شاید در این دهه اخیر بهطور مداوم با این مساله در رسانهها مواجه شده باشید که فلان سیاستمدار یا شخصیت برجسته به این اقلیت یا آن اقلیت، اهانتآمیز سخن گفته است. این مساله امروز مبدل به دستگاه سانسور در عرصه عمومی شده است. دستگاه سرکوبی که میتوان رد آن را تا ساحت دانشگاه دید؛ مارکسیسم فرهنگی پیش از اینکه به این دستاورد برسد، پروژه اقلیتسازی را برای از میان بردن نهادهای تاریخی و فرهنگی بشری تحت آموزههای آنتونیو گرامشی آغاز کرد.
یکی از دستاوردهای چپهای نو که در این نوشته بهعنوان عینیت یک محصول ایدئولوژیک به آن توجه داریم به «پلیتیکال کارکتنس» یا «نزاکت سیاسی» مشهور است. دلیل اینکه امروزه در بسیاری از زبانهای دنیا به این «آکتسیاسی» مارکسیستهای فرهنگی واکنش نشان داده میشود در این است که نزاکت سیاسی مرزهای مختلف را درنوردیده و میتوان گفت که پایش را از گلیمش درازتر کرده است؛ به همین دلیل است که میتوان این کنش سیاسی را در دسته سرکوب آزادی دستهبندی کرد.
امروزه در فضایی که برخی از شعبدهبازان روشنفکری پدید آوردهاند، محصولات ادبی و فرهنگی و البته هنری که تا پیش از هیاهوی شعبدهبازی ایشان پدید آمده است، توانایی حضور در بازار فرهنگ و هنر را ندارند. شاید شما هم با دیدن «سیندرلای سیاهپوست» یا «۰۰۷ زن» متعجب شده باشید؛ اما این تعجب ندارد «شاپینگ سوسیالیستی» در حوزه فرهنگ امروزه بر این نوع اجناس تمرکز دارد. نویسندهای که کتابهایش را در انتشارات معروف پنگوئن با تیراژ بالا به انتشار میرساند، دراینباره چنین میگوید که اگر داستانی با این محتوا که مأموری دستنوشتهای از یک انسان تراجنسیتی همجنسگرا اهل کارائیب را که در هفتسالگی مدرسه را رها کرد و در اطراف شهر با یک اسکوتر حرکت میکرد پیدا کند و شرح آن در یک داستان به رشته تحریر درآید، در این روند فرهنگی قطعاً منتشر خواهد شد. اینها محصول ستیز با همه نهادهایی است که تاریخ جهان مدرن را ساختهاند. این اتفاق یعنی نزاکت سیاسی نتیجه یک جنگ است؛ جنگی که در ادامه به آن میپردازیم.
پالودن جنگ طبقاتی
آنتونیو گرامشی روشنفکر و فعال سیاسی مارکسیست بود که در قرن ۱۹ متولد شد و در قرن ۲۰ فعالیت سیاسی خود را در همراهی با ایجاد حزب کمونیسم در ایتالیا به نقطه اوج رساند. او به زندان رفت و در آنجا نیز دست از قلمفرسایی پیرامون مارکسیسم برنداشت. وانگهی نقطه عطف او در فعالیتهای ایدئولوژیک زمانی است که او از مارکسیسم ارتدکس جدا میشود؛ آنچه مدنظر ما نیز هست ازاینجا آغاز میشود. او از مارکس شنیده بود که تاریخ انسان به یک دوگانه تقسیم میشود: غالب و مغلوب، افراد نخبه و به حاشیه کشانده شده و ظالم و مظلوم؛ اینها فهم گنوسی مارکسیسم از جهان هستی است.
کار متفاوت گرامشی با مارکس در این است که گستره افراد تحت ستم و «مستضعفان» را بیشتر کرد؛ این گسترش به مقولات پابرجای فعلی تسری یافته است. گرامشی دریکی از تقریرات خود به نام ورقپارههای زندان که متشکل از چند داستان است گفته که «گروههای به حاشیه راندهشده تاریخ نهتنها شامل ستمدیدگان اقتصادی، بلکه زنان، اقلیتهای نژادی و بسیاری از «جنایتکاران criminals» میشوند.» آنچه مارکس و مارکسیستهای ارتدوکس تحت عنوان «توده» میشناسند، از سوی گرامشی بهعنوان «گروهی» از گروهها و طبقات زیردست در هر جامعهای که تاکنون وجود داشته است، توصیف میشود. این گروههای تحت ستم و به حاشیه راندهشده – توده- فاقد اتحاد و غالباً ناآگاه از ظلم به خود هستند. پس گرامشی ادعا میکند که هدف او حرکت معکوس قدرت است؛ یعنی بهجای حرکت بهسوی نخبگان او سعی دارد جهت سیاست را بهسوی افراد تحت ستم بچرخاند.
گرامشی معتقد است که قدرت از سوی نخبگان به دو شکل اعمال میشود: از طریق سلطه، زور یا اجبار و از طریق چیزی به نام «هژمونی» که به معنای برتری ایدئولوژیک یک نظام ارزشی است که از منافع طبقاتی یا گروهی طبقات یا گروههای غالب حمایت میکند. او استدلال میکرد که گروههای زیردست تحت نفوذ و تأثیر قرار میگیرند تا سیستمهای ارزشی و جهانبینی گروههای ممتاز را درونی کنند و در نتیجه، به حاشیهنشینی خود رضایت دهند؛ بنابراین گرامشی بر این باور بود که صرفنظر از یک «قیام بالسیف» یعنی آنچه تا زمان انتشار ایدهاش توسط چپها در جریان بود، باید نقطه ثقل نظامهای غالب را نشانه گرفت؛ به این معنی که از نظامهای اعتقادی مسلط گروههای غالب مشروعیتزدایی کرد و یک «ضد هژمونی» (یعنی یک نظام ارزشی جدید برای گروههای زیردست) ایجاد کرد. وانگهی از نظر گرامشی ازآنجاکه ارزشهای هژمونیک در تمام حوزههای جامعه مدنی نفوذ میکند -مدارس، کلیساها، رسانهها، انجمنهای داوطلبانه- خود جامعه مدنی، میدان نبرد بزرگ در مبارزه برای هژمونی، «جنگ موقعیت» است.
گرامشی و ایدههایش، چپهای نو را در ستیز دائم با تمدن قرار داد. آنچه را که امروز از زبان فمینیستهای رادیکال یعنی بخشی از پیش برندگان نزاکت سیاسی زیاد میشنویم این است که تمام زندگی سیاسی است؛ این گزاره از افاضات گرامشی بیرون کشیده شده است. در این نگرشهای رادیکال زندگی خصوصی، محل کار، مذهب، فلسفه، هنر و ادبیات و جامعه مدنی بهطورکلی، میدانهای مبارزه برای دستیابی به دگرگونی اجتماعی هستند. اینجاست که معنای حرف نویسنده آمریکایی که سخنانش در سطور پیشین آمد بیشتر جلوه میکند؛ درست است به بهانه تنوع، نظام اخلاقی کشورها، توسط نزاکت سیاسی یا پلیتیکال کارکتنس تهدید میشود و افراد کوچک برای مقابله با آنها با تعداد زیاد توسط چپها برجسته میشوند. این موضوع که نزاکت سیاسی امروز در حالت جنون است برای کسی که فرهنگ و سیاست مدرن را میشناسد، پرواضح است.
نزاکت سیاسی علیالظاهر برای مقابله با توهین به انواع گونههای در اقلیت درستشده است؛ اما درواقع مبدل به توهین و دشنام برای سرکوب مخالفان شده است. از این رفتار چپنو میتوان با عنوان مککارتیسم فرهنگی نام برد. هر چه هست، این جماعت تحت لوای دفاع از حقوق اقلیت و آزادی علیه ارزشهای روشنگری به ستیز میپردازند؛ باوجوداین ممکن است که شما از دهان ایشان این جمله ولتر را هم بشنوید: «من آنچه را که شما میگویید، تائید نمیکنم؛ اما تا حد مرگ از حق شما برای گفتن آن دفاع میکنم.» با این چارچوبهای ذهنی، مارکسیسم فرهنگی بهعنوان یک کلان روایت و نزاکت سیاسی بهعنوان روایتی خرد از آن را میتوان برای تمدن جدید و ایبسا با آنچه در اینجا و اکنون ما یعنی ایران حال در حوزه فرهنگی در حال وقوع است، یک تهدید دانست.
این اقدام که تحت لوای نزاکت سیاسی در اروپا و آمریکا در حال وقوع است، مدارس را نیز نشانه گرفته است؛ بهعنوانمثال در رژه مدرسه در انگلستان باورمندان به نزاکت سیاسی مدارس را تحتفشار گذاشتند و با این بهانه از نمایندگان خود خواستند تا از حرکت «دستهای جاز» برای ابراز قدردانی خود استفاده کنند، مبادا صداهایی که از کف زدن «محرک» دیگر نمایندگان ایجاد میشود، موجب آزار شود. نمونه دیگر این اقلیتسازی را میتوان به تعیین جنسیت فیسبوک آدرس داد که تاکنون ۷۱ نوع جنسیت برای انسان قائل شده است!
روشنفکران و ستیز با اخلاق مدرن
با تمام این گفتهها باید دانست که برخی از مسائل موردنظر نزاکت سیاسی را نمیتوان ضد اخلاق مدرن دانست؛ مثلاً پیرو همین نظر نمیتوان تجاوز به یک خبرنگار یا به قدرت رسیدن یک رئیسجمهور نژادپرست را نادیده گرفت؛ از سوی دیگر نمیتوان «تروریست» خواندن مسلمانان در فضای سیاسی غرب را موضوعی حامل بر اخلاق روشنگری دانست. پس هنگام مواجهه با نزاکت سیاسی باید از ظرافتها آگاه بود و دانست که چه تیغ دو لبهای است. باید دانست که «ووکها» یعنی همان کسانی که نزاکت سیاسی را مبدل به ایدئولوژی کردهاند، مفاهیم انسانی را در استخدام ایدئولوژی درآوردهاند.
آنها به تبعیت از گرامشی بر این باور هستند که گروههای فرودست در جامعه یعنی همان به حاشیه راندهشدگان دارای «آگاهی کاذب» هستند؛ آگاهی که تحت تأثیر هژمونی سرمایهداری بر ایشان اعمال میشود. وانگهی با نگاهی به تاریخ مفهوم همین ایدئولوژیهای مارکسی هستند که مشغول تولید آگاهی کاذب در فهم انسانیاند. آگاهی که ذیل ایدئولوژی و نه عقل، مشغول پراکندن مقولاتیاند که بهدوراز تاریخ عقل انسانیاند. این رویه در ساخت انسان تراز نوین مدنظر مارکسیها است؛ انسانی که توسط گرامشی وضع موجودش بسیار اسفناکتر از چیزی است که خود مارکس و بهتبع آن مارکسیستهای ارتدوکس از آن سخن گفتند.
ایدئولوژی که ذیل اندیشه گرامشی در حال تولید اقلیتسازی است، با جعل تاریخ بر مبنای ایدئولوژی برای خود مشروعیت میسازد و این نوع مشروعیتسازی را میتوانیم ساخت «آگاهی کاذب» بدانیم. وانگهی هنگام مواجهه با تمام وجوهات مارکسیسم فرهنگی باید این نکته از گرامشی را آویزه گوش و نقشه مسیر قرار داد تا کنشهای این جماعت معنا یابد و آن این است که او همچنان معتقد بود که تغییر واقعی تنها از طریق دگرگونی آگاهی حاصل میشود. پس اگر جامعهای میخواهد از چنگال این ایدئولوژی رهایی یابد، باید در آن مراقب آگاهی انسانی و تاریخ مفهومی آن بود. کاری که در آمریکا با سیطره ایدئولوژی در دانشگاه روی نداد و ثبات نظری و فرهنگی و تاریخی این کشور را رو به تزلزل برده است.
البته نشانه گرفتن آگاهی تاریخی امری بدیع از سوی گرامشی نبود؛ پیش از او مارکس استدلال کرده بود که برای موفقیت دگرگونیهای اجتماعی و انقلابی، ابتدا باید جهانبینی گروههای غالب را بهعنوان ابزار سلطه آشکار کرد؛ اما تعریف ظریفتر گرامشی از این مساله است که نقش روشنفکران بهعنوان ابزار هدایت توده در نزد این دو متفاوت است؛ مارکس در خصوص روشنفکر بر این باور بود که وظیفه مهم ابهامزدایی و مشروعیتزدایی از هژمونی ایدئولوژیک گروههای مسلط باید توسط روشنفکران انجام شود؛ اما گرامشی در خصوص روشنفکران نگاهی جزئیتر ارائه میدهد؛ گرامشی، با ظرافت و دقت بیشتری، بین دو نوع روشنفکر تمایز قائل میشود: «سنتی» و «ارگانیک».
روشنفکر ارگانیک بنا به نظر گرامشی متخصص و متعلق به یک طبقه خاص است و برای حفظ منافع و رشد همان طبقه تلاش میکند؛ اما روشنفکر سنتی به طبقه خاصی تعلق ندارد و از تداوم تاریخی برخوردار است و تحکیم قدرت مرکزی دولتها تا حد استبداد برای این نوع از روشنفکران سهل است؛ اما بااینوجود این گروه خود را مستقل از گروه مسلط فرض میکنند. گرامشی معتقد است آنچه گروههای زیردست به آن نیاز دارند، «روشنفکران ارگانیک» خودشان هستند.
«ووکها» یا همان همیشه هوشیاران مارکسیستهای نو در قالب فرهنگ هستند که از مروجان نزاکت سیاسی بهعنوان یکی از مقولات مدنظر گرایش سیاسی ستیزجوی خویش، از جنس روشنفکران ارگانیک هستند؛ هرچند ابداع اصطلاح مرسوم روشنفکری را میتوان ذیل ادبیات مارکسی و بهویژه در نوشتههای ایدئولوژیک لوکاچ پیدا کرد، اما گرامشی این تعریف را میشکافد و با ایجاد شکاف سعی بر پیشبرد اهداف سیاسی خود در سرنگونی نظام متجدد در جهان دارد. در جهان را اینجا موکدا نوشتم از این بابت که در غفلت ما در حوزه اندیشه امروزه شاهد بروز اینگونه ایدئولوژیک در ایران نیز هستیم.
تاریخگرایی و خلأ متافیزیک
نکته دیگری که در آرای گرامشی و کنشهای وابسته به آن از جمله نزاکت سیاسی مشهود است این است که این نظریات فاقد حضور متافیزیک هستند. گرامشی موضع خود را بهعنوان «تاریخگرایی مطلق» توضیح میدهد؛ به این معنا که آنها اخلاق، ارزشها، حقایق، معیارها و ماهیت انسانی را محصول دورههای مختلف تاریخی میفهمند. مارکسیستهای فرهنگی بر این باورند که هیچ معیار اخلاقی مطلقی وجود ندارد که در خارج از یک زمینه تاریخی خاص برای همه انسانها صادق باشد، بلکه اخلاق «برساخت اجتماعی» است. در سیر تاریخ اندیشه گرامشی را در میان هگلیهای جوان تقسیمبندی میکنند؛ او که عضوی از مکتب علوم اجتماعی فرانکفورت است قرابتی در خوانش هگل با لوکاچ و کارل کُرش دارد.
مکتب فرانکفورت که در دهه ۱۹۲۰ تأسیس شد، با تلفیق آرای مارکس و فروید به دنبال نابودی نظام سرمایهداری بود؛ همه آنها بر این موضوع تأکید داشتند که مبارزه قاطع برای سرنگونی رژیم بورژوایی (یعنی لیبرال دموکراسی طبقه متوسط) در سطح آگاهی انجام خواهد شد. پس با این تفاسیر باید گفت که ایدئولوژی گرامشی و بهتبع آن مارکسیسم فرهنگی در خلأ پدید نیامد. آنها با ظهور هیتلر که منش سیاسیاش آن روی سکه سوسیالیسم بود و البته با شهود در جنگ جهانی دوم و عملکرد شوروی شیوه نزاع را بهسوی ستیز با فرهنگ غالب در تمدن جدید چرخاندند. تلاش این مبارزان به این معنا است که نظم قدیمی باید از نظر فکری و اخلاقی توسط شهروندان طرد شود تا اینکه انتقال واقعی قدرت به گروههای زیردست انجام پذیرد. با این روایات ایدههای گرامشی «جهان آزاد» را هدف قرارگرفته است.
انسانهایی که همهچیز را سیاسی میدانند، در راستای ایده احقاق حقوق گروههای تحت ستم اعم از نژادی، زبانی، دینی و غیره در حال ستیز با مفاهیم سازنده آمریکا و غرب هستند. البته با تسری این ایدهها در سایر نقاط جهان نیز شاهد این ستیز هستیم. ستیزی که در مبنای نظر میجنگید و آنان که نسبت به این ایدهها آگاهی ندارند، نمیتوانند به سهولت عمق این جنگ را دریابند. هسته اصلی جهانبینی گرامشی اخلاق را مبتنی بر گروهها میفهمد یا به شکل واضحتر این ایده آنچه را که اخلاقی است، چیزی میداند که در خدمت منافع گروههای قومی، نژادی و جنسیتی «سرکوبشده» یا «به حاشیه راندهشده» است. بخواهم مثالی در آمریکا بیاورم، این جماعت نظام حقوقی آمریکا را با حمله به هیات منصفه نشانه گرفتهاند؛ آنها بر این باورند که اقلیتهایی که در هیات منصفه خدمت میکنند، باید از «قدرت» خود بهعنوان هیات منصفه برای امتناع از محکومیت متهمان اقلیت صرفنظر از شواهد ارائهشده در دادگاه استفاده کنند؛ زیرا به عقیده آنها متهمان اقلیت به این دلیل محکومشدهاند که اقلیت هستند.
پایان بحث؛ جنگ خزنده مارکسیستها
ایدههای گرامشی بهمرور و بهصورت خزنده «جهان آزاد» را نشانه گرفته است؛ ایدههای روشنفکرانه که به دلیل ماهیت فضای عمومی آمریکا تا یکی دو دهه پیش کمتر موردتوجه بود سبب شد که برخی از ایدههای رادیکال در هوا باقی بماند؛ همین عدم توجه فهمی را که الکسی توکویل از بزرگان لیبرالیسم کلاسیک نسبت به آمریکا ارائه میدهد، با مشکل روبهرو ساخته است. در اینجا یعنی در این نوشته به سبب پیچیدگی موضوع با ارائه یک نمونه عینی از فعالیتهای مارکسیسم فرهنگی یعنی نزاکت سیاسی که میتوان آن را تولید یکزبان دستوری در عرصه عمومی دانست، تلاش بر این بود بهعنوانمثال آسیبها و تهدیدهای پیشروی آمریکا را که از سوی چپها وارد میشود نشان دهیم.
این مساله بازگوکننده این است که جنگ سرد هرچند بهظاهر به پایان رسیده است، اما ستیز علیه نظم جهانی و مفاهیم لیبرال از سوی مارکسیسم هنوز ادامه دارد؛ این جنگ امروزه با ایدههای گرامشی مبدل به جنگ فرهنگی شده و در آن نهادهای تاریخی چون دین، خانواده و ملت و سرزمین هدف قرارگرفته است. چپ نو که پس از فروپاشی شوروی همواره سودای بازگشت به قدرت را دارد، نهادهای تاریخی را هدف قرار داده تا پس از نابودی آنها بتواند ایدئولوژی خود را به توده سرگردان از پس از دست دادن داشتههای تاریخی و فرهنگی به صلیب ایدئولوژی خود بکشاند.
اشکان زارع
پژوهشگر تاریخ اندیشه
برگرفته از دنیای اقتصاد