واپسین گفتگو در پاناما؛
دادخواست پادشاهی خیرخواه و انقلاب نوین ایران
زمینه و زمان گفتگو
آخرین مصاحبه محمدرضا شاه پهلوی [i] در جزیره کنتدورا (پاناما) و در برابر «دیوید فراست» بیگمان از زمره تلخترین، تکاندهندهترین و هم هنگام درخشانترین سندهای تاریخ معاصر ایران است. این گفتگو یک سال و یک روز پس از ترک ایران و ۷۵ روز پس از اشغارت سفارت آمریکا انجامشده است. به گفته مجری شبکه خبری ای.بی.سی «شاه ایران به کشتار تودهها و فساد متهم شده است»؛ دروغی که جنایتپیشگان شریک در انقلاب ۵۷ آنقدر آن را تکرار کردند تا بدل به تصور عمومی از نظام پادشاهی شد. شاه پس از ترک میهن تنها همین یکبار مصاحبه اختصاصی را با یک رسانه پذیرفت و به طرح دیدگاههای سیاسی خود درباره رخدادهای ایران پرداخت.
اهمیت این گفتگو بیش از همه در شرایط تاریخی برگزاری آن است: اتحاد ضد شاه به پیروزی رسیده، شریکان سلطنت هنوز به طلاق دو ایده انقلاب اسلامی و انقلاب مارکسیستی نرسیدهاند و همچنان در دوران ماهعسل «مرگ بر شاه» به سر میبرند، پادشاه هنوز زنده است و باوجود شکست ظاهری، بیماری، آوارگی و تهدیدهای جانی با طمأنینه همیشگی و آرامش و قرار معهودی که همه از او به یاد دارند و از شرافت سیاسی محمدرضا شاه سرچشمه میگیرد به بیان واقعیت برهنهای میپردازد که کمتر از چهار دهه بعد ملت او بهتمامی آن را دریافتند و چندین سال است ضد اتحادی به پا خاستهاند که بهروزی را نمیفهمید و تیرهروزی را تقدیس میکرد.
تروریسم دولتی مخالفان سلطنت: چه کسانی بایست دادگاهی شوند؟
شاه در برابر شایعه دادگاهی شدنش در سازمان ملل به فهرستی از ناکارآمدیها و بیکفایتیهای این نهاد بینالمللی از زمان اشغال لهستان و دیگر اشغالهای نظامی مشابه، کشتار یکمیلیون و نیم انسان در کامبوج و مسئله پناهندگان ویتنامی اشاره میکند و سپس با طعنه میگوید «اکنون البته با قدرت میتوانند یک فرد بیدفاع چون من را بهپای میز محاکمه بکشانند». در برابر سخن درست مصاحبهگر که زمزمه این دادگاه تنها بابت حلوفصل بحران گروگانهای آمریکایی ست، پادشاه به حقیقتی اشاره میکند که تا همین امروز پس از چهار دهه و اندی همچنان گریبانگیر ایران و منطقه و جهان است. شاه در پاسخ و در تائید داوری فراست بهروشنی انگشت اتهام را بهسوی مخالفان خود نشانه میرود و بهصراحت آنان را تروریست مینامد و میگوید که سازمان ملل پیش از هر چیز باید تکلیف خود را با این شکل از تروریسم مشخص کند (که آن روزها میرفت تا به هیات تروریسم دولتی درآید). شاه هشدار میدهد که اگر بتوان با گروگانگیری سازمان ملل را مجبور به کاری کرد آنگاه تروریسم در جهان پیروز میدان خواهد بود. در تمام دهههای سپستر جهان غرب و سازمان ملل با تروریسم آخوندی (که بُن برنده تروریسم شاه ستیز بود) مماشات کردند و جز در موارد اندکی که به دادگاههای بیسرانجام کشیده شد، در بیشینه کردارهای جنایتکارانه جمهوری اسلامی همچون گروگانگیری شهروندان دو تابعیتی و ترور مخالفان/بمبگذاری در خاک اروپا نهایت خطاپوشی و بهاصطلاح راه دیپلماتیک و گفتگو با تبهکاران را پیش گرفتند.
دیوید فراست میپرسد آیا ممکن است روزی شاه به ایران بازگردد تا با این آدمها رودررو شود و تن به محاکمه دهد؟ شاه با قاطعیتی گواهی دهنده به وجدان آرام او چنین میگوید: «این آدمها [خودشان] چه کسانی هستند که بخواهند مرا محاکمه کنند؟ اینها کسانیاند که در وهله نخست خودشان باید محاکمه شوند، اگر که ما یک جهان جدی داشتیم. [اینها] کسانی [اند] که سازمان ملل، نشستهای آن و قطعنامههایش را رد میکنند. به افکار عمومی جهانی هیچ اعتنایی ندارند و هر قانون بینالمللی را بیحرمت میکنند. [اینها] کسانی [اند] که مردم را قتلعام میکنند، اعدام میکنند، هزاران هزار نفر را بدون هیچ دلیلی به زندان افکندهاند. چه کسی قرار است اینها را به محاکمه بکشد؟». فراست میپرسد اگر شمار تمام کسانی که در دوران شما اعدام شدند را بخواهیم جمعبندی کنیم به چه عددی میرسیم؟ چیزی بین هزار تا ۱۵ هزار نفر؟ پاسخ شاه: «حتی این هم درست نیست. من یقین دارم زیر هزار نفر». سالها سپستر روشن شد که کل اعدامهای دوران سلطنت پهلوی با حدس تقریبی پادشاه مطابقت کامل داشته است.
دروغهایی که تنها زهرخند پادشاه را به همراه داشت
در این گفتگو دیوید فراست به فهرستی از اتهامات مالی و جنایی ضد شاه و سلطنت پهلوی اشاره میکند. دشمنان شاه به جهان میگفتند که او ۵۶ میلیارد ثروت داشته که ۲۰ میلیارد را فقط خرج خودش کرده است. وزیر خارجه وقت، ابراهیم یزدی سپستر این رقم را به شش میلیارد کاهش داده بود. پاسخ شاه: «من در شگفت خواهم شد اگر این جماعت صد میلیون را بفهمند چیست چه رسد به شش، بیست یا پنجاه و اندی میلیارد». ارقام اتهامات مالی و ارقام اتهامات جنایی ضد آخرین پادشاه ایران در دروغبافی بیآزرم پهلویی به یکدیگر تنه میزدند. شاه متهم شده بود که در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ صد هزار نفر را کشته است. پاسخ شاه: «آیا این جماعت میدانند هزار نفر به چه معناست؟ چه رسد به صد هزار نفر». دیوید فراست میپرسد احساس شما از این اتهامات چیست؟ پاسخ شاه: «خندهدار است! حتی نمیتوانم بگویم تهوعآور. این جماعت نمیدانند شمارش چیست». شمار اندک اعدامها ظرف ۵۳ سال (از آغاز سلطنت رضاشاه تا رخداد انقلاب اسلامی) با لحاظ شرایط سیاسی-اجتماعی ایران مابین ۱۹۲۵ تا ۱۹۷۹ میلادی و نیز دوران جنگ مسلحانه اپوزیسیون ضد پادشاهی و ترورهای انجامشده همگی بر یک نظم سیاسی مسالمتجو گواهی میدهد، آنهم در بازهای تاریخی که جنگ دوم جهانی در دهه دوم این پادشاهی رخداده و ظهور فاشیسم در اروپای مهد تمدن کنونی به ارتکاب جنایات بیشمار و شگفتآور انجامیده بود.
آنچه انقلاب لیبرال و ملی این روزها را از انقلاب ۵۷ و رهبران جنبش سبز (و نه بدنه رادیکال آن خیزش) جدا میکند یکی خواست پایان دادن به ایدئولوژیهای انسان ستیز خلقی-اسلامی و دیگری اعاده حیثیت و بازشناسی ارزش نظام سلطنت از یکسو و خود خاندان پهلوی از سوی دیگر است. ازینرو، نیروهایی که هنوز به انقلاب ویرانگر پادشاهی ستیز افتخار میکنند یا میکوشند چهرههای تمامشده و بیاعتبار خمینی پناه را زنده کنند هر دو از این انقلاب سازنده بیگانهاند و از آینده سیاسی ایران جا خواهند ماند. چنانکه در ادامه میآید، شاه اتهاماتی را که جبهه شر ضد او نشر میداد حلقهای از زنجیره ایران ستیزی مخالفان سلطنت میدید و درباره آن زنهار میداد. انقلاب لیبرال در همین سه ماه بارها و بارها خواست پایان دادن به بیراهه ۵۷ را با همبستگی ملی و فریادهای میهنپرستانه مردم بهجانآمده از چهارگوشه ایران نشان داده است.
هشدار درباره سیاست مماشات غرب: خاورمیانهنشناسی
شاه در این گفتگو تأکید میکند که در دوران حکمرانی او کوشش میشد تا ایران با نابترین دموکراسیها سنجیده شود و به این هم بسنده نشود بلکه از سلطنت او تصویر یک حکومت خونخوار ارائه شود ولی اکنونکه مردم او دارند در خیابانها قتلعام میشوند به ناگاه همه از ضرورت درک این جانیان و گفتگو با آنان داد سخن سر میدهند؛ «اجازه بدهید این آدمها را بشناسیم!». «اجازه بدهید دیالوگ کنیم!». این فراز چکیده و عصاره آن چیزیست که بر ما طی این چهار دهه و اندی رفته است.
اهمیت تئوریک این فراز در نقد سیاست جهانی آنجاست که شاه آشکارا میگوید که این مماشات با جانیان جانشین بهجای او بهطور مشخص و بهویژه از سوی دولتهای لیبرال غربی در پی گرفتهشده است. تأملات خاورشناسانه اندیشمند برجسته برنارد لوئیس بر این حس سیاسی سالم و ژرفنگر پادشاه ایران مهر تائید میزند. چنانکه لوئیس نشان میدهد، لیبرالیسم غربی با جهل به سازوکارهای تاریخی سیاستورزی در خاورمیانه و با تحمیل پروژه مدرنیزاسیون سیاسی بدون لحاظ زمان و زمینه و درنتیجه بر هم زدن توازن سنتی نیروهای سیاسی در این خطه دستاورد وارونهای به ارمغان آورد. برانداخته شدن چندین پادشاهی خاورمیانه در نیمه نخست قرن بیستم از مهمترین پیامدهای این تحمیل مدرن سازی سیاسی بود که پیآیندی جز نابودی رویههای درونی تمشیت امر سیاسی در خاورمیانه نداشت؛ رویههایی همچون مشروعیت قانونی در نظم سنتی که حرص دستیابی به بالاترین جایگاه سیاسی را با سازوکارهای درونی نظام سلطنت و از راه جانشینی قانونمند (و نه دستاندازی زورگویانه به قدرت) التیام میبخشید. افزون بر این، حلقههای میانجی قدرت در سیاست سنتی اغلب همانند نیام (غلاف) مانع میشد تا لبه تیز قدرت سیاسی به آستانه نقض فاحش حقوق اهالی سرزمین برسد. آمیزه این رویهها نشان میداد که پادشاهی بهعنوان یک نظم دیرینه سیاسی توانسته در خلال سدهها کمابیش دو مسئله سویه اخلاقی و سویه قانونمندی قدرت را سامان بخشد؛ یعنی نظم سلطنتی از یک آگاهی درون بود (immanent) برخاسته بود که میان غصب خودسرانه (arbitrary power) و کرانمندی قدرت (نشانگذاری محدودههای آن) فرق قائل بود. [ii]
پادشاهیهای خاورمیانه درست بدین سبب در برابر انقلابهای خشونتبار سده گذشته آسیبپذیر بودند و یکی پس از دیگری فروپاشیدند که اتفاقاً به نحوی چشمگیر توانسته بودند گونهای حکومت قانون و سازگار با ویژگیهای هر سرزمین برپا کنند، به غصب خودسرانه قدرت پایان دهند و چیدمانی از مشروطیت سیاسی را بنیان نهند. بااینحال، آغاز سلطه ایدئولوژیهای مدرن مانند فاشیسم و مارکسیسم بر اذهان خاورمیانهای، مسخ منظومه باورهای سالم میهنپرستانه (patriotism) به ایدئولوژیهای تهاجمی ناسیونالیستی (همچون ناسیونالیسم عربی) و در نهایت، سیاست ناآگاهانه غرب بر صدور شتابان دموکراسی همچون کالا (بدون لحاظ زمینه و پیشنیازهای آن) منجر بدان شد تا برتریهای اخلاقی (هنجاری) و اصلاحگریهای ساختاری (بوروکراتیک) نظام پادشاهی به نقاط ضعف آن دگرانده شود. مداراگری سلطنت همچون رخنهای جلوه کرد که سیل ویرانگر ایدئولوژی از آن نفوذ کرده، کل ساخت سیاسی را واژگون کند. جمهوریهای جنایتپیشهای که جایگزین این پادشاهیها شدند نهتنها هیچیک از برتریهای درونزای سلطنت را نداشتند بلکه زیانمندیهای نوپدید با خود به همراه آوردند.
بدینسان، جمهوریهای تهاجمی برآمده از انقلابهای ضد سلطنتی هر دو سنجه عدالت و آزادی را به هشداردهندهترین مراتب تنزل دادند و این یعنی جمهوریهایی که درروند مدرن سازی ارتشهای خاورمیانه اغلب با کودتای نظامیان جایگزین نظامهای سلطنتی شدند، ستم افسارگسیخته و اسارت مردمان را بهجای داد و آزادی به ارمغان آوردند. اینگونه است که وضعیت اکنون خاورمیانه با نگاه به یک سده پیش از آن بهمراتب بدتر و حتی غیرقابل قیاس با گذشته است. نمیبایست فراموش کنیم که ارتش ایران باوجود تجهیز بیسابقه و دستیابی به مرتبه یکی از توانمندترین ارتشهای جهان تا پایان ارتش شاهنشاهی بود، به نظم سلطنتی وفادار ماند و درنهایت از کشتار مردم پرهیز کرد. ارتش بنیان نهاده شده توسط سلسله پهلوی نه ضد پادشاهی کودتا کرد و نه ضد مردمی که دانسته و ندانسته، با سکوت یا با شعار، به سرنگونی همان پادشاهی یاری رساندند. ازینرو، یکی از نادرستترین و نامنصفانهترین نسبتهایی که به پهلوی دوم داده میشود و بهاصطلاح در مقام توصیف سیستم آن را به نامربوطترین شکل ممکن داوری میکند، «دیکتاتوری نظامی» است. چرا؟ چون لابد پادشاه مملکت همزمان یک سرباز وطن بود و ایران ارتش میهنپرست و مسالمتجویی داشت که هنگام بحران سیاسی مداخله نکرد. بهواقع ارتش شاهنشاهی ایران یکی از نادرترین نمونههای نظامیگری مدنی و متمدنانه بود.
شورهزار ایدئولوژی در دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی (علیرغم کوششهای همهجانبه شاه و نخبگان پیرامون او در توسعه علمی و فرهنگی ایران) به فرجام تمامی دستاوردهای میهن از آغاز انقلاب پیوندگرای مشروطه را با یک انقلاب گسستگرای ایدئولوژیک بر باد داد و به نام آزادی چندین نسل را به اسارت گرفتار کرد. سرآمدان نسل شاه ستیز از مواهب سلطنت بیشترین بهره را بردند تا بر پایه ایدئولوژیهای انسانستیزانه یک ایران از-ریخت-افتاده و باژگون را برای جهانیان رونمایی کنند؛ سرزمین آبادانی که از روز خروج شاه از میهن و با چیرگی آمیزهای شوم از کینتوزی و خیالپردازی رو به ویرانی نهاد. ایران فقط برای «بن اسلامی» انقلاب ۵۷ حکم طعمه و غنیمت جنگی نداشت، بلکه بخشی از «بن غیر اسلامی» آن شورش کور تا همین امروز و به شگردهای گونهگون کوشیده تا مردهریگ آن همدستی تبهکارانِ را حفظ کند چراکه در این همداستانی حداقل پای منافع ایدئولوژیک مشترک و نفرتهای یکسان در میان است.
چرخش مابقی کنشگران، سیاسیون و اصحاب رسانه در غرب («متحدان حقوق بشری» شر) بهسوی دوگانه کاذب میانهروها/تندروها پس از مرگ روحالله خمینی بر درستی نگاه نگران پادشاه به صحنه سیاسی ایران در آن مصاحبه شهادت دوچندان میدهد. تأکید دنیای متمدن بر مماشات با توحش و پافشاری آنان بر امر ناموجودی چون «حق انتخاب پای صندوق» آنهم ذیل حکومتی که حق حیات را با گورهای دستهجمعی به سخره گرفته بود، نقشی نداشت مگر ترجمه غربپسندِ تأکیدات ولیفقیه بر «تکلیف شرکت در انتخابات» تا به افکار عمومی باخترزمین چنین وانمود کنند که ایران با جمهوری اسلامی در مسیر دموکراسی قرارگرفته است؛ کارکرد هر دو روایت گرم کردن تنور نمایشی بود که در پس پردههای آن خون دهها هزار بیگناه دلمه بسته بود.
زنهار به تاریخزُدایی از ایران و محو نمادهای ملی سرزمین
در روزهایی که همه گروههای خلقی و چپ تمامقد پشت اقدامات خمینی در حذف نشان شیر و خورشید از سپهر عمومی جامعه ایستاده بودند و با سادهسازیهای ایدئولوژیک تاریخ ایران را تاریخ ستم جا میزدند، شاه برای نخستین بار به اراده خطرناک روحالله خمینی بر حذف تاریخ ملی، وارونهنُمایی گذشته و تصفیه اذهان و اعیان از نمادها و رسمهای کهن ایرانزمین هشدار داد. «در پندار او [خمینی] تاریخ ایران با شخص خودش از بهمن پنجاهوهفت آغازشده است… [از دید خمینی] تاریخ ایران و هر آنچه پیش از قدرت گیری او وجود داشته باید محو شود.»
بدینرو بود که شاه حجم کینتوزی ضد خود را نه امری تنها شخصی که فرانگرانه آن را پارهای از یک نفرت ایدئولوژیک، مرگبار و بسیار گسترده ضد ایران و تاریخ و نمادهای میهن مییافت. شاه بهدرستی درمییافت که این کینتوزی تنها به فرد او بازنمیگردد بلکه او را بهعنوان یک شاه آماج تهمت و نفرت گردانده چراکه ستیز اصلی با بنیان پادشاهی و تاریخ این سرزمین است: «او [خمینی] باور دارد که چیزی به نام تاریخ ایران وجود ندارد و گذشته این سرزمین حتی یک پادشاه خوب بهخود ندیده است.» شوربختانه، این نگاه سادهساز و ابطالگر به تاریخ ایران میان رادیکالیسم آخوندی و چپ همانند بود و پیشاپیش زمینه تئوریک کافی برای حمایت از تبهکاریهای خمینی از سوی این گروهها وجود داشت. اکنون جهان پس از چهار دهه و اندی به نظاره انقلاب نسل نوینی نشسته که شش سال پیش در گردهمایی پاسارگاد برای نخستین بار گفت «ایران وطن ماست، کوروش پدر ماست» و در این هفتههای خونین با فریادهای «میجنگیم میمیریم، ایران رو پس میگیریم» و «من کاوه آهنگرم، تاب ستم نیاورم» آشکارا خواست ملی ایرانیان برای بازگشت از بیراهه انقلاب شاه ستیز را به نمایش گذاشته است.
اعلامخطر درباره آغاز روند سیستماتیک در تخریب میهن
در دورانی که مهدی بازرگان در مصاحبه سراسر شرمآورش با اوریانا فالاچی مدعی میشد آنان که از ایران میروند یا برای تجارت/تفریح است و برمیگردند یا طاغوتی و بورژواهای ترسو هستند [iii]، شاه ایران به دیوید فراست میگوید که آینده تاریک میهنش از همین امروز مشاهدهپذیر است. «یک و نیم میلیون نفر از ایرانیان کشور را ترک کردهاند. نهفقط افراد ثروتمند، بلکه بهترین مغزها و بهترین ذهنهای کشور همگی میهن خود را ترک گفتهاند. هرکسی که توانش را داشته باشد در حال ترک ایران است. حال همه آن افرادی که در کانون وکلای دادگستری و جاهای دیگر به مردم وعده دموکراسی میدادند امروز کجا هستند؟». [iv]
شاه در همین گفتگو تأکید میکند که «یک میهنپرست باید نگاهش معطوف به آینده باشد» و سپس با سخنانی همهفهم و منطقی نشان میدهد که چگونه ایران با آن انقلاب ویرانگر به ردههای پایین رتبهبندی توسعه در آغاز سده ۲۱ فرو خواهد افتاد. «نزد این آدم [خمینی] کشور و آینده آن اهمیتی ندارد.» یکی از ویژگیهای درخشان انقلاب لیبرال و ملی این روزها همین است که ریشههای تباهی و سرآغاز سقوط ایران را بهدرستی تشخیص داده است. از همینروست که دانشجویان و حتی دانشآموزان یکصدا فریاد میزنند «نخبههامونو کشتن، آخوند بهجاش گذاشتن» و آن را در کنار همبستگی ملی تجلییافته در «سنندج، زاهدان/ چشموچراغ ایران» و شعارهای میهنپرستانهای همچون «پشت به دشمن، رو به میهن» و «دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست» به دادخواستی ضد ایدئولوژی باوران ۵۷ بدل کردهاند؛ یعنی آنان که از فراهم آوردن امکان تغییر سیاسی از سوی شاه به براندازی نظام پادشاهی برخاستند آنهم به قیمت انهدام امر سیاسی در ایران (یعنی سیاستشناسی/سیاستورزی در راستای حکمرانی بهینه و خیر همگانی).
پیشبینی و بینش درباره آینده: نخستین زنهار بر باخت همگانی
پادشاه در چند فراز درخشان از گفتگو به تصویرگری آیندهای میپردازد که از دید واقعیتمندانه او چیزی جز حسرت گذشته نبود. تاریخی که شاه برای دستیابی ایران به یک رتبه درخشان بینالمللی با فرض عدم وقوع انقلاب ضد سلطنتی تخمین میزند درست یک سال و نیم پس از جنگ خانمانسوز ایران و عراق است؛ جنگی که درمجموع هشت سال به درازا کشانده شد و ۳۳ سال پسازآن نیز به صدور هر چه سیستماتیکتر تروریسم، سرکوب بیرحمانه مردم و تاراج افسارگسیخته ایران سپری شد. شاهنشاه به مخالفانش که آن روزها هنوز سرمست و سرخوش از سرنگونی تاجوتخت بودند و در چاپ بیانیه خطاب به «رهبر عظیمالشان انقلاب» از یکدیگر پیشی میگرفتند حقیقت تلخی را یادآور میشود که جز تنی انگشتشمار از نسل شاه پرورده، ناتوان از خودنگری تاریخی و پذیرش آن بوده است: بازنده اصلی این کینتوزی مرگبار نه سلطنت یا من که میهن و خود شما و فرزندانتان خواهید بود. اینجاست که شاه سنجشگرانه میپرسد چه چیزی با این انقلاب ویرانگر بهدستآمده است؟ دین؟ دموکراسی؟ حقوق بشر؟ حاکمیت مردم؟ فرجام انقلاب کینتوزانه ضد او چیزی نبود مگر بیحرمتی به گذشتگان، نابودی اکنونیان و نفرین آیندگان.
محمدرضا شاه پهلوی بهعنوان یک ایرانی متمدن مسلمان بافهم سالم سیاسی خود که آن را به ترتیب از پدرش رضاشاه کبیر و انقلاب دینجداخواهانه (سکولاریستی) مشروطه توامان به ارث برده بود همواره نهاد دین را از نهاد سیاست دور نگاه داشت و از اساس نگاه او به اسلام و دین از یک معنویت مداراجویانه سرچشمه میگرفت. سیاستبازانی که دین را غایت کردار خود بازمینمایانند (فارغ از استعداد هر دین خاص بهر بهرهکشی سیاسی) با ریاکاری و خودویرانگری اتفاقاً دین را ابزار درّندهخوترین اغراض سیاسی قرار میدهند. درست مانند ایدئولوژیهایی که خلق/کارگر را ابزار منویات سیاسی و برکشیدن تمامیتخواهانهترین رژیمها کردند. شاه در این مصاحبه همچنین رتوریک اسلامستایانه غرب را برای پردهپوشی جنایتهای در جریان به سخره میگیرد. «اسلام بیمانند است» و «بگذارید [با جانیان] دیالوگ برقرار کنیم» دوروی یک سکه است. ایمانورزی شاه به مخاطب میگفت که این آدمکشیها خلاف اسلام است و سیاستشناسی او هشدار میداد که غرب رویکری دو چهره و ریاکارانه در برابر جنایتهایی که در ایران آغازشده در پیشگرفته است.
ایمان شخصی شاه هرگز سد راه زیست ایرانی نشد بلکه برعکس، سلامت باورهای او شکوفاترین دوره تاریخی ایران را آفرید. کوشش و اعتقاد شاه این بود که اسلام را به یک «دین مدنی» و سازگار با هویت ایرانی بدل کند. قصد پادشاهی پهلوی آن بود که دین را در دوران حکمرانی این سلسله به نحو بوروکراتیک (دیوانسالارانه) مدنی کند اما گفتار مدنیت و بازشناسی/پذیرش انگاره شهروندی در تشیع پا نگرفت و با برآمدن خمینی و سردادن نغمه ولایت سیاسی فقیهان و سپس زمینه آماده تصاحب کشور، مجموعه روحانیت شیعه و نهاد دین در ایران به یک قمار بزرگ و مرگبار سیاسی دست یازید. رشد رادیکالیسم در نهاد تشیع به گردن سلطنت نبود و رادیکالهای چپی که متاع خود را از سوی جامعه ایران بیمشتری یافتند و دست به دامن رادیکالیسم شیعی شدند پیش از هر کس باید پاسخگوی برآمدن آخوندسالاری میبودند.
فراموش نباید کرد که انسانها بهخودیخود گرایش به دین دارند، چنانکه روسو در سرآغاز بحث خود از دین مدنی به این واقعیت اذعان دارد. [v] «آدمیان در اصل جز خدایان پادشاهی و جز خدا سالاری حکومتی نداشتند.» [vi] کسانی که در دوران جنگ سرد (با همراهی پروپاگاندای بلوک شرق) شاه ایران را بهعنوان دستنشانده امپریالیسم به افکار عمومی ایران و جهان معرفی کردند و در بزنگاه تاریخی جز اقتدا به یک ارباب دین و دعوت طبقه متوسط شهری به پذیرش رهبری سیاسی او راهی برای پیروزی نیافتند، مسئولیت نخست آن رخداد و سوءاستفاده از مردم سادهدل و خداجوی [vii] ایران را بر دوش دارند. بااینحال، چپ شاه ستیز بهجای پذیرش شکست سیاسی خود به خوی شیعی مظلومنمایی روی آورد، مدعی وجود بُن دموکراسیخواه انقلاب ۵۷ شد و فریاد سرقت انقلاب سر داد. افزون بر این، با وارونهنُمایی و چرخاندن صحنه قتل مدعی شد که شاه مسئول برآمدن آخوندها بوده است چراکه او دموکراسیخواهان (یعنی خود آنان) را سرکوب کرد و به روحانیت شیعه باج داد. اینکه اینان از اصل و اساس دموکراسیخواه نبودند، روحانیت شیعه در دورانی که شاه قدرتمند بود هرگز یارای سیاستگردانی نداشت و شاه از ۱۵ سال پیش از آن رویاروی خمینی و پیروان او ایستاده بود هیچکدام به چشم مخالفان قسمخورده پهلوی نیامد. به یک بیان ساده و کوتاه، داستان انقلاب ضد سلطنتی چنین است: تمامیتخواهی خلقی بابت شراکت و اشتراک سیاسی به تمامیتخواهی شیعی پناه برد و قتلگاه خودش، میهن و هممیهنانش را برپا کرد.
شاه هماورد شما بود نه دشمن: چرایی نفرین آیندگان
شاه در این مصاحبه ضمن یادآوری سیاست فضای باز (لیبرال سازی سیاست) که هدفی جز تشکیل یک دولت ملی نداشت تا بازنمای تمام گرایشهای سیاسی و بهویژه مخالفان او باشد، اپوزیسیون ضد پهلوی را استیضاح میکند و دردمندانه میپرسد «نیروهای سیاسی متفاوتی که در پی تصمیم من در باز کردن فضای سیاسی در جامعه رها شدند و وعده دموکراسی میدانند اکنون کجایند؟ آیا دوست دولت [خمینی] هستند؟ مخفیشدهاند؟ یا از مملکت گریختهاند؟».
دستکم یک دهه است که نسل پس از انقلاب اسلامی هر روز بیشتر و بیشتر نهتنها بهنقد که بهدرستی به تخطئه و استیضاح مخالفان پادشاه میپردازد. این سیل سرزنش که چیستی و چگونگی انتخاب آن نسل ضد سلطنتی را در آن گردنه نفسگیر تاریخ نفی و ارزشزدایی میکند و ایستنگاه فکری و موضع سیاسی آنان را مردود میشمارد به واکنشهای احساسی و تند و بدتر از همه بازگشت به خاکریزهای ماقبل پیروزی آخوندها انجامیده است. کسانی که مورد این پرسش ساده و سرنوشتساز قرارگرفتهاند که «چرا یک نظم خیرخواه و یک نظمدهنده نیکاندیش را با چیدمان شر و یک شرور معمم تاخت زدید؟» در برابر به جعل مفاهیمی طی این سالیان دست بردهاند که فارغ از سستی تئوریکِ برساختههایشان، تنها یک معنای روشن و محصل دارد: «خوب کاری کردیم».
سرسختی نسل ضد سلطنتی بر درست نمایاندن نادرستیشان همانقدر تکاندهنده است که انتخاب آن روزشان و تاخت زدن ایران با ایدئولوژیهای آرمانشهری که فصل مشترکی جز دشمنی با پادشاهی بهعنوان گرانیگاه منافع ملی نداشت. تحقق جامعه بی طبقه توحیدی یا مارکسیستی تنها از مسیر نابودی دستاوردهای پادشاهی میگذشت؛ یعنی بیش از هر چیز نابودی سرمایهداری نوگرایی که خردمندانه به آمیزش با سیستم حمایت اجتماعی انجامیده بود و در جای خود بستر رشد بیبدیل اقتصادی، توان نظامی، توانمندسازی زنان و امکان بخشی به سبکهای گوناگون زیست دینی و جنسی و فرهنگی شده بود.
حقیقت تاریخی مکتوم که با یکی از شدیدترین پروپاگانداهای معاصر برای دههها وارونهنمایی شد، آن بود که درست برخلاف سیاست مماشات غرب با رژیم برآمده از انقلاب اسلامی تحت گفتار «ایران در مسیر دموکراسی»، تنها در دوران پادشاهی پهلوی بود که ایران با توسعه علمی و فرهنگی و روابط سازنده بینالمللی در حال تمهید زیرساختهای دموکراسی و گشودن درهای سیاست به عموم بود. شوربختانه زمانی که شاه درها را گشود، مخالفان او بهجای مشارکت سیاسی کمر به انهدام سیاست بستند چراکه تصور آنان از امر سیاسی نخست هیچ پیوندی با وطن نداشت و متورم از آرمانهای جهانوطنی بود و نیز واژه آزادی در ذهنیت شاه ستیز هر معنایی داشت جز دموکراسی و حکومت قانون. این حقیقت در خیزش لیبرال سالیان اخیر که به فرجام با اسم فرخنده «ژینا» بهعنوان یک «انقلاب» در چشم جهانیان رسمیت یافت هر چه بیشتر خود را در فریادهای پیر و جوان و بهویژه رفتارهای نسل نو نشان میدهد؛ از شعارهایی که این انقلاب لیبرال را نه در ادامه آن انقلاب ایدئولوژیک که نفی و دفن آن میراث شوم فلاکتبار میداند تا شعارهای همدل با خاندان سلطنتی که بر تارک آن شعار ملی «رضاشاه روحت شاد!» میدرخشد.
آنچه سبب شده تا ذهنیت شاه ستیز و بازنده توان رویارویی صادقانه با طیفی به گستره دهها میلیون ایرانی را نداشته باشد که حتی شاه و دوران شاهی را به چشم ندیدهاند بیش از همه به چگونگی پیروزی زودهنگام و کوتاه آنان بازمیگردد: انقلاب ضد سلطنتی پیروز شد چون شاه عرصه را گشود تا مخالفانش عیار خود بنمایانند و آنان نیز چنین کردند. در تمامی این دهههایی که از آن مصاحبه تاریخی میگذرد، بزرگترین اشتباه اتحاد ضد شاه و نیز حامیان جمهوری اسلامی در غرب آن بود که بنا را بر این گذاشتند که مردم ایران در نادانی منجر به انقلاب ۵۷ باقی خواهند ماند و تا ابد میتوان دیونُمایی از محمدرضا شاه و نظم پادشاهی را ادامه داد. از اتفاقات فرخنده این سالیان بیآبرویی هر چه بیشتر این طیفی ست که آن دوران با مینیژوپ در خیابانهای تهران ضد شاه شعار دادند و سپس تمام عمر به غربیها مشاوره دادهاند که «یا روسری یا توسری» فرهنگ ایران است و از دل دموکراسیهای باخترزمین هنوز کم یا بیش همقَسَم آخوندها و شراکت سیاسی ضد سلطنت هستند.
«پایان چیزی؛ پایان من، پایان یک دوران»
دیوید فراست در فرازی تکاندهنده از گفتگو میپرسد «آیا زمانی بود که در خلوت خود بگویید: باید کشور را ترک کنم؟… من در این نبرد پیروز نخواهم شد؟». پاسخ شاه تلخ و دردناک است درست بهسان تلخی و دردی که چندین نسل از ایرانیان آن را زیستند. «پرسش این نبود که فکر کنم وقت رفتن رسیده. در عوض به این فکر میکردم که… میدانید؟ گویی پایان چیزی فرارسیدهاست؛ پایان من، پایان یک دوره، پایان چیزی». آزمون عبرتآموز واگذاری بیشینه اختیارات شاهانه که با بحران نابخردانه مصدق در ۱۳۳۲ پایان یافت، این نتیجه را در پی داشت که ایران به مدت ۲۵ سال ذیل یک یکّهسالاری خیرخواه به برترین سنجههای توان علمی و فراهم آوری زیرساختهای یک سرزمین توسعهیافته برسد. وانگهی، لیبرال سازی سیاست بهعنوان واپسین مرحله از دستیابی به یک دموکراسی پایدار توسط شاه ستیزان بدل به نقطه سقوط ایران شد و پادشاه نیز تنها بدین سبب میهن را ترک گفت که از ژرفای جان باور داشت «شالوده پایدار [viii] یک سلطنت/تاجوتخت نمیتواند بر پایه کشتار و خونریزی باشد». او آنسان به حقانیت مردمباور داشت که در برابر پرسش تلخ دیوید فراست از اینکه آیا پادشاه مردم خود را قدرناشناس یافته است، با لبخندی آرام و حزین این گفتاورد را بازگو میکند که «ناسپاسی حق ویژه (امتیاز) مردمان است». [ix]
به فرجام نمیتوان نادیده گذاشت که سخن پادشاه مبنی بر نوع داوری نسلهای آینده درباره دوران سلطنت او یکسره تعبیر شد: «حقیقت و واقعیت تاریخ را نمیتوان برای همیشه پنهان نگه داشت. بههرروی، حقیقت دیر یا زود آشکار خواهد شد.» شعارهای بیسابقه و همدلانه با پادشاهی پهلوی در این سالیان و ازجمله در همین دههفتهای که از انقلاب لیبرال ایران میگذرد و فریادهای «جاوید شاه» نسل جوان از زاهدان تا تهران بیش از هر چیز حقانیت سخن پایانی پادشاه را خطاب به دیوید فراست اثبات میکند آنگاهکه میگوید «خلع/کنارهگیری از مقام سلطنت» (abdication) در واژگان پادشاهی وجود ندارد. شاه خلع نمیشود «مگر در مواردی بسیار استثنائی» که مجلس مؤسسان شاه دیگر یا خاندان سلطنتی دیگری را جایگزین کند یا چنانکه پادشاه با لبخند کنایهآمیز ادامه میدهد: «سر از تنش جدا کنند». با نگاهی دوباره به این روزهای سرنوشتساز ایران، میبایست گفت که نسل ژینا و سارینا و نیکا و خدانور و کیان با شگفتی ناباورانه و پراندوه پادشاه همدل است که «من همچنان نمیتوانم بپذیرم که ایرانیان با ذهنیت درخشان و استعداد تاریخیشان اینگونه خودکشی کنند و بخواهند سیر قهقرایی به ۱۴۰۰ سال پیش را برگزینند». زینروست که «اکثریت خاموش» نسل آن روز فضای باز سیاسی را بهسادگی جهنم کرد و اکثریت خروشان نسل امروز از دل جهنم، فضای باز سیاسی را با خون خود میآفریند. با وامگیری از تلخگویه محمدرضا شاه پهلوی شایسته است آتیهای را که این نسل درخشان با جانفشانی و دموکراسیای را که با پیشکش بُرناترین زندگیها رقم میزند، چنین روایت کرد: «درخشش چیزی؛ درخشش پادشاه، درخشش یک دوران».
امیریحیی آیتاللهی
برگرفته از فریدون
امیریحیی آیتاللهی پژوهشگر ساکن آلمان درزمینهٔ فلسفه و علوم سیاسی است. او علوم حوزوی را در مدرسه علمیه رضویه قم، کارشناسی فلسفه را در دانشگاه مفید و کارشناسی ارشد فلسفه غرب را در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) فراگرفت و دکترای علوم سیاسی را در دانشگاه فشتا به پایان رساند. رساله ارشد او پژوهشی بود درباره «مفهوم سنت و ارتباط آن با اصلاح و انقلاب در اندیشه سیاسی ادموند برک» و رساله دکترای او پیرامون «پیوند محافظهکاری سیاسی و اصلاحگری دینی در ایران مابین ۱۹۰۵ تا ۱۹۷۹» است. از آیتاللهی مقالات متعددی در نشریات و رسانههای فارسیزبان منتشرشده است.
پانوشتها:
[i] David Frost Interview With The Shah Of Iran 1979. Directed by Soran Karbasian, Internet Archive, 2018, http://archive.org/details/DavidFrostInterviewWithTheShahOfIran1979.
[ii] Lewis, Bernard. What Went Wrong? Western Impact and Middle Eastern Response. Oxford University Press, 2002, pp 53-56.
[iii] Bazargan, Mehdi. “‘EVERYBODY WANTS TO BE BOSS.’” The New York Times, 28 Oct. 1979. NYTimes.com, https://www.nytimes.com/1979/10/28/archives/everybody-wants-to-be-boss-an-interview-with-mehdi-bazargan-prime.html.
[iv] افزون بر نسخه پنجاهدقیقهای این گفتگوی تاریخی که در تارنمای آرشیو اینترنت بارگذاری شده و در سرآغاز متن بدان ارجاع دادهشده است، تنها نسخه گلچین شده باکیفیت مناسب و زیرنویس روان فارسی به بخش دوم و پایانی مستند ارزشمند «آریامهر» بازمیگردد که از شبکه «منوتو» پخششده است. رک: https://www.manototv.com/episode/6804
[v] Rousseau, Jean-Jacques. The Social Contract (1762). Translated by Betts Christopher, Oxford University Press, 1999, p. 153.
[vi] “Originally men had no kings except their gods, and no government except theocracy.”
[vii] «مردم سادهدل و خداجوی ایران» نقل به مضمون از زندهیاد عباس امیرانتظام است که این عبارات را برای اشاره به فریب/خودفریبی بزرگ پنجاهوهفت به کار میبرد.
[viii] آنچه در بیان پادشاه (نسخه موجود در آرشیو اینترنت) به solid foundation تعبیر شده است.
[ix] ‘Ingratitude is the prerogative of the people.’