شاید باور نکنید، اما بارها و بارها به کسانی که به پنجاه و هفتیها به خاطر انقلابشان میتازند گفتهام که اگر خمینی شعور و عقل میداشت بجای جهنمی که برای مردم به وجود آورد با استفاده از میلیونها مردمی که در اثر آن چند ماه انقلاب روح و روانشان دگرگونشده بود میتوانست آنچنان ایرانی بسازد که موجب حسرت حتی اهالی اسکاندیناوی شود. نهتنها کشور به پیشروترینها در فناوری و پیشرفت و رفاه بشود بلکه آنچنان اخلاق زیبایی در مردم ما آمده بود که به نظرم میآمد که دیگر در آینده لازم نبود کسی در خانهاش را قفل کند یا اتوموبیلش را قفل کند یا نگران دزدیده شدن موبایلش در خیابان باشد. آن چند ماه تظاهرات مردم در خیابان از ما چنان مردمی ساخته بود که جانمان را به دست گرفته بودیم که آیندهای زیبا و روشن بسازیم. اگر خمینی این راه جهنمی را نمیرفت مردم ایران در جمهوری ایران راهی را انتخاب میکردند که جبهه ملی میرفت. مجاهد و تودهای و فدایی خیلی زود نظرات انقلابیشان از حرارت میافتاد و دچار ریزش میشدند و یا حداکثر در برنامههای رفاهی و سندیکاها فعال میشدند که جای واقعیشان بود. آنوقت نهتنها هیچکس یادی از سازندگیهای دوران پهلویها نمیکرد بلکه تنها لعن و نفرین بود که تا قرنهای آینده نصیب پهلویها میشد. متأسفانه… از ته دلم میگویم که متأسفانه چنین نشد.
چرا نشد؟ خیلی ساده به این دلیل که ما مردم ناپخته بودیم. هنوز تجربه زیستن در دمکراسی را نداشتیم و کودک بودیم. هنوز تاریخ و جنس بشر و آنچه از نابکاری از نوع ما برمیآید را تجربه نکرده بودیم. هنوز داستانهای عجیب کمپ اشرف را تجربه نکرده بودیم و هنوز نمیدانستیم کشتن رفیق در خانه تیمی به جرم عاشق شدن خلاف انسانیت است. هنوز خودمان خبر نداشتیم چه دیوهایی هستیم؛ و چنین کسانی که هنوز به قدرت نرسیده به خودشان رحم نمیکردند اگر جای آخوند آمده بودند چه میکردند؟ از کشته پشته نمیساختند؟ میگویند تقصیر شاه بود که جامعه را آزاد نگذاشت تا جوانان بهسوی رادیکالیسم انقلابی نروند. باور ندارم که این عذر وارد باشد. در ایران دمکراسی و آزادی نبود اما عقل که بود؟ آیا در آلمان و آمریکا هم آزادی نبود؟ چرا عدهای جوانان دانشجوی ما در آن آزادیها که دیگرکسی مانعشان نمیشد جامعه رفاه غربی را زندگی کردند اما باور نکردند و بدون توجه به شرایط مردم ایران به ایده سوسیالیسم گرویدند و چرا اکثریت دانشجویان به سوسیالیسم نگرویدند و به کشورشان برگشتند و خدمت کردند؟ کدامشان راه را اشتباه رفتند؟ چرا حتی پس از تجربه زیستن در شوروی و ساکن شدن در آلمان غربی و آمریکا همچنان سوسیالیسم را پی گرفتند و عده بسیار قلیلی که واقعاً فسیل باید نامیدشان همچنان بر این باطل اصرار دارند؟
در سال ۱۹۹۳ در هلند دوستانی از چپ را پس از سالها ملاقات کردم. قبلاً چند ماهی را باهم در ترکیه گذرانده بودیم. زن و شوهر جوانی بودند و هر دو به ریش هلندیها میخندیدند که چه زندگی مصنوعی دارند و چقدر دارند استثمار میشوند و بیخبرند که زندگیشان بیارزش است! دقیقاً یاد سومالیهایی بسیار متدین و اسلامیست رادیکال افتادم که جوانانشان با آن لباسها راه میافتادند و در سوئد… توجه کنید… در سوئد امربهمعروف و نهی از منکر میکردند و عقیده داشتند که خداوند تبارکوتعالی زده پس کله سوئدیها گولشان زده که به سومالیهای مسلمان و فقیر پناه بدهند. در مقابل این سؤال من که اگر خدا شما را اینقدر دوست داشت چرا آوارهتان کرد و این امکانات را در سومالی در اختیارتان نگذشت همان جواب آشنا را داد که مغز ابله را خوب قانع میکند: خداوند میخواهد ما را امتحان کند! آن زن و مرد سوسیالیست جوان ایرانی ذهنیتشان در عمل تفاوتی همان است که آن سومالیایی: جزمیت!
میلیونها جوان مثل من که جذب سوسیالیسم نشدیم برای آن بود که به چشم عقل به این پدیده مینگریستیم و خیالپرداز نبودیم. سادهلوح نبودیم و از آن بخش از تاریخ و ادبیاتمان که بدآموزی بود نیاموختیم. مگر میشود مزرعه و کارخانه را اشتراکی گرداند و هرکس بهاندازه توانش کار کند و بهاندازه نیازش از محصول ببرد؟ جوان سوسیالیست سادهلوح ایرانی شناخت روی انسان نداشت اگر میداشت متوجه میشد که مرام سوسیالیستی غیرانسانی است و نباید پذیرفت! شاید مرامی برای فرشتهها باشد اما نه برای انسان! مرامی برای جامعه مورچگان و موریانهها و زنبورها نه انسانها. یک مورچه بهاندازه توانش… تا جایی که جان از بدنش بدر رود کار میکند و بهاندازه نیازش برمیدارد. یک فرشته – در عالم خرافات – چنین است؛ اما انسان؟ انسان و سوسیالیسم؟ هرکس بهاندازه توانش کار کند و بهاندازه نیازش به خانه ببرد؟ از هر صد انسانی که اطرافتان میشناسید چه ایرانی چه غیر آن چند نفر را میتوانید قسم بخورید و تضمین کنید که چنانچه در کارخانهای مشترکاً کار کنند خالصانه بهاندازه توانشان کار خواهند کرد و بیش از نیازشان نخواهند خواست؟ یعنی رخ نمیده که یکی از آنها یواشکی از زیر کار در بره؟ زودتر کار را تعطیل کند به خانه برود؟ خب همین کافیست که دیگران هم بلافاصله جبهه بگیرند و از زیر کار در بروند؛ و همین فرمول ساده انسانی دلیل شکست اتحاد شوروی بود و بس! باید فرشته یا مورچه باشی که بتوانی در جامعه سوسیالیستی زندگی کنی. تو یک انسانی، زیادهخواهی، دلت خانه بهتر، ماشین بهتر، زن زیباتر میخواهد. به زن زیبای رفیقت همچشم داری و جنست شیشه خورده دارد و همین باعث میشود که در کار اشتراکی تقلب کنی. عقیده داری که دیگی که برای من نجوشد سر سگ در آن بجوشد. تو نمیتوانی سوسیالیست باشی. سران اتحاد شوروی که انسان بودند و آزاد بودند خوی انسانیشان را پی گرفتند: درست مثل خوکهای قلعه حیوانات بهترینها را برای خود برداشتند و بقیه را بخصوص با کسر نماد کارگر جماعت را به فلاکت رساندند و گوشتش را فروختند. فقط یک سادهلوح که قوه تخیل کافی ندارد و نمیتواند سازوکار سوسیالیسم را در ذهنش تجسم کند میتواند به سوسیالیسم اعتقاد داشته باشد. بله… هزاران مبارزی که جان بر سر سوسیالیسم گذاشتند آدمهایی کندذهن بودند. جان بر سر ایده گذاشتن دال بر صحت عقل نیست. داعشیها در این مورد اسوه هستند.
جامعه سرمایهداری یک جامعه انسانی است که در آن ضعیفها در مسابقه بهرهبرداری از امکانات عقب میمانند. این خصلت انسانهاست؛ و همین انسان، انسان تنها در جامعه سرمایهداری هنگامیکه اول احتیاجات خودش را برآورده کرد بعد میتواند دست دهش و بخشش داشته باشد و حس انسانیت به او دست بدهد نه هنگامیکه قانوناً موظف است بهاندازه توانش کار کند و بهاندازه نیازش ببرد. در جامعه سرمایهداری است که میتوان برای حقوق انسانها تلاش کرد و سوسیالدمکراسی یا لیبرال دمکراسی را برای ایجاد جامعه انسانی و رفاه برپا کرد.
اتحاد شوری سقوط کرد چون سوسیالیست بود و کره شمالی برای همین دارد در فقر دست پا میزند و ویتنام گرسنه پس از رهایی از خرچنگ سوسیالیسم از کشوری گرسنه و کمک بگیر ظرف یک دهه تبدیل به سومین صادرکننده برنج در جهان شد؛ اما جوان ایرانی سوسیالیست سابق از مشکل روانی دیگری هم رنج میبرد: تاریخ و ادبیاتش، فردوسی و سعدی و مولوی و اخلاق درویشی همهشان. تاریخ و ادبیاتی که ذهنیت و نگاه به جهان ما را ساخت. تفاوت در این است که بسیاری از ما که باهوشتر و از ژن برتر بودیم اجازه ندادیم این گذشته تاریخی و نگاه اشتباه ما را خام کند. (ژن برتر یک کرکری است که کفرتان را دربیاورم زیاد به دل نگیرید).
یک مثال از سوسیالیسم تاریخی ایرانی: لمبک آبکش!
یک مثال از سوسیالیسم معاصر ایرانی: علی بیغم – فردین- در فیلم گنج قارون
چنانچه از این دو اوسوه خوشتان بیاید و خام باشید این دو میشوند معلم شما در زندگی و آمادگی پیدا میکنید که سوسیالیسم را بپذیرید.
داستان لمبک آبکش را فردوسی به نظم درآورده. چرا سوسیالیسم و ایده «هرکس به اندازه توانش و هرکس بهاندازه نیازش» به مذاق عده عدهای جوان سادهلوح ایرانی خوشآمد تا حدی که جان بر سر این راه گذاشتند؟ مهمترین دلیل نه «منطق نهفته در نظریات مارکس» بلکه زمینههای مناسب ذهنی در جوان ایرانی بود. میتوان گفت سوسیالیسم در او در اثر بدآموزی نهادینهشده بود. همان بدآموزیهای تاریخ و ادبیات ما بود. برای آنکه ادیبان و شاعرانت در طی تاریخ به تو بیاعتنایی به مال دنیا و زندگی درویشی و قناعت آموخته بودند. به تو کرامت و بذل و بخشش آموخته بودند و ازخودگذشتگی. درویش بودی. پیرو مکتب «لمبک آبکش» بودی. امروز وقتی دوباره داستان لمبک آبکش را میخوانی متوجه میشوی که او یک احمق بود که وسیله اترزاقش را برای مهمانی که او را نمیشناخت فروخت تا شکم فربه آن ناشناس را سیر کند! و تو این حماقت را آینه عبرت و رستگاری و شایستگی کردی. اگر میتوانید همین امروز داستان او را در گوگل جستجو کنید مطمئنم با تجربهای که امروز دارید او را طور دیگری قضاوت خواهید کرد. هرگز به یک جوان نصیحت نخواهید کرد که مثل لمبک آبکش که تاریخ ادبیات و اخلاق ایرانی او را تحسین کرده زندگی کند؛ و این لمبک آبکش یکی از بدآموزیهای ویرانگر برای نسل فارسیزبانان بود که به آنها اخلاق درویشی زشتی را داد که بسیار با سوسیالیسم همخوان بود و همین زهر بود که راه تفکر سوسیالیستی را در نسل جوانان ایرانی قرن بیستم هموار کرد. با چنین تاریخ و ادبیاتی جوان ایدئالیست ایرانی قبل از ظهور مارکس در ذهنیت خودش سوسیالیست بود.
علی بیغم در گنج قارون هم جامعه سوسیالیستی چهارنفریاش را داشت. سه مردی که توان کار کردن داشتند و مادری که بهاندازه نیازش حتی اگر کار نمیکرد برمیداشت؛ و این هم کافی نبود…یک نفر دیگر را درراه دیدند و وارد سفره سوسیالیستی خود کردند. آیا خوراندن سوسیالیسم به این جوان ایرانی با این آموزهها آسان نیست؟ یا دستکم وسوسهاش نمیکند؟
اما چرا امروز و در شکست آشکار سوسیالیسم در پیرانهسری آن جوان سادهلوح سابق با این حرارت از سوسیالیسم دفاع میکند؟ چون فرزند فردوسی هست و بدآموزیهای او! مقلد همان قهرمانها و پهلوانهای فردوسی شدیم و رجزخواندنهایشان قبل از رزم وارد زندگی ما نیز شد. ما یاد نگرفتیم که آنچه فردوسی آورد در مقابل کشور دشمن است و نه ایرانی که با او اختلافنظر داری. از لاتهای محل بگیر تا تختهنرد بازها برای هم رجزخوانی میکردند و میکنند حتی اگر چیزی در چنته نداشته باشند. بسیاری ملل جهان تختهنرد بازی میکنند حتی یکی راندیدم که رجز بخواند بهجز فرزندان فردوسی: تو را با نبرد دلیران چهکار؟ و این را امروز در بحث سیاسی نیز رفقا بکار میگیرند. رجز میخوانند که حرف نزن تو افسر جزء بودهای! (مغلطه علت جعلی) لابد اگر سرهنگ یا ژنرال بودم تو سلطنتطلب میشدی! فرزند سادهلوح فردوسی حتی اگر به چشمش ببیند که سوسیالیسم به چه فلاکتی افتاده است بازهم حرف مردشان یکی است!
این نه منطق سوسیالیسم که یک بهانه بود. دلیل اصلی بدآموزی تاریخی و ادبی بود که جوان ایرانی سیانور زیر زبان گذاشت، تفنگ به دست گرفت و به سیاهکل رفت؛ و دختر ایرانی که در خانواده به دلیل دختر بودن مورد تحقیر پدرسالار بوده و هرگز چیزی نداشت که به آن افتخار کند، دختری که همیشه نگاه خانواده به او بود که نکند دست از پا خطا کند، حالا قانع میشد که اگر از خانواده ببرد و چریک بشود و در خانه تیمی سیانور زیر زبان بگذارد ارزشی بسیار انسانیتر خواهد داشت که میتواند به آن افتخار کند.
و این سوسیالیست ایرانی که حرف مردش یکی است، در این پیرانهسری همچنان لج میکند که شاه بد بود. بسیار خوب بد بود؛ اما مرام فاجعهبار تو بهتر بود. بین بد و بدتر انتخاب دیگری نیست. دم همان بد گرم و نور به قبرش بباره. پسرش را بیاوریم. از نگاه من فاجعهآمیزترین عمل سیاسی پیروی از نظریات سوسیالیستها برای آینده ایران است.
محسن کردی