اردیبهشت ۲۵, ۱۳۸۴
بهرهبرداری از مردگان در هر فرهنگ سیاسی هست و یک سودمندی یا عارضه تاریخ است. در فرهنگ سیاسی بیمار ما این پدیده را میباید بهعنوان یک قلمرو مرضی syndrome بررسی کرد. بهواسطه و زیر تأثیر فولکلور مذهبی و چیرگی پدیده کربلا بر ذهن ایرانی، حتی در ناباوران، سیاست بینوای ما برای زنده ماندن به مردگان وابسته است. تنها حزباللهی و آخوند نیست که بی شهید امرش نمیگذرد، سیاستگر مترقی و پیشتاز تودهها نیز اولویتی بالاتر از دستوپا کردن عاشورا و کربلایی برای خود نمیشناسد. زندگان نیاز حیاتی به مردگان دارند. دعوی یک گرایش سیاسی بر رهبری جامعه از کجاست؟ ملموستر از همه، از مظلومان و شکستخوردگان و خون شهیدان و کشتگانی که میتواند به آنها بازگردد.
بر بازماندگان سیاسی قربانیان خشونت که بسیار موارد، منادیان خشونت نیز بودهاند، این سخن و باز کردن معنی نهفتهاش گران میآید. معنی نهفتهاش آن است که خشونت را مانند دژخیمان و بسیاری از خود قربانیان، خمیرمایه سیاست میشمارند و از آن توش و توان میگیرند. آنها خود خشونت را محکوم نمیکنند؛ از خشونتی که بر آنان رفته است به هم برمیآیند. فریاد دادخواهی و اعتراضشان بر روحیه و طرز تفکری نیست که با خود، هم قربانی و هم دژخیم میآورد؛ هردو را در یک فضای فکری و عاطفی میپروراند؛ و شهید و شهادت پرستی را بزرگترین ارزشها میسازد. بهخوبی میتوان درد چنین کسانی را دریافت. احترام خون و شهادت، تابوئی است؛ یک «ناموس» سیاسی است. کسی یا گروهی که شهید داده بهخودیخود جایگاه بالائی مییابد و به حریمش نباید بیاحترامی رواداشت؛ مانند ناموس در معنی معمولش (تکبر)، ناموس سیاسی نیز در خودش نخوتی دارد. وای بر آنکس که تکبر نهفته در ناموس به هر معنی را زیر پرسش ببرد؛ «حق» مالکان ناموس را انکار کند.
ما پانصد سالی سیاست را در کفن کربلایی پیچیدهایم و آنگاه نیز که صدسالی پیش به مدرن کردن جامعه دست زدیم کفن را نو کردیم و شهید سیاسی از شهادت کربلایی بدر آوردیم. اکنون غوطه زنان در پارگین سیاست کربلایی، در بزرگترین بحرانی که نسل کنونی به یاد دارد، اندکی بتشکنی و خلاف سیاست، زیانی ندارد و مسلماً کار را بدتر از اینجا که باهم رساندهایم نمیکند. دیگر میتوان نهتنها دژخیم، خشونت را نیز محکوم کرد که از خود او قربانیای ساخته است؛ و بر شهید سوگوار شد ولی او را صرفاً به آن دلیل بزرگ نداشت چراکه او نهتنها قربانی دژخیم، قربانی خشونت خود نیز بوده است. کیش خشونت بد است زیرا تفاوت اصلی دژخیم و قربانی را از میان میبرد و آن را موضوع ارزشداوری میکند: کدام طرف «حقانیت» داشته است؟ اما هر کس حق را بهجانب خود میداند و نمیتواند دریابد که حقبهجانبی بس نیست. آن بمب انسانی که خود را در نانوائی یا مسجد بغداد همراه گروهی دیگر میکشد بهاندازه هر شهید دیگری برای همگنانش مقدس است.
* * *
تفاوت گذاشتن میان مفهوم مذهبی و سیاسی شهادت مشکل ما را حل نمیکند. این درست است که شهیدان اسلامی، همه این تروریستها که بیدریغ میکشند، بیش از هر چیز پاداش بهشتی را میجویند. آنها در معاملهای با خدا زندگی کوتاه سرخوردگی را با بهشت جاویدان و میوهها و جویها و درختانش و هفتاد دوشیزهای از آن حوران که وصف مژگانشان نیز در قرآن آمده است و در همان لحظه رسیدن به بهشت در انتظار نشستهاند تاخت میزنند. برای شهیدان سیاسی چنان نیست و همان مردن درراه هدف بزرگترین پاداش است. همچنین چندان اهمیت ندارد که شهیدان مذهبی عموماً مصرف چندانی ندارند و شهیدان سیاسی اگر بمانند ممکن است زنان و مردانی سودمند بشوند؛ ولی شهادت پرستی، همهشان را در یک مقوله میگذارد: آنها بازندهترین افراد یک «تیپ» انسانی هستند که افلاطون به نام “tyrant” یادکرده است (تیران را میتوان جبار گفت ولی همه معنی را نمیرساند.) این تیپ انسانی چنان در خود غرق است که برایش هیچ ملاحظهای چندان باارزش نیست که نتوان زیر پا گذاشت و هیچ حماقت و جنایتی چندان زننده نیست که نتوان کرد. (آدمیان همه از تیرانی آغاز میکنند؛ کودکان تیرانهای کوچکی هستند.) نخوت و طلبکاری هم که در شهادت هست، بهویژه دکانداران شهادت، از همین احساس برتری و حقانیت بیکران تیرانی برمیخیزد.
تاختن به فرهنگ شهادت را نباید چنین تعبیر کرد که ازخودگذشتگی و دلاوری مفاهیمی ناپسند و واپسماندهاند. بهترین مردمان در هر جا آماده از جان گذشتن بودهاند و هر چه امری انسانیتر و نجیبانهتر، انگیزه فداکاری برای آن بیشتر. ولی ازخودگذشتگی را با شهادت میباید یکی گرفت، همچنان که کشته و اعدامشده با شهید یکی نیست. شهادت حتی در بافتار context غیرمذهبیاش یک فرایافت (کانسپت) مذهبی است. آنچه ضرورت دارد عرفی گرا کردن ازخودگذشتگی است، همانکه در تمدنهای پیشرفته و سرمشق مانند بریتانیا میبینیم. سیصد سالی است که در این تمدن از تعصباتی که فرقههای بنیادگرا و آتش نهاد zealot میپروراند نشانی نیست. آنارشیستها و نیهیلیستهای سده نوزدهم و بیستم در آن زمین پرورشی نیافتند. در همان حال هیچ امر ملی نبوده که بریتانیائی را از سرآمدان تا مردم معمولی آماده به خطر انداختن خود نیافته است و هیچ امر انسانی نبوده که داوطلبان بریتانیائی را به کام بزرگترین مخاطرات نینداخته است. ما یک شهید مدرن بریتانیائی نداریم (توماس مور واپسین شهید انگلستان بود) ولی بهدشواری ملتی را میتوان یافت که اینهمه قهرمانان ازخودگذشته، بیشترشان گمنام، داشته باشد. مدرنیته چنانکه میبینیم در سطحهای گوناگون جریان دارد.