند، نه تازه است نه نیاز به تجربهء بیست و چهار پنج سال گذشته میداشت. حتا بیزندان هشت ساله نیز میشد این امر بدیهی را دید که اسلام با برابری و آزادی هیچ میانهای ندارد و با هیچ ترفند فقهی نمیتوان فاصلهء زن و مرد، مومن و کافر، مسلمان و غیرمسلمان و شیعه و سُنی و فرقههای دیگر را در یک نظام اسلامی پر کرد ( بیشتر دنیای اسلامی به برکت امپریالیسم از بردهداری پاک شده است، اگرچه آن هم در اسلام هست.) با هیچ ترفند فقهی ــ ترفندی که اگر هم ممکن باشد، با تعبیر و فتوای دیگری میتوان آن را ناچیز کرد و پس گرفت ــ نمیتوان قانونگزاری را از شرع، از حکم قطعی کتاب و سُنت مقدس، جدا کرد. هیچ فقیهی نمیتواند آزادی عقیده و گفتار را در آنجا که به نقد آزادانهء اسلام و بیرون آمدن از دین میرسد اجازه دهد. اصلا همین که فقیهی بگوید چه خوب و چه بد است، انکار آزادی و برابری حقوق، حقوق طبیعی فرد انسانی که در اعلامیهء جهانی حقوق بشر گردآوری شده است، بشمار میرود.
با اینهمه ما در دگرگشت (تحول) فرهنگی و سیاسی خود به پایه ای فروافتادهایم که میباید از دریافتن فرایافتconcept های پانصد سالهء رنسانس، بلکه دوهزار و چهارصد سالهء مکتب اسکندرانی، شادمان باشیم و آن را سنگ بنای بازسازی و نوزائی جامعهء خود گردانیم. آنچه اهمیت این سخنان را بیشتر میکند شرایط گفتن آنهاست ــ از سوی یک انقلابی با اعتبارنامههای خدشهناپذیر، و در زندانی که بیم مرگ در هر لحظهای هست. (او، با نگاهی به پیشینهء سعید امامی، پیشاپیش اعلام داشته است که اهل خودکشی نیست و دست رژیم را تا اندازهای بسته است.) نویسندهء بیاننامه با چنان روشنی مسئله را برهنه میگوید که شایسته است ملی-مذهبیان و ملی-جمهوریخواهان بیرون از او بیاموزند و اینهمه موضوع بریدن از دین را در کشورداری، در اداره و قانونگزاری، زیر عبارت پردازیهای بیپایه پنهان نکنند.
او همفکران بیشمارش را در ایران فرا میخواند که به نافرمانی مدنی روی آورند؛ نترسند و از نیمه کاری بیرون بیایند. چنین فراخوانی بیتردید بازتابهای خطرناک برای رژیم خواهد داشت. ایران، در شرایطی بسیار قابل مقایسه با رژیمهای ورشکسته و رو به فنای اروپای خاوری دههء هشتاد، روشنفکرانی را یافته است که سخن آخر را به زبان میآورند؛ هیچ پردهای را ندریده نمیگذارند؛ به زندگی در دروغ (سخن هاول) پایان میدهند. یکبار دیگر در کشوری که مردم به پایان تحمل و حکومتگران به پایان توانائیهاشان میرسند نام مشهوری از کنج زندان، چالشی را عرضه میکند که کار زیادی در برابرش نمیتوان کرد. در چنین شرایطی چالش هرچه بزرگتر، دست تلافی رژیم هرچه بستهتر میشود. آقای گنجی دیگر در مقولهء روشنفکرانی نیست که سردار بساز و بفروش و تازهترین داوطلب نقش رهانندهء جمهوریاسلامی، بیش از نود تن آنها را ــ به روایت رسمی ــ کشت. او تشنگان خون خود را با معمائی ناگشودنی روبرو کرده است. چشم جهانیان را میباید نگران سرنوشت او نگهداشت.
سیر اندیشهء کسی مانند او، از پاسداری انقلاب تا طغیان بر هرچه انقلاب بر آن ایستاده بود، از جمله خود خمینی که دروغهائ تاکتیکی که به مردم گفت در “بیاننامه” آورده شده است، پایان کار گرایش ملی-مذهبی را در خود دارد. او زودتر به پایان راه رسیده است زیرا دندان رسیدن به مقام در این رژیم را کنده است. دیگران در طمع خام خود، و یا صرفا برای جلوگیری از جریان نیرومند مشروطهخواهی که در جامعهء ایرانی منتشر میشود، هنوز دست بردار نیستند. یک رئیس پیشین دانشگاه تهران که ملی-مذهبی را رو به مرگ اعلام میدارد و اصول عقایدی را پیشنهاد میکند که هیچ عنصر مذهبی در آن نیست باز خود را ملی-مذهبی مینامد و با چسباندن مصدق به بازرگان با همه بیعلاقهگی مشهور مصدق به او برای این مکتب آبرو میخرد.
پیش فرض ادبیات قابل ملاحظهء ملی-مذهبی ــ قابل ملاحظه، بیشتر از نظر کاغذی که سیاه شده است ــ همواره این بوده است که ایرانیان احساسات ژرف مذهبی دارند و میباید از آن به سود هر منظوری، از جاهطلبی شخصی تا برنامهای برای کشورداری، بهره برد. این امر مسلم گرفته میشده که در سیاست همواره میباید جانب مذهب را نگهداشت. اینکه ملی- مذهبیها نه در کشورداری به جائی رسیدند و نه حتا در جاهطلبیهای خود، از این بحث بیرون است ( به بهای بیآبروئی، به خدمت ارتجاعیترین اندیشه و دستگاه حکومتی درآمدن و به مقامات ناپایدار بیپاداش رسیدن، مسلما هدف آنان در زندگی نمیبود.)
“ملت مسلمان شیعهء ایران،” که از زبان سخنگویان این مکتب نمیافتاد و هنوز رهاشان نمیکند، نه تنها رنگ اصلی ملی- مذهبی را آشکار میکرد بلکه افتادنش را در سرازیری جمهوریاسلامی، و اکنون دوم خرداد، اجتنابناپذیر میساخت. “مردم ایران مسلمانند و میباید از آخوندهای میانهرو که در پی آشتی دین و دمکراسی هستند پیروی کرد. حکومت البته باید به رای مردم باشد ولی چون مردم مسلمان هستند قانون را باید مطابق اسلام کرد که همه راضی شوند.” ما هنوز در میان مارکسیست- لنینیستها و ملیون آزادیخواه لیبرال جمهوریخواه” آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند” به چنین استدلالهائی برمی خوریم.
نکتهء دیگری که “بیاننامه” را از سُنت ملی-مذهبی ( که هر چه بگذرد نقش ویرانگرش آشکارتر خواهد شد) جدا میکند، این است که هیچ اشارهای به مردم مسلمان شیعهء ایران در آن نشده است. مردم میتوانند مسلمان و شیعه باشند یا نباشند؛ و میتوانند در مذهب سختگیر یا آسانگیر باشند، ولی بحث از حقوق فرد انسانی ، از جمله حق حکومت جامعه بر خودش، چه ارتباطی به احساست مذهبی مردم دارد که چنانکه در سه چهار نسل گذشتهء ایرانیان دیدهایم دستخوش همه گونه نوسانات جامعه شناختی است؟ “بیاننامه” به اندازهای از جامعهء ایرانی مطمئن است (و به حق) که عملا تا دفاع از حق بیرون رفتن از مذهب میرود. این سخنان را چهل سال پیش هم میشد گفت، ولی ملی- مذهبیها دمی از اندیشهء نزدیک کردن خود به آخوندها آسوده نمیبودند و دستگاه حکومتی دمی از اندیشهء نزدیک کردن آخوندها به خود.
* * *
“بیاننامه” در پاسخ نوشتهای از یک انقلابی آسیب دیدهء دیگر، این یک ملی- مذهبی و تجدیدنظر طلب، نوشته شده است. در فضای جمهوریاسلامی دو روشنفکر برآمده از دل انقلاب ضد مشروطه، بحث مشروطهخواهی را ــ چنانکه در آئینهء دق نظام اسلامی بازتاب مییابد ــ پیش کشیدهاند. برای حجاریان تعبیر محدود و مصطلح مشروطه (مشروطه به معنی مشروط و بس) راه برونرفتی از بُنبست حکومتی در جمهوریاسلامی است. جهان او که از جمهوریاسلامی فراتر نمیرود بر اندیشهاش همچنان مهار میزند. او بیش از آن دلبستهء انقلابی است که “محصولات فرعی” اش اندکی هم خاطرش را نا آسوده نمیدارد. به عنوان یک نظریهپرداز دوم خرداد، همه در پی راهحلهائی است که جمهوریت و اسلامیت نظام، و جای خودیها در آن محفوظ بماند.
او شرط عربی را بجای “شارت” معرب عثمانیان که در ایران آن زمان نیز پذیرفته شد نهاده است و مشروطهخواه جمهوریاسلامی شده است. به نظر او میتوان با درآوردن ولی فقیه به مقامی مشروط، راه را بر اصلاحات گشود و محتضری را که “از پزشگ در گذشته است” جانی تازه بخشید. ولایت مشروط فقیه او البته ربطی به مشروطهخواهی ندارد که جهانبینی تجددخواهان ایران در صد سال گذشته بوده است. ولی گام دیگری در تابوزدائی مشروطهخواهی در محافل رسمی رژیم برمیدارد. پرهیب (شبح) مشروطهخواهی به صورتهای گوناگون بر جمهوریاسلامی افتاده است.
آقای اکبر گنجی در ادامهء همان اشتباه، جمهوریخواهیاش را دربرابر دیکتاتوری ولایت فقیه میگذارد. او با “مشروطهخواهی” حجاریان مخالف است زیرا به نظرش مشروطه (مشروط) با دیکتاتوری یکی است و تنها شکل دمکراتیک حکومت، جمهوری است. بیاننامهء جمهوریخواهی او هدفی جز برداشتن ولایت فقیه و حکومتاسلامی ندارد و اگر ضرورت بر طرف کردن کژروی حجاریان نمیبود به قراردادن مشروطهخواهی در برابر دمکراسی نمیکشید. اما این بحثها اکنون فرعی است و از یک انقلابی پیشین آنهم در زندان نمیتوان انتظار داشت که به مشروطه و مشروطهخواهی بپردازد. مسئله در این است که ولایت فقیه و حکومت اسلامی از هرسو زیر حملاتی افتاده است که از آن جان بدر نخواهد برد. انجمنهای اسلامی دانشجویان که دفتر تحکیم وحدت خود را به رغم همه کوششهای رژیم دارند سنگر مهم پیکار آزادیخواهی میکنند از موضع قانون اساسی خواستار برکناری رهبر و ولی فقیهاند؛ اصلاحطلبان دم از تغییر قانون اساسی و محدود کردن اختیارات او میزنند و دمکراتهای بریده از سُنت انقلابی اصلا منکر جمهوریاسلامی و نقش دین در حکومت شدهاند.
زمان بحث واقعی مشروطهخواهی و گذاشتن جهانبینی تجدد، در صورت نوشده و روزآمد up to date آن، در برابر گرایشهای دیگر و در خود ایران، خواهد رسید و مشروطهخواهان میتوانند صبر کنند. بحث اکنون میان اصلاحطلبان و ملیهای مذهبی و مذهبیهای ملی از یک سو و نویسندهء بیاننامه است که در بریدن کامل خود از انقلاب و حکومتاسلامی، سخنگوی دهها میلیونی شده است که از این هردو بریدهاند. ملی –مذهبیها که از جمهوریخواهی “بیاننامه” هیچ گلهای ندارند از نتایج منطقی آن نگرانند. آقای اکبر گنجی رهیافت approach تدریجی آنان را برآشفته است. ملی- مذهبیان مردم را فرا میخوانند که شکیبا باشند و منتظر بمانند. آنها تا هنگامی که خودشان آماده نشدهاند هیچ حرکتی را صلاح نمیدانند ــ مهم نیست که روزی دو سه هزار تن به بیکاران میپیوندند و هر سال درصد بیشتری از حمعیت به به روسپیگری و مواد مخدر روی میآورد و نابع طبیعی بیشتری نابود میشود. مذهبیان از سوی دیگر گله دارند که او تند میرود و آنها قادرند که از خود فقه، اصلاحات را بیرون بکشند ــ همانگونه که پیشتر ولایت فقیه را بیرون کشیدند. با مذهب هرکار میتوان کرد، بسته به اینکه زور در کجا باشد.
مهم آن است که جمهوریخواهان گوناگون از مذهبی و کمتر مذهبی، مواضع استراتژیک را در دست داشته باشند و مردم با اعتراضات ملایم، “تنها به قصد نشان دادن مخالفت و به زندان رفتن،” راه آنها را برای بازپیوستن به جرگهء خودیها باز کنند. نشان دادن مخالفت به قصد زندانی شدن و تا همانجا ایستادن، مرز نافرمانی مدنی به زعم سخنگویان مسالمتجوئی و اصلاحات گام به گام است. در فراخوان آقای اکبرگنجی به نافرمانی مدنی، از شورش نامیبرده نشده است ولی جمهوریخواهان و چپگرایان اصلاحطلب ترجیح میدادند که از نافرمانی مدنی نیز سخنی به میان نیاید. اگر در نافرمانی مدنی کار به شورش کشید، که با توجه به طبیعت رژیم و حالت مردم خواهد کشید، چه؟
* * *
نافرمانی مدنی در معنای درست خود اقداماتی از سوی مردم است که در آن زور و اسلحه بکار نرود، به حکومت آسیب بزند، و جلوگیری از آن به آسانی میسر نباشد. فراخواندن مردم به اینکه مالیات نپردازند، در کشوری که گریز از مالیات یک پدیدهء تاریخی است، یا نپرداختن صورتحسابهای دولتی، با حکومتی که به آسانی نه تنها خدمات را ، مثلا برق، قطع میکند بلکه کنتور برق خانه را هم میبرد شوخی است. مردم ایران بیش از بیست سال است به این معنی در نافرمانی مدنی هستند. نافرمانی مدنی در ایران تنها به صورت تظاهرات و اعتصابات و اعتراضهای جمعی (امضای طومارها…) و خودداری از رای دادن ( که دیگر اثر چندانی ندارد) به جائی میرسد. در برابر چنین اقداماتی رژیم به خشونت میگراید و مردم خویشتنداری مینمایند و اگر خشونت از حد بگذرد از خود دفاع میکنند وآنگاه رویدادها در مارپیچی spiral میافتد که معمولا به سرنگونی حکومتهای دیکتاتوری و استعماری انجامیده است.
کابوس اصلاحطلبان چنین سناریوئی است. بهتر است ایران همین گونه در حکومت مشترک مافیا و دوم خرداد از هم بگسلد و یک نسل دیگر ایرانیان فدا شوند و بازسازی ایران به حدود غیر ممکن برسد؛ اما برنامهء کار ملی -مذهبیان و جمهوریخواهانی که از پشتیبانی مردم، جز پای صندوقهای رای، بیم دارند برهم نخورد. مردم میباید شکیبا باشند زیرا پیش از هر چیز، نابینا و ناآگاهند؛ آمادهء حکومت برخود نیستند؛ اگر شورش کنند کور خواهد بود؛ اگر رژیم را سرنگون کنند خونریزی و هرج و مرج و تجزیه با خود خواهند آورد؛ تجربهء انقلاب اسلامی را تکرار خواهند کرد؛ از چاله به چاه خواهند افتاد. اصلا شورش نخواهد شد چون بیست سال است نشده است. شورش بسیار هم بد است و انقلاب از همه بدتر است ( این یکی درست است و انقلاب به مفهومی که از سدهء هژدهم تا بیستم به خود گرفت ، پیوسته هم نالازمتر و هم نامحتملتر میشود.)
در تصویر کردن چنین منظرهء ناخوشایند نامربوطی، اصلاحطلبان دینی و کمتر دینی همزبانند، و پایهء استدلالشان یک منطق قیاسی است که اگر نزد اهل حوزه و نزدیک به حوزه، برای “اجتهاد” و وارد کردن ”عقل” در امور مذهبی و اساسا ایمانی بسنده بوده است، از سوی مدعیان عرفیگرائی مایهء شگفتی است. منطق قیاسی در سادهترین مثال خود به اینجا میکشد: کتابی چند بر حسن است، کتابی چند بر چارپائی است، حسن آدم است، پس چارپا آدم است. (سعدی در این باره تردیدهای زیاد داشت.) حوزه با منطق قیاسی خود از ورود در ژرفای هر موضوعی سرباز زد تا آنجا که توانائیاش را از خود گرفت. اکنون به “لطف” انقلاب و حکومتاسلامی، حوزه بر سیاست و کشورداری افتاده است و اصلاحگران حوزه به سلاح کهنهء خود دست بردهاند.
با آنکه قیاس موقعیت انقلابی امروز ایران را با موقعیت انقلابی و انقلاب سال ۱۳۵۷ / ۹-،۱۹۷۸ میتوان با مثال آوردن از شورشهای مردمی براندازندهء حکومتهای خودکامه و توتالیتر، از امریکای لاتین تا افریقا و اروپای خاوری، به آسانی باطل کرد بهتر است بیشتر به ژرفای موضوع برویم؛ بجای آنکه در تحلیل موقعیت ایران همه به تجربهء انقلاباسلامی چشم بدوزیم، از منطق سیاست که منطق جامعهشناسی است بهره بگیریم ــ شناخت و تحلیل عوامل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، و تحولات فرهنگی جامعه و سهم تاریخ، به عنوان ذخیرهء تجربهء ملی. سیاستی که با قیاس توضیح داده شود به کار همان حوزه میآید، با نمایشی که از توانائیهای انتلکتوئل خود در هزار سال گذشته داه است.
ایران امروز جامعهای است که از درون زندانش “بیانیه” بیرون میآید؛ یک نسل پیش، از راهروهای قدرت آن، گردانندگان انجمن شاهنشاهی فلسفه، نسخهء حکومت ولایت فقیه بیرون میدادند، و در وزارت آموزش و پرورش آن بهشتیها و باهنرها برای مغزشوئی نسل جوان تهیه میدیدند. جامعهای است که دانشگاههای آن گلخانههای پرورش اندیشهء آزادی و ترقی شدهاند؛ بیست و پنج سال پیش دانشگاههای آن بسترهای داغ زاد و ولد رادیکالیسم چپ و اسلامی، و چپی که پیوسته اسلامیتر میشد میبودند. جامعهای است که روزنامههای آن پیشاهنگ جامعهء مدنی هستند و بهای پیشاهنگی خود را با تعطیل و زندان میپردازند؛ بیست و پنج سال پیش روزنامهنگاران آن تقریبا همگروه، در آتشی میدمیدند که در نخستین فرصت در خرمن هستی خودشان افتاد. جامعهای است که در میان روشنفکران آن به دشواری میتوان دایناسورهائی را یافت که بیست و پنج سال پیش، محیط روشنفکری ایران را در تصرف خود داشتند و صداهای معدود تجددخواهی و دگراندیشی را خفه میکردند.
کاراکتر شورش مردمی را نه نفس شورش، بلکه گفتمان جامعه تعیین میکند و گفتمان امروز جامعهء ایرانی، آشکارا آزادی و ترقی است. تجربهء تاریخی ملت ما ایرانیان را از هر استبدادی بیزار کرده است. این ملتی است که خود مسالمتجویان منتظر اجازه ورود یافتن و مدافعان وضع موجود (هرچند با دستکاریهائی) و منتظران پذیرفته شدن در هر ترتیباتی که پیش آید، از داد سخن دادن در فضیلتهای دمکراتیک آن، در هر بافتار context دیگری که به دردشان بخورد، کوتاه نمیآیند. ملتی است که هر ناظر خارجی را از پیشرفت فرهنگی خود به ستایش واداشته است و در میان همه ملتهای منطقهء جغرافیائیش همانندی با خود نمیشناسد.
اگر “بیانیه” ایرانیان، بویژه روشنفکران، را به نافرمانی مدنی میخواند و به صداهائی پیوسته است که بیش از بیست سال گفتهاند صورت مسئله را میباید تغییر داد و از بُنبست اندیشهء دینی در کشورداری، همچنانکه در علم ( نه “علم” علمای حوزه) بیرون آمد، این نشانهء مهم دیگری بر پختگی سیاسی جامعهء ایرانی است؛ و ترسهای ملی- مذهبیان و مذهبیان گوناگون را همانچه هست جلوه میدهد: تاکتیکهائی برای تجدید روزگار خوش گذشته در آن بهار خونآلود که مقدمهء زمستان بیست و چند سالهای بود که بر ایران افتاد. ما اگر این بار بهاری داشته باشیم، نه خونآلود و نه مقدمهء زمستان بیست و چند ساله خواهد بود. جامعهء ایرانی برای درآمدن به یک جامعهء عادی، برای زیستن در چهار فصل معمولی با همهء فراز و نشیبهای آن آمادگی یافته است.
مهر ۲۴, ۱۳۸۱