بهترین یادآوری یک رویداد تاریخی آموختن درسهای آن است. ما بیست سالی را در افسانهزدائی انقلاباسلامی ــ تا کسان چهره نه چندان زیبای آن روزهای خود را ببینند ــ صرف کردهایم و دیگر میباید وقت آن رسیده باشد که درسهای آن را فراگیریم. برای کسانی آن وقت هرگز نخواهد رسید و باکی نیست. زندگی از سختترین سرها نیز نیرومندتر است.
در بهمن ١٣۵٧/۱۹۷۹ مردم ایران توانستند آنچه را میخواستند بجای آنچه نمیخواستند بگذارند. آنها در یک سو شاهی داشتند که صاحب اختیار همه بود و میخواست کشورش را پنجمین قدرت غیر اتمی جهان کند و نمیتوانست. در سوی دیگر آخوندی داشتند که میخواست صاحب اختیار همه باشد و ایران را هزار سال به عقب ببرد و در امت اسلامی حل کند و امیرالمونین جهان اسلامی شود و نتوانست. شاه در نتوانستنش ایرانی آباد و پیشتاز بجا گذاشت که هنوز دوام آورده است؛ خمینی در نتوانستنش هرچه را میشد به ویرانی سپرد و پیش از مرگ کارها را چنان راست کرد که روند ویرانی هر چه تندتر دنبال شود.
انقلاباسلامی در آن سال، اوج حرکتی بود که با بسیج تودههای بزرگ مردم از هر لایه اجتماعی برای سرنگونی یک رژیم اساسا ترقیخواه ولی خودکامه و از نفس افتاده زیر بار تناقضات و کم و کاستیهای خود، به ندای مذهب و رهبری یک آیتالله و صحنهگردانی یک شبکه مذهبی زیر فرمان آخوندها از مدتها پیش آغاز شده بود. انقلابی بود که بیش از هر انقلاب دیگری در تاریخ از سوی مخالفان سیاسی و فکری و حتا وجودی خود پشتیبانی شد و بویژه از کمک مستقیم و فعال رژیمی که به نابودیاش کمر بسته بود برخوردار گردید. بیشتر هواداران پر شورش از دیدگاهها و مواضعی سراسر متفاوت و حتا متضاد با رهبری آن به انقلاب پیوسته بودند. قصد آنها بهرهبرداری تاکتیکی میبود ولی با شور و جذبهای که نشان میدادند آن رهبری را که مخالف و حتا دشمن ایدئولوژیکشان بود تا نیمه خدا بالا بردند. با آنکه رهبر انقلاب از همان آغاز و دههها پیش به روشنی گفته بود چه میخواهد، باز وقتی پس از پیروزی به اجرای برنامهاش دست زد ناراحت شدند ــ نه بیش از آن ــ و به پشتیبانی و پرستش ادامه دادند تا او هر کدام را به نوبت و با کمک بقیه خرد کرد. آن گروه بزرگ نیز مانند رژیم پادشاهی از هیچ کمکی به نابودی خود دریغ نکردند.
نگاهی از نزدیک تر به جملات بالا تصویری از فاسد شدن کامل سیاست به دست میدهد؛ منظرهای است از جامعهای که هیچ جایش درست کار نمیکند. رژیمی است که ۲۵ سال با قدرت نزدیک به مطلق حکومت کرده ( مگر میشود در ایران حکومت مطلق داشت؟) ولی هنگامی که با بزرگترین چالش خود روبرو شده بیشترین ضعف خود را به نمایش گذاشته است. هنگامی که بر فراز بوده هرچه توانسته مردم را کوچک و از خود دور کرده، و با شنیدن نخستین صدای اعتراض آنها لابه کنان پرچم سفید برافراشته است. نیروهای مخالفی که ۲۵ سال به دیکتاتوری و ارتجاع تاختهاند و هر اصلاح ترقیخواهانه و هر زمینهسازی اقتصادی و اجتماعی را که برای برقراری دمکراسی لازم است، با زدن برچسب ظاهری و وارداتی محکوم کردهاند، و آنگاه در بزنگاهی که شرایط دمکراتمنش کردن حکومت آماده شده است بجای مبارزه برای دمکراسی و ترقیخواهی، به ارتجاع مذهبی که از هر دیکتاتوری بدتر است تسلیم بندهوار شدهاند. در گرماگرم مبارزه انقلابی و در ماهها و سالهای پس از انقلاب تا جائی که دیکتاتور-امام اجازه داده به او خدمت کردهاند و در مصالحه هر روزه، اصول خود را آن اندازه پیچاندهاند که دیگر به کار پوشاندن شرمساریشان نیز نمیآمده است. جامعهای است ناتوان از شناخت نیک و بد، حتا از شناخت مصلحت و سود روشنرایانه خود که “توکویل” برای دمکراسی لازم میشمرد. مردمی، از دانشمند و روشنفکر و عارف و عامی، بیدفاع، چه در برابر دیکتاتوری، چه عوامفریبی، چه نیهیلیسم انقلابی که پایان آشکارش نابودی و از هم گسیختگی است.
در این تصویر دلازار، مخرج مشترک رفتار همه طرفها در انقلاب به خوبی نمایان است. جامعه ایرانی چنان استبدادزده بود که در مبارزه ضد استبدادش نیز دنبال ارباب دیگری، این یک با تاج مهر و ماه، میگشت، و چنان در نیهیلیسم فرو رفته بود که میتوانست ملاحظه اخلاقی را از سیاست حذف کند: سیاستورزی صرف، قدرت به عنوان تنها هدف و موضوع سیاست، و انتقام و کینخواهی به عنوان ایده برانگیزنده تودهها ــ “بگو که خون بریزم.” پیداست که با چنین روانشناسی و سیاستی و به رهبری و کارگردانی چنان کسانی ــ زنان و مردانی که خون جلو چشمانشان را گرفته بود ــ کار به شکست ملی میکشید. در شرایط ایران، شکست ملی به صورت انقلاب و حکومتاسلامی محبوب همگان ظاهر شد.
اهمیت ملاحظه اخلاقی در سیاست که در این گفتار بر آن تاکید میشود از دو جاست. نخست اهمیت سیاست در جامعه است به اندازهای که دو واژه برای یک مفهوم هستند. جامعه با سیاست و سیاست با جامعه میآید. جامعه ناسالم با سیاست ناسالم تعریف میشود و برعکس. دوم و به همین دلیل، اگر ملاحظه اخلاقی در میان نباشد انرژی برای اصلاح نمیماند ــ البته نه اصلاحاتی از قبیل انقلاب اداری یا انقلاب آموزشی آن سالها و اصلاحات دوم خردادی این سالها. برای درمان بیماری جامعه میباید به چیز دیگری جز قدرت نیز اندیشید و آن مستلزم برداشت “تازه” از سیاست است. ما، گمشده در غبار کاروان پیش افتاده دور دست، تازههای خودمان را میباید از دو هزار و چهارصد سالی پیش بدر آوریم. سیاست به معنی اداره جامعه است ولی اداره به چه منظور؟ برای درآوردن مردم به بردگان یک نظام هیولا پرور که زبالههای انسانی بیرون میدهد، برای برخوردار کردن یک گروه کوچک به بهای بینوائی و درماندگی تودههای بزرگ، یا پروردن انسانهائی که در بالاترین سطح تمدن زمان بسر برند؟
ارسطو غایت سیاست را زیستن شهروندان در فضیلت میدانست؛ و فضیلت برای او حقیقت بود و نیکی و زیبائی که هر سه یکی هستند. فضیلت او نه در رسیدن به قدرت و بقیهاش تا چه پیش آید میبود، و نه البته در شهادت و عزاداری آل عبا و “گریستن بر گریستن” که بالاترین فضیلتها در نظر شماری از بزرگترین عرفا بشمار میرفت. در کشور ما سیاست، آنگونه که بیشتر ما با آن سر و کار داشتهایم، نه به تکیه کلام مسعودی مدیر اطلاعات “با کسی شیر خورده است،” نه پدر و مادر دارد، و نه شعور فراتر از نوک بینی را دیدن؛ و همهاش در این خلاصه میشود که برای من چه دارد؛ بیابانی است مستعد روئیدن هر خار و خسی، و جلوهگاهی است برای پارهای بدترین صفات اجتماعی و انسانی. در یک وایوی (خلاء) اخلاقی ــ به معنی برخاستن شرم از میانه و ناپسند نبودن هیچ چیز ــ اجازه فرو افتادن جامعه را بهر پستی میدهد. نقشه جغرافیای سیاسی جهان از کشورهائی که سیاستشان با این روحیه ورزیده میشود پوشیده است و یکی از نمونههایش به چشم ما سخت آشناست.
آن ملاحظه اخلاقی که میباید کوشید به سیاست شکل بدهد خیر عمومی است که همان زیستن در فضیلت ارسطوئی است در بیان جامعهشناسیاش. همان است که جامعه را از یک جنگل انسانی به یک رقابت جمعی، یک بازی با شرکت همگان، فوتبال در سطح ملی، و به گونه روز افزونی بینالمللی، در میآورد. این فوتبالی است که از نظر طبیعت و انگیزههای سودجویانه چیزی کم ندارد و حداکثر امکانات و تلاشها برای آن بسیج میشود. در این بازی هم میباید هرچه ممکن است برای بردن انجام داد ولی قواعد بازی یی هم هست و بردن بهر بها و تا آنجا که اصل بازی را پایمال کنند اجازه داده نمیشود. تمثیل فوتبال را میتوان پیشتر هم برد. رعایت قواعد بازی با داور است ولی اگر بازیکنان بجای توپ به پاهای یکدیگر ضربه بزنند و همه تماشاگران مانند اوباش مسابقات انگلیس به میدان بریزند و زدوخورد درگیرد از داور کاری برنخواهد آمد. مردمی که به به اصل بازی بیاعتنائی کنند و بازیگرانی که آماده باشند برای دستمال موفقیت، قیصریه جامعه را آتش بزنند نیاز به مداخله بیگانه نیز ندارند.
* * *
در سیاست، مهر و کین و دوستی و دشمنی هم هست. ولی هنگامی که پای خیر عمومی به میان میآید ناگزیر میباید بر عواطف و منافع دهنهای زد. در یک فضای دمکراتیک، یا فضائی که میکوشد دمکراتیک شود، نمیتوان تا پایان بر مهر و کین رفت. ما امروز یک آزمون بزرگ ملی را از سر میگذرانیم. عمر جمهوریاسلامی به شماره افتاده است؛ تصمیمها و رفتار ما میتواند مهر خود را بر آینده بگذارد. اگر ما همان روحیه بیست و پنج سال پیش را نگهداریم یا میتوانیم جنگل انسانی را ــ همه چیز از آن برنده و هیچ ملاحظهای جز بردن ــ در صورت دیگری ادامه دهیم و یا در حاشیه بمانیم. اینگونه که پیش میرود احتمال در حاشیه ماندن بسیار بیشتر خواهد بود. ایرانیان آغاز کردهاند درسهائی از انقلاب بگیرند و یکی از مهمترین درسها ضرورت آموختن هنر زیستن و کار کردن با یکدیگر، اگرچه با اختلاف نظر است. هر کس بگوید رای اکثریت را نخواهد پذیرفت و هر کس بگوید دیگری به اندازه او حق ندارد ــ آن دیگری هر اندازه در اقلیت باشد ــ در انزوای بیشکوه حلقه همفکران خواهد ماند.
بسیار میشنویم که در ایران مردم به دنبال دست نیرومند رهانندهای هستند. این درست است و کسانی که به گفته خودشان با سه کار تمام وقت در روز هم از عهده بر نمیآیند و حتا از مبارزات درون کشور بیخبرند جز آرزو کردن دستی که از غیب برآید چه میتوانند؟ ولی گروههای بزرگ روشنفکران و مبارزان که سرنوشت این پیکار به دست آنهاست از سخنی که کمترین ادعای رهانندگی در آن باشد بدگمان میشوند. آنان به زندان و شکنجه نمیافتند و بیکار نمیشوند که دست نیرومندی باز به صورتی دیگر صاحب اختیار همه شود. درس انقلاب و درسهای همه گذشته نا شاد ما به آنان آموخته است که جز دمکراسی راهی نیست؛ و از اینها همه گذشته کدام دست نیرومند میتواند این صدها هزار تنی را که در مبارزه همه سویه با جمهوریاسلامی هستند کنار بزند؟ تودههای مردم هستند و اهمیت دارند ولی رهبری هر حرکتی با اقلیت فعال جامعه است.
آموختن دمکراسی با خود نگرش متفاوتی به انقلاب میآورد. تا انقلاباسلامی، پارادایم paradigm یا سرمشق آرمانی انقلابات فرانسه و روسیه بر ذهنها چیره بود: یک ایده رهاننده که چاره همه دردها در اوست بر پایه یک ایدئولوژی همه دان که همه پاسخها از اوست، در دست یک گروه پیشتاز که میتواند از راههای ”میانبر” ترور و کنترل همه سویه، روابط اجتماعی و طبیعت بشری را به اراده خود دگرگون سازد. با انقلاب فرانسه انقلاب آرمانشهری (ناکجا آبادی (utopian آمد؛ ساختن جهانی نو بر ویرانههای جهان کهن، شکافتن سقف فلک و در انداختن طرحی نو که تنها با روی آوردن به رادیکالترین شیوهها و راهحلها امکان میداشت. آرمانشهر را با میانهروی و مدارا و نگهداشتن حقوق فرد انسانی نمیتوان برپا داشت زیرا با طبیعت بشری در جنگ است و مخالفان و دشمنان بیشمار آن را میباید نابود کرد. انقلابیان طراز نو در برابر زشتیها و بیعدالتیهای تحملناپذیر، قهر انقلابی را میگذاشتند، خشونت چیره بر جامعه را با خشونت بیشتر پاسخ میگفتند، بیعدالتی را با خونریزی جبران میکردند، فقر را با نابودی ثروتمندان پایان میدادند. جهان تازهای که با سده نوزدهم طلوع میکرد به آرمانگرائی و تعصب هردو دامن میزد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده بود؛ جامعه سنتی را به خون کشیده بود و از آن نظم تازهای بیرون آورده بود. اگر این نظم تازه در معنی، و در صورت نیز، پیوسته به پیش از خود و بدتر از آن شباهت مییافت، جز انحرافی جزئی بر طرحی اساسا درست شمرده نمیشد. مارکس و پس از او لنین، سنت انقلاب فرانسه را جاگیرتر ساختند. اولی به آن یک زرادخانه تئوریک داد که تریاک تازه روشنفکران شد، و دومی ترور و کنترل را چنان فرمولبندی کرد که هر فرد و گروه تشنه قدرتی را بکار آمد. بر زمینه مساعدی که صاحبان تازه و کهنه امتیازات در همه جا، هر یک به خاطرخواه خود، فراهم میآوردند دنباله روان سنت انقلابی فرانسه در جامه مارکسیست لنینیستی آن، با بهترین نیتها در بیشتر موارد، و همراه تبهکاران و فرصتطلبان بیشمار، راه دوزخ را فرش کردند.
از دهه هشتاد سده نوزدهم نبوغ عملی ادوارد برنشتاین تجدید نظر کننده و اصلاحگر، منتقد بزرگ مارکس و پس از او لنین، و پدر سوسیال دمکراسی، مشکل اساسی را دریافت: “هدف هیچ است، جنبش همه چیز است.” جدا کردن هدفها از وسیلهها نشدنی است. روشهایند که فرا آمد outcome ها را تعیین میکنند. میراث ژزوئیتها ــ “هدف وسیله را توجیه میکند” ــ در سده بیستم، سدهای که انسان “تیتان” شد و دیگر خدایان اولمپ نیز از عهدهاش برنیامدند، بود که نشان داد چه اندازه برای فرهنگ سیاسی شوم بوده است. انقلاب آرمانشهری، صد سال پس از پدیدار شدن برنشتاشین در صحنه سیاست آلمان با فروریختن امپراتوری بیرونی روسیه شوروی به پایان رسید ــ فروریختن امپراتوری درونی اندکی پس از آن آمد. انقلابیان اروپای مرکزی نه از مارکس و لنین بلکه از برنشتاین الهام گرفتند: در اصالت و والائی وسائل میباید کوشید. واتسلاو هاول که کتابش، زیستن در حقیقت، بیان نامه انقلاب مخملین اروپای مرکزی است نشان داده بود که با دست زدن به دروغ نمینوان به حقیقت رسید.
اندیشه بزرگی که از آن انقلاب بدرآمد چنانکه “تیموتی گوردوناش” روزنامهنگار و تاریخنگار انگلیسی اشاره کرده، خود انقلاب بود؛ نه چیستی انقلاب بلکه چگونگی آن، نه هدف بلکه وسیله. اندیشه تازه، انقلاب ”غیر انقلابی” بود. رهبران جنبش مردمی در کشورهای اروپای مرکزی آگاهانه از آغاز راه و روشی متفاوت از نمونه کلاسیک انقلاب، چنانکه از ١٧۸٩ پرورانده شد، در پیش گرفتند. تلاش آنها در پرهیز از خشونت بود. آدام میچنیک از رهبران جنبش مردمی لهستان میگفت آنها که از حمله به باستیل آغاز میکنند با ساختن باستیل به پایان میرسانند.
هنگامی که سده بیستـم، سده پیروزی و شکست نهائی پارادایم انقلاب آرمانشهری، به پایان رسید ایرانیان را از توهم آرمانشهر اسلامی رها شده یافت. جامعه ایرانی اگر چه در چنگال ارتجاع و سرکوبگری، به آنجا میرسید که با فاصله زیاد به دنبال پیشرفتهترین جامعهها به سده بیست و یکم پا بگذارد، به این معنی که خود را با سنجههای جهان امروز بسنجد و به نام هویت و اصالت فرهنگی در پستوهای تاریخ نماند. دمکراتیک کردن همه جنبههای زندگی اجتماعی، از جمله انقلاب مقدس نمونه فرانسوی و روسی، در کنار پندارهائی که واپسین دهههای سده بیستم بدانها پایان داد ــ عدالت اجتماعی به بهای آزادی، رشد اقتصادی با سرمایهداری دولتی، پیشرفت همراه با سرکوبی، عوامگرائی populism بجای مردمسالاری، ایمان به یک ایدئولوژی خطا ناپذیر ــ درسهای سده بیستم بود که تجربه انقلاب اسلامی برجستهترش میکرد.
* * *
اکنون که پیکار با جمهوریاسلامی انرژی تازهای یافته هنگام بکار بردن درسهائی است که به این فراوانی در اختیار ما گذاشتهاند. دمکراتیک کردن همه جنبههای زندگی اجتماعی را میباید همین در مرحله پیکار سرنگونی حکومت آخوندی تمرین کرد ــ از رویکرد attitude به مخالفان تا رفتار با دشمنان، از گرفتن بهانه مسالمتجوئی و اصلاح گام به گام از دست کسانی که نومیدانه میکوشند سرنگونی رژیم را به عقب اندازند تا جلوگیری پیشاپیش از برآمدن بتهای ساخته درماندهترین و سودجو ترین عناصر. موقعیت انقلابی که جمهوریاسلامی گرفتار آن است به اضافه عامل روز افزون فشار خارجی، دورنمای واژگونی مافیای مذهبی را نزدیکتر و نزدیکتر میکند. در چنین اوضاع و احوالی کوششهای واپسین لحظه برای نجات آنچه جمهوریت نظام میخوانند و منظورشان ادامه رژیم است، به بیربطتر شدن مدافعان وضع موجود میانجامد که مربوط به خودشان است. اینان اگر در دروناند میخواهند همچنان از امتیازات خودی بودن (با درجات آن در جمهوریشان) برخوردار باشند و اگر در بیروناند غم پیشینه انقلابی خود را دارند و نمیخواهند آوار سرنگونی رژیم بر آنها نیز فرود آید. این دسته آخری هنوز از حسرت روزهای پر افتخاری که خودی میبود و با خلخالیها و رفسنجانیها نشست و برخاست میداشت بدر نیامده است. به اینان میباید توصیه کرد بیش از این کار خود را خراب نکنند و بجای حاشیههای رژیم به مردم بازگردند و پیشینهای از مبارزه کارساز با رژیم برای خود فراهم آورند.
اما این استدلال که سرنگونی به معنی خشونت و تکرار آنچه در انقلاباسلامی بر سر ایران آمد خواهد بود، صرفا برای گمراه کردن صورت میگیرد. همان تجربه انقلاباسلامی برای بیزار کردن مردم از انقلابی که تنها برای برهم زدن باشد کافی بوده است. از آن گذشته روشنفکران و فعالان سیاسی ایران در جریان دگرگونی پارادایم انقلابی و رویدادهای نوید بخش اروپای مرکزی و خاوری نیز هستند که پایانی خوش برای سده هراس آنگیز بیستم بود. ما در ایران شاهد یک دگرگونی کلی پارادایمها هستیم. سرمشقهای مقدس دیروز در روشنائی تمدن امروز ناچیز و بیمعنی جلوه میکنند. کدام جامعه مدرن است که با یک شعار، یک کلمه، یک تصویر ذهنی چنان به هیجان آید که خرد و سود شخصی و ملی را فراموش کند؟ آنچه این جامعه را بیست سی سال پیش به حرکت در میآورد دور انداخته میشود و نگاه تازهای به جهان جایش را میگیرد. ایران دیگر از نظر فرهنگی و سیاسی جامعه همسانی نیست. مانند هر جامعه پیشرفته و پیشروندهای یک دریای موجزن اندیشهها و نیروهای گوناگون شده است که با یکدیگر در برخورد همیشگی هستند. پیوندهایش با جهان پیشرفته هرچه استوارتر میشود. نیویورک و لندن و پاریس برایش از کربلا و نجف مهمتر شده است و رستگاری شخصی و ملی را نه در به خاک سپرده شدن دراینها که در زیستن در آنها میجوید ــ و از آن بهتر، در ساختن ایران بر نمونه بهتر آنها. به عوض ترساندن مردم از دگرگونی، این روند تازه را میباید تقویت کرد. جمهوریاسلامی از نجات دادن گذشته است، هم جمهوریت و هم اسلامیت آن. چرا به آینده بهتری که در انتظار ماست کمک نمیکنند؟
ناتوانی نیروهای مخالف از رسیدن به توافق بر اصولی که ایران آینده میباید بر آنها ساخته شود، هم کار مبارزه را دشوارتر میسازد و هم آنچه را که بسیاریشان را میترساند برسرشان خواهد آورد. هنگامی که پایه ائتلاف یا همکاری باریک باشد یکی دو گروه پیش خواهند افتاد و سررشته کارها به دستهای معدودی، اگر نه یک تن، خواهد افتاد و بقیه کار را فرایند قهرمان سازی و کمکم بتسازی انجام خواهد داد. اگر میگویند زیر بار ادعای رهبری کسی نمیروند که حق آنهاست، از زندان گذشته و محافل آسوده هم اندیشان بیرون بزنند؛ از خود روشنبینی و پختگی نشان دهند و وارد همکاری اصولی با دگراندیشان آزادیخواه و ترقیخواه شوند تا نیروئی ساخته شود که هر تمرکز قدرتی را ناممکن سازد. آنها که برای توافق بر مبارزه با رژیم و برقراری دمکراسی در ایران آینده از یکدیگر تضمین و تعهد میخواهند (برای اینها نیز میباید تضمین داد؟) درنمییابند که هیچ تعهدی نیرومندتر و پایدارتر از کارکردن در شرایط برابر با یکدیگر از همین مرحله که دست هیچ کس به قدرت نمیرسد نیست. اگر کسی تعهد نداد و مانند بقیه گفت به دمکراسی اعتقاد دارد و میخواهد در یک ترکیب گسترده، با همه کسانی که پارهای اصول بنیادی را میپذیرند، برای سرنگون کردن رژیم ایران برباد ده همکاری کند پذیرفته نیست؟
در نبود همرائی، به معنی توافق اصولی و حفظ مواضع و برنامههای گروهی و حزبی، یا کنار زده شدن خواهد آمد یا تسلیم به هر کس زورش بچربد ــ مگر آنکه بپندارند میتوان اوضاع کنونی را همچنان نگهداشت که آنهم به معنی کنار زده شدن خواهد بود. از مخالفان پیشین جمهوریاسلامی بسیاری به این راه افتادهاند و به نام دفاع از جمهوریت نظام به جناح در خدمت رژیم پیوستهاند و به ایران هم میروند و میآیند. اما چه دستاوردی داشتهاند و میتوانند داشت، و این بدنامی و مسئولیت دوم را پس از بدنامی یک نسل پیش خود چگونه خواهند شست؟
بیست و چهار سال پس از انقلاباسلامی، ملت ایران آماده است باز در راه بزرگی گام بگذارد. صد سال پیش در آغاز سده بیستم، ایرانیان پیشاپیش جهان مستعمره و نیمه مستعمره سلوک خود را آغاز کردند. اکنون در آغاز سده بیست و یکم باز در شمار پیشتازانند ــ این باراز بند تفکر مذهبی آزاد شده، معنی و کارکرد حکومت بر خود و مخاطرات هرگونه استبداد راــ حتا استبداد روشنرای اصلاحگر را ــ بهتر دریافته، و در فرهنگ پیشرو جهانی بیشتر فرورفته. با گنجینه فرهنگی گرانباری که تجربهها و شکستها و دستاوردهای استثنائی سده گذشته آن را سنگینتر کرده است. جای هیچ فروتنی و خودشکنی نیست. ما میتوانیم بلند پرواز کنیم، بسیار بلند.