راستش را بخواهید در نظر نداشتم درباره هنری کیسینجر که در ۱۰۰ سالگی از این دنیا رفت، چیزی بنویسم؛ اما چند عنوان روزنامه و چند اظهارنامه در فضای مجازی نظرم را عوض کرد. در یکی از عناوین روزنامهای، کیسینجر بهعنوان «بزرگترین دیپلمات قرن بیستم» معرفیشده بود. یک سوگنامه روزنامهای از او بهعنوان «معمار صلح» یادکرد. در فضای مجازی، بعضی هموطنان او را «دوست باوفای محمدرضا شاه» لقب دادند.
اما دید من از وزیر خارجه اسبق ایالاتمتحده تصویری دیگر در ذهنم رسم میکند. به نظرم کیسینجر را میتوان یکی از بزرگترین یا دستکم موفقترین کارشناسان روابط عمومی آنهم در خدمت خود بزرگنمایی در سده بیستم به شمار آورد. برای او در هر شرایطی سؤال اصلی این بود: نفع هنری کیسینجر در اتخاذ کدام راه و روش است؟
در زمینه دیپلماسی، کیسینجر خود را یکی از پیروان، اگر نخواهیم بگوییم مراجع، واقعبینی سیاسی میدانست. آغازگر و مخترع «واقعبینی سیاسی» (Real Polittics) یک هموطن آلمانی کیسینجر بود به نام لودویگ فون توخائو که در سده نوزدهم میلادی نقش مشاور اتو فون بیسمارک، صدراعظم آلمان متحد را بر عهده داشت. فون توخائو عقیده داشت که حفظ، دفاع و گسترش منافع امپراتوری میبایستی مستقل از ملاحظات مسلکی، ارزشی و اخلاقی، هدف غایی سیاست خارجی کشور باشد؛ اما او متوجه نبود که «واقعبینی سیاسی» در واقع خود یک مرام و مسلک به شمار میآید.
کیسینجر این تز را نخست بهعنوان استاد روابط خارجی در دانشگاه هاروارد و سپس بهعنوان مشاور سیاسی نلسون راکفلر، فرماندار ایالت نیویورک و سرانجام بهعنوان مدیر امنیت ملی پرزیدنت نیکسون و بعداً وزیر خارجه او و جانشینش پرزیدنت جرالد فورد به گروه زبده سیاسی آمریکا معرفی کرد. بهسادگی میتوان حدس زد چرا این تز در ایالاتمتحده آن روز محبوبیت داشت. ایالاتمتحده در سالهای ۱۹۷۰ میلادی، بهعنوان ابرقدرت جهانی در موقعیتی استثنایی قرار داشت که به رهبرانش امکان میداد که خواست خود را بر دیگران تحمیل کنند.
اما واقعبینی سیاسی دو تله بزرگ را در راه سیاستگذاران قرار میدهد. نخستین تله این تصور است که وضع موجود که به سود قدرت برتر است، تغییرناپذیر است و در نتیجه هدف اصلی میبایستی حفظ آن باشد. کیسینجر با طرز تفکر آلمانی یعنی تجزیهوتحلیل همهچیز تا آنجا که ممکن است، اما بیتوجه به عامل تغییر سیاست خارجی، ایالاتمتحده را در نقطهای که بود منجمد کرد.
تله دوم در مسیر «واقعبینی سیاسی» یکسانانگاری همه بازیگران در سپهر سیاسی بینالمللی است. در اینجا نیز کیسینجر دچار یک توهم مضاعف بود که ناشی از برداشتش بود از قراردادهای وستفالی که در سده هفدهم میلادی مناسبات کشورهای اروپایی را شکل میداد؛ اما قراردادهای وستفالی میان دولت-ملتهایی بود که همگی در اروپا قرار داشتند، همگی مسیحی بودند و همگی خود را متفقان بالقوه در رقابت یا حتی جنگ با چالشگران پان-اسلاو از شرق و کمی دورتر، جهان اسلام به رهبری خلافت عثمانی میدانستند.
کوششی برای درک جهان سده بیستم از طریق دکترینی که سه قرن پیش شکلگرفته بود، بهناچار هر سیاستگذاری را به بیراهه میکشاند.
اما کیسینجر در اعتقاد خود به «واقعبینی سیاسی» نیز راسخ نبود. او به یاد میآورد که چگونه پرزیدنت نیکسون را با افکار اوزوالد اشپنگلر (Oswald Spengler)، فیلسوف آلمانی سده نوزدهم و مبلغ تز «انحطاط غرب» آشنا کرد. جهانبینی اشپنگلر که متکی بر یأس تاریخی است با جهانبینی آمریکایی که بر امیدواری کاملاً اغراقآمیز متکی است، در تضاد است. بدین ترتیب، کیسینجر یک ویروس فلسفی آلمانی را به یک ذهن آمریکایی وارد میکرد.
کیسینجر در نوشتههای خود تضادهای دیگری را که در جهانبینیاش وجود داشت، دانسته یا ندانسته، میپذیرد. او مینویسد: ما میبایستی قاطعانه جلوی توسعه کمونیسم را بگیریم.
البته شناسایی کمونیسم بهعنوان رقیب یا دشمن شماره یک جهان سرمایهداری، یا جهان آزاد، دههها پیش از ظهور کیسینجر در مرکز تصمیمگیری در واشینگتن، جزو وسوسههای رهبران ایالاتمتحده بود. ویژگی برخورد کیسینجر با این وسوسه این بود که هم نمیخواست رقابت یا نبرد را در چارچوب ایدئولوژی نگاه دارد و هم میخواست قدرتهای رقیب یا دشمن، در آن زمان اتحاد شوروی و جمهوری خلق چین را نیز که مشروعیت خود را بر اساس ایدئولوژی بناکرده بودند، در کائنات «واقعبینی سیاسی» به همزیستی و حتی شراکت دعوت کند.
این سردرگمی کیسینجر که برای دو دهه، یعنی تا ریاستجمهوری رونالد ریگان، بهتمامی کادر رهبری ایالاتمتحده سرایت کرده بود، به گمان من، به دلیل دستکم یک دهه بر عمر اتحاد شوروی افزود و ادامه جمهوری خلق چین را نیز در شکل مائویی آن تا روی کار آمدن «دِنگ شیائو پینگ» تضمین کرد. سیاست «تنشزدایی» کیسینجر، همراه با قراردادهای هلسینکی، قراردادهای مربوط به کاهش تسلیحات استراتژیک، اتحاد شوروی را از دید سیاسی و در نتیجه از دید اخلاقی نیز همسطح ایالاتمتحده قرار داد. در چهارچوب همان سیاست، اتحاد شوروی توانست به منابع سرمایهگذاری بینالمللی دست یابد و در همان حال، از واردات مواد غذایی از آمریکا با تخفیفهای قابلملاحظه بهرهمند شود. در سالهای پایانی عمر خود، اتحاد شوروی نزدیک به ۱۷۵ میلیارد دلار به بانکهای غربی بهویژه آمریکایی بدهکار بود، درحالیکه با یارانه یا «سوبسید»های آمریکایی کمبودهای خود را جبران میکرد.
این سیاست کیسینجر که «دتانت» (DETENTE) خوانده میشد، منابعی را که مسکو برای توسعه نفوذ خود لازم داشت آزاد کرد. در دوران کیسینجر حوزه نفوذ اتحاد شوروی به ۲۲ کشور جدید بهویژه در آفریقای سیاه و آمریکای لاتین توسعه یافت.
کیسینجر نمیخواست بپذیرد که هیچ ایدئولوژی از آزمون زمان نمیگریزد و سرانجام، دیر یا زود، یا خرد میشود یا تنها بهعنوان بخشی از دکور سیاسی باقی میماند؛ اما عرضه رایانه به یک ایدئولوژی رو به فنا میتواند عمر آن را طولانیتر کند.
جنگ ویتنام یا درواقع جنگهای هندوچین بخش بزرگی از زندگی سیاسی کیسینجر را در برمیگیرد و با گرفتن جایزه صلح نوبل او را در گالری قدیسان خیالی قرار میدهد. البته جنگ در هندوچین دو دهه پیش از ورود کیسینجر به واشینگتن آغازشده بود. در آغاز، اینیک جنگ ضد استعماری بود علیه حضور فرانسه. پس از شکست و خروج فرانسه، جنگ مذکور تبدیل شد به یک جنگ داخلی با سه بعد، بخشهای شمالی شبهجزیره ویتنام، بقایای پادشاهی آنام و بخشهای جنوبی شبهجزیره زیر تسلط اقلیت کاتولیک. ایالت متحده در دوران ریاستجمهوری جان کندی به این جنگ سهشاخه کشانده شد، بیآنکه بپرسد پیروزی یا شکست در این جنگ چه سود یا زیانی برای ایالاتمتحده دارد.
نیکسون با وعده اسرارآمیز «من جنگ ویتنام را پایان میدهم» در انتخابات پیروز شد؛ اما این وعده از آغاز، گزینههای او را محدود کرد. پایان جنگ میتوانست پیروزی کامل یا خروج کامل از هندوچین باشد. در آغاز، تز «برخورد قاطعانه با کمونیسم» تلاش در راه پیروزی کامل را ملزم میکرد. بدینسان، «حضور نظامی» آمریکا در هندوچین به اوج تاریخی خود رسید و نابودی گسترده مناطقی وسیعی از ویتنام در دستور کار قرار گرفت.
کیسینجر در توسعه این جنگ به لائوس و کامبوج نقش مهمی داشت – آنهم به بهانههای غالباً ساختگی. آمریکا در دوران ریاستجمهوری نیکسون و فورد بیشترین تلفات خود را در هندوچین رقم زد؛ اما درست هنگامیکه ایالاتمتحده پس از حمله بزرگ تِت (The Tet Offensive)، در صحنه نبرد پیروز شده بود، کیسینجر به یاد آورد که بهعنوان یک پیرو مکتب «واقعبینی سیاسی» میبایستی به دنبال یک زد و بند دیپلماتیک برای خروج از هندوچین باشد.
در این زند و بند کیسینجر از کمک ایران برخوردار شد. فریدون هویدا، معاون وزارت امور خارجه وقت ایران، مأموریت یافت که در تماس با دوستان چپگرایی که در فرانسه داشت، راه را برای مذاکرات سیاسی میان ویتکنگ و واشینگتن بگشاید. هویدا این مأموریت را با کمک کلود بورده (Claude Bourdet)، یکی از رهبران حزب سوسیالیست متحد فرانسه (PSU) که از دوستان قدیم هوشی مین، رهبر ویتنام شمالی بود، به ثمر رساند و کنفرانس صلح پاریس میان کیسینجر و لو دوک تو (Le Duc Tho)، نماینده ویتکنگ برپا شد تا راه خروج آمریکا، یعنی قربانی کردن متحدانش در ویتنام جنوبی را بگشاید و نمونهای تازه از «واقعبینی سیاسی» عرضه کند.
جالب اینجاست که کیسینجر هرگز به کمکی که از ایران گرفته بود اشاره نکرد.
در جریان برقراری مناسبات با جمهوری خلق چین نیز، کیسینجر از کمک ایران برخوردار بود. نخستین پیامهای آمریکا به پکن از طریق عباس آرام، سفیر وقت ایران به جمهوری خلق منتقل شد. کیسینجر دو بار بهطور محرمانه از طریق ایران و پاکستان به پکن رفت تا مقدمات مذاکرات شکلگرفته و رسمی را فراهم آورد. او همیشه در گفتوگوهای خصوصی از کمکهای «اعلیحضرت» در این زمینه یاد میکرد، اما حاضر نبود تمام ماجرا را روی کاغذ بیاورد.
کیسینجر همواره خود را دوست ایران و یکی از ستایشگران محمدرضا شاه معرفی میکرد، اما در عمل کمترین لطفی عرضه نمیکرد. در مذاکرات با هوشنگ انصاری، وزیر دارایی و اقتصاد ایران، او کوشید تا با تثبیت بهای نفت و درعینحال شناور نگاهداشتن بهای کالاهای آمریکایی، بهویژه تسلیحات، به اصطلاح آمریکاییان «پیراهن ایران را از تنش درآورد»، اما موفق نشد و سرانجام، قرارداد ۵۰ میلیارد دلاری با توجه به سود طرفین امضا شد (که البته با جریان ۱۳۵۷ اجرا نشد!)
کیسینجر در یک زمینه دیگر نیز نشان داد که دوست واقعی ایران نیست. در مذاکرات اتمی با واشینگتن، ایران خواستار تأسیس چهار نیروگاه هستهای بود که شرکت وستینگ هاوس (Westing House) در رأس داوطلبان اجرای آن برنامه قرار داشت؛ اما کیسینجر در دوران ریاستجمهوری فورد، شرایط غلاظ و شدادی وضع کرد: ازجمله ممنوعیت غنیسازی اورانیوم در ایران، نظارت دائمی کارشناس ایالاتمتحده علاوه بر بازرسان سازمان جهانی انرژی اتمی و جلوگیری از شرکت دیگر کشورها در صنایع هستهای ایران. بدیهی است که شاه نمیتوانست آن شرایط را بپذیرد و در نتیجه ایران به کانادا، فرانسه و آلمان روی آورد؛ اما در اینجا نیز دوستان آمریکایی ما کوشیدند تا متفقان غربی خود را از نزدیکی با ایران در زمینه اتمی بر حذر دارند.
در ۱۹۸۰ میلادی، هنگامیکه دولت پرزیدنت جیمی کارتر بدرفتاری در قبال محمدرضا شاه در تبعید را به اوج خود رسانده بود، کیسینجر در یک سخنرانی گفت: «شاه هرگز دوست من نبود، اما او در ۳۷ سال با هشت رئیسجمهوری آمریکا کارکرده بود و دولتی که هوای دوستان خود را نداشته باشد، جدی گرفته نخواهد شد.»
در ۲۰۰۳ میلادی در یک کنفرانس در ناسائو (Nassau)، پایتخت باهاماس درباره عراق همپنل کیسینجر بودم. در پایان کنفرانس در یک پیادهروی یکساعته، به یادآوری خاطرات گذشته، دیدارها در تهران و واشینگتن و دوستان مشترک پرداختیم.
از او پرسیدم: امروز درباره رفتن شاه از ایران چه فکر میکنید؟ پاسخ داد: یک فاجعه هم برای ما و هم برای شما!
البته من آنقدر مؤدب بودم که نپرسیدم: دوستان چقدر در شکل دادن به این فاجعه نقش داشتند؟ اما امروز که دیگر آنقدر مؤدب نیستم برای پرسیدن این سؤالات خیلی دیر است – خیلی دیر.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی