در راستای خیزش انقلابی مردم ایران و بهخصوص جوانان، ضرورت وجود رهبری یا نیروی راهبردی برای پیشبرد این انقلاب بر کسی پوشیده نیست. در راستای چنین ضرورتی، همگی هم بهطور فردی و هم جناحی به گونههای متفاوتی فعالشدهاند: از کمیتههای مشورتی و تشکیلاتهای جدید گرفته تا منشورنگاری و مشارکت و گفتگو. هرچند که درمجموع این رفتارها نشان رشد انگیزه برای رسیدن به یک اتحاد یا ائتلاف است، ولی این روند “خوددرمانی” در این مرحله حساس، پاسخ مناسبی به جنبش انقلابی مردم میهنمان نیست و درنهایت به ضرر جریان جمهوریخواهی خواهد بود. خوددرمانی یک بیماری هویتی است که بهویژه در دوران دیجیتالی امروز که راز پیشرفت را در برونگرایی میبیند، نمیتواند در اسرع زمان به نتایج مطلوبی برسد.
علاوه بر این مشکلی که طی چهل سال اخیر حلنشده چگونه میتواند در چند ماه به موفقیت بیانجامد؟ نقاط کور و ناامیدکننده کجا هستند؟ علاوه بر این مساله نسلها همواره نقش بسیار مهمی در تحولات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی داشته و دارد. اختلاف بین نسلها پدیده تازهای نیست، اما تحول دیجیتالی دوران حاضر بر “شدت” آن افزوده است، بهگونهای که از شکاف دیجیتالی بین نسلها سخن میرود.
۱. ایده جمهوریخواهی در یک گفتمان گسترده و لیبرالیستی به وجود نیامده و درنتیجه نتوانسته بهطور محتوایی رشد کند. به همین دلیل بسیاری از ایدههای جمهوریخواهی ناروشن است و به مقوله گفتمانی مشترکی نرسیده است. هر فرد جمهوریخواه بنا به تجربه شخصی خود، از کشور دمکراتیک غربی که در آن زندگی میکند، تصور خاصی از جمهوریت و دمکراسی دارد. اساساً مفهوم جمهوری در تاریخچه روشنفکری ایران بسیار مبهم و بیتوضیح مانده و در طول چهل سال گذشته، اپوزیسیون جمهوریخواه تلاش اندیشه ورزانهای در این باب نداشته. مثلاً درباره مفهوم سکولاریسم در هندوستان در طول چند سال بیش از هشتاد هزار مقاله نگاشته شد و گفتمان گستردهای صورت گرفت. همینطور درباره شیوه و سیستم دمکراتیک منطبق با شرایط اجتماعی، بااهمیت فکری بسیار بالایی، گفتمان گستردهای صورت گرفت. درواقع در خارج از کشور کارهای فکری مستقلی انجامشده ولی بازتاب گفتمانی و فکری، بسیار اندک بوده و هست. یا همین مفهوم دمکراسی: بیش از آنکه سیستم جمهوری آن تعیینکننده باشد، باید به دنبال سیستمهای بازدارندهای بود که دمکراسی را در ایران محقق و برگشتناپذیر سازد.
در کشورهای غربی دمکراتیک مدلهای بسیار متفاوتی وجود دارد که شاید هیچکدام این مدلها برای ایران مناسب نباشند، چون شرایط اقلیمی، نظیر کمبود آب و قومی در ایران بهکلی متفاوت است. در این رابطه نیز نوشتههایی پراکنده منتشرشده که تاکنون هیچکدام بازتاب فکری و گفتمانی در میان جمهوری خواهان نداشته. ایده جمهوری برای اولین بار از سوی طالبوف قبل از جنبش مشروطه در سال ۱۲۷۴ عنوان شد. او در کتاب خود، سیستم جمهوری در فرانسه را توضیح میدهد و پسازآن به مشروطه، یعنی یک نوع سیستم سیاسی که توسط قانون اساسی مشروط میشود، میرسد. پس از پایان انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵ جمهوریت دوباره مطرح شد، ولی با جهالت آخوندهایی نظیر مدرس که جمهوری از غرب میآید، رد شد. پسازآن ما تجربه یک حکومتی اسلامی را داریم که نام خود را جمهوری نهاده، درحالیکه این رژیم فاقد هرگونه مبانی دمکراتیک است. هرچند که امروز در نظریههای سیاسی، جمهوری و دمکراسی با دربافتی یگانه تبیین و تفسیر میشوند، ولی مردم ایران در طول تاریخ هیچ تجربه دمکراتیکی از جمهوری ندارند و این دلیل مضاعفی است که باید بیشتر بهطور محتوایی به این موضوع پرداخت.
۲. البته این نکته که مردم ایران تجربه دمکراتیک ندارند، به هیچ واژه به این مفهوم نیست که دمکراسی در دورنمای نزدیک ممکن نیست. این به این مفهوم است که روشنفکران سکولار بسیار وزنه سنگینی در تحقق دمکراسی در ایران را دارند. برخی به دنبال نظریههایی هستند که چون ایران یک جامعه سنتی یا بهبیاندیگر، سنّت در آن بسیار قوی است، یک جمهوری بر پایه دمکراسی ممکن نیست. در پاسخ به این دسته از نظریهپردازان باید اشاره کرد که در هیچ کشوری دمکراسی بر اساس مبانی و شرط و شروط اخلاقی پا به عرصه وجود نگذاشته است، بلکه برعکس، این موازین حقوقی بوده که در ابتدا دمکراسی را با قانون مستقر کرده و سپس به ترویج و تربیت اخلاقی دمکراتیک شهروندان پرداخته.
ازنظر کانت قانون و حقوق آنجا حاکم است که اخلاق به تنهاهی نتواند شرایط همزیستی و رفاه را فراهم آورد. جامعه ایدهآلی کانت یک جامعه اخلاقی مطلق یعنی بهدوراز قانون است؛ بنابراین این روشنفکران جامعه هستند که دمکراسی را ازنظر حقوقی ممکن میسازند. اینان باید بتوانند، مردم را، با استدلال و آرمانهای خود، به دنبال خود کشانند تا شرایط تغییر از یک رژیم دیکتاتوری به دمکراسی ممکن شود. نمونههای بسیاری نیز هست که حتی در شرایط سنت و ازنظر اخلاقی و فرهنگی ضد دمکراتیک جامعه، یک حکومت حقوقی دمکراتیک ممکن بوده است. در این رابطه میتوان از ترکیه، هندوستان، پاکستان نام برد.
۳. پس از شکست سوسیالیسم دیکتاتوری در بلوک شرق و پیروزی لیبرالیسم سیاسی سخن از پایان تاریخ به میان آمد. در این مفهوم که جنگ سرد پایان یافت و لیبرالیسم بهطور قطعی به پیروزی رسید؛ اما این نظریه فوکویاما در پایان تاریخ صحت خود را نشان نداد. واقعیت این است که انسان موجودی است تجربهگر و تقلیدگر. سوسیالیسم از لیبرالیسم میآموزد و لیبرالیسم نیز از سوسیالیسم. هیچگاه در تاریخ نمیتوان از برنده و بازنده سخن گفت بلکه، آنکه در یک مقطعی ظاهراً پیروز است، از آنکه که در همان مقطع شکستخورده تقلید میکند و راه دیگری مییابد؛ یعنی شکستخورده در یک مقطع، میتواند در درازمدت پیروز باشد.
همین را میتوان در رابطه با جمهوری خواهان و سلطنتطلبان اذعان داشت: نه سلطنت و نه جمهوری در تاریخ ایران شکست نخوردهاند یا پیروز نشدهاند. جمهوری خواهان امروز در داخل یا خارج از ایران بهطور عمده نسل انقلاب بهمن ۵۷ هستند. نسلی که بنا به تجربه خود همواره در مرزبندی با دوران قبل از انقلاب بهمن ۵۷ بوده است. به این دلیل جمهوریخواهی تا به امروز یک «نسلی» است که همواره در حال مرزبندی با دیگری و بهطور عمده با سلطنت است، چون او را رقیب خود میبیند. بهطور دقیقتر، این هویت جمهوریخواهی یک هویت نسلی مانده، زیرا هویتی است که به قول هایدگر، ناشی از مرزبندی با «وجود» دیگری است و خود را همواره با آن میسنجد. چنین هویتی همواره درخطر ریزش است، چون «وجود دیگری» وجود ثابتی نیست که به بتوان در مرزبندی به آن متکی بود. جمهوریخواهی وقتی یک هویت فراگیر اجتماعی و فرا نسلی میشود که خود را از چنین هویت «دیگرانه» رها سازد. هویت کنونی جمهوریخواهی این خطر را به دنبال دارد که یک هویت نسلی بماند و در یک هویت رقابتی نتواند دریچههای خود را برای نسلهای دیگر باز کند.
۴. دموگرافی در دنیای دیجیتالی امروز نقش بسیار مهمی دارد. دموگرافی، دانشی است که خود را با ترکیب جمعیت و نسلهای متفاوت در یک جامعه مشغول میکند. امروز بسیاری از تحولات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ریشه در تکامل دموگرافیک دارد. برکزیت در انگلستان نتیجه یک مبارزه نسلی بود. اکثریتی که به خروج انگلستان از اتحادیه اروپا رأی دادند، عمدتاً وابسته به نسل پیر پیش-دیجیتالی محافظهکار بودند که در رویای تکرار گذشته امپایری بودند. حتی جنگ در اوکرایین نیز در یک چارچوب دموگرافیک قابلفهم است: این پیشبینی که جمعیت روسیه به مرز پانصدمیلیونی برسد، نهتنها عملی نشد، بلکه به دلیل سیاستهای غلط اقتصادی به زیر دویست میلیون رسید. چنین امری به تقویت ناسیونالیستهای رادیکال در احیای روسیه بزرگ انجامید. در روسیه نیز تکامل دموگرافیک به نفع نسل پیر است. بر اساس دادههای مربوط به تولد و مرگ یک نسل یا بهبیاندیگر طول عمر متوسط یک نسل، پژوهشگرانی نظیر یوم و کمت به تئوری پیشرفت یک نسل میرسند که با طولانیتر شدن عمر یک نسل میتوان گفت که پیشرفت یعنی تغییر و تحول در انسانها کندتر میشود. مثلاً اگر طول عمر یک نسل به نصف برسد، ضریب پیشرفت دو برابر میشود؛ زیرا با کوتاه شدن عمر یک نسل ذخیرههایی که بهویژه افکار و فرهنگ پیران آن هستند، نیز کنارمی روند و با نسل جدید افکار و فرهنگ تازهای به جامعه تزریق میشود.
همانطور که میبینیم، پیشرفت تکنیکی و رفاه اجتماعی که موجب طولانی شدن عمر یک نسل میشود، از دیدگاه پیشرفت نسلها مضمون کاملاً متضادی مییابد؛ اما همزمان در این دیدگاه، سرعت پیشرفت به نحوی دیگر بر پایۀ بیولوژی انسانی یعنی طول عمر استوارشده و در این مضمون کاهش مییابد. پیری یک ذخیرۀ محافظهکارانه دارد و جوانی شور طوفانی یا تجددی دارد که با از دست رفتن اولی میدانی برای دومی باز میشود. دیلدای در تئوری نسلهای خود به روند حرکتهای فکری توجه میکند. از سوی دیگر دیدگاه مهمی که دیلدای به ما میدهد، مسئله همزمانی نسلهاست و نهتنها نسلها بهعنوان گروههای اجتماعی پیدرپی. بهعبارتدیگر نسلهای متفاوت در شرایط زندگی در یک سیستم اجتماعی و فرهنگی مشترک، بهطور یکسان تحت تأثیر چنین شرایطی هستند. در این مفهوم میتوان چنین گفت که همزمانی بیرونی به همزمانی درونی میانجامد و دو نسل را به یکدیگر پیوند میدهد. به این دلیل برخورد کمی به مسئله نسلها به یک مسئله کیفی نسلها تبدیل میشود. این مفهوم کیفی مسئله نسلها همچنین در بافت یک رابطه متقابل تنگاتنگ قابلتصور است. از نظر هایدگر چنین قدرت انتقالی و ارتباطی از یک نسل به نسل دیگر است که تبحر و مهارت این نسلها را متبلور میسازد. نه سرگذشت مقدر یک نسل بلکه انتقال این سرگذشت و تجربه بهطور همزمان به نسل دیگر، نقطۀ قوت یک جامعۀ پویا است.
برخورد کیفی با مسئلۀ نسلها اما هنوز به شکل کامل خود نرسیده، زیرا نسلها همواره تابع یک نوع تأثیر کمی از بیرون در شرایط مشخص میشوند، تأثیری که برای همۀ نسلها یکسان ارزیابی میشود. برای دیلدای به این دلیل مسئله نسلها یک مسئله همزمانی ناهمزمانها میشود. پیندر که کارل مانهایم بهتفصیل خود را با تئوری او مشغول میکند، اما از ناهمزمانی همزمانها سخن میگوید و منظور او این است که هرکسی تجربه خود را در زمان مشخص باهم نوع خود در نسل خود مشترک میبیند و درعینحال از دیگران جدا. مثلاً اینکه من امروز یک پیراهن به تن میکنم، تجربۀ شخصی من است، ولی سلیقۀ من از همان نوع سلیقۀ دیگران در نسل من است که میتوان از گرایش یک نسل سخن گفت. در این رابطه پیندر از واحد کیفی نسلها سخن به میان میآورد و آن را انتلژی نسل مینامد. انتلژی یک کد درونی هر نسل است که او را از نسلهای دیگر جدا میکند؛ یعنی نسلهایی که همزمان وجود دارند، ناهمزمان میشوند. انتلژی نسلی در اینجا جانشین مفهوم روح زمان یا روح دوران میشود. یک دوران فاقد یک نبض محرک و اصل شکلدهندۀ واحد یا بهبیاندیگر فاقد انتلژی واحد است. وحدت این دوران تنها میتواند در اشتراک ابزاری باشد که در دسترس نسلهای مختلف و همزمان حاضر است. بر اساس پیندر علاوه بر انتلژی نسلها، انتلژی هنر، زبان و سبک زندگی ملتها وجود دارد. ازنظر او رویدادهای تاریخی توسط فاکتورهای ثابتی شکل میگیرند: فرهنگ، ملت، قوم، خانواده، فردیت و نوع. تأثیر متقابل این فاکتورهای ثابت به هنر و تاریخ هنر میانجامد. انتقاد مانهایم از پیندر این است که او به نقش جامعه توجه نکرده و به این دلیل، تئوری نسل او یک تئوری رمانتیکی است. بر این پایه مانهایم به پژوهش مسئله نسلها از یک دیدگاه جامعهشناسانه میپردازد. این برخورد رمانتیک نقطه مقابل برخورد پوزیتیویستی است. در تئوری مانهایم باید بین روابط نسلی و انباشت نسلی تفاوت گذاشت. افراد یک نسل در یک نوع رابطهای میباشند که با رابطۀ گروهی کاملاً متفاوت است. بهطور مثال یک گروه اجتماعی یک بنیاد است که افراد آن بر اساس یک هدف مشخص بههمپیوستهاند و دورهم جامعه شدهاند. یا مثلاً یک خانواده و یک گروه همفکر یا یک سازمان سیاسی.
رابطۀ نسلی یک پدیدۀ اجتماعی است هرچند که در بنیادها و گروههای اجتماعی مجسم نیست. روابط نسلی مانهایم چیزی شبیه طبقات اجتماعی کارل مارکس است که مثلاً یک کارگر، کارفرما یا بازنشسته یا کارمند در طبقات مختلف جای دارند. با این مقایسه میخواهد نشان دهد که روابط نسلی بر اساس یک انباشت عینی در میان نسلها استوار است که برخلاف یک طبقۀ اجتماعی به روابط اقتصادی محدود نمیشود. انباشت نسلی که اساس ارتباط نسلی است حامل فرهنگ مربوط به آن نسل است. در جایگاه طبقاتی، خودآگاهی طبقاتی نقشی بازی نمیکند، اما در انباشت نسلی که اساس رابطه نسلی است خودآگاهی در تعلق به یک نسل بافت رابطه با نسل را مجسم میکند. انباشت نسلی بر مبنای فاکت بیولوژیک مرگ و محدودیت زندگی استوار است. درحالیکه انباشت طبقاتی بر اساس ساخت اقتصادی و قدرت سیاسی جامعه استوار است.
اساس انباشت نسلی وجود ریتم بیولوژیک زندگی در تولد و مرگ و طول عمر است. با تعلق به یک نسل و به یک انباشت نسل، فرد با جریان تاریخی رویداد اجتماعی در پیوند است؛ اما اگر اینگونه نتیجهگیری شود که از رفتار بیولوژیک در تولد و مرگ بتوان به دادههای اجتماعی در تعلق نسلی رسید به دام یک دیدگاه ناتورالیستی یا طبیعت گراینه افتادهایم. از دیدگاه بیولوژیک و انسانشناسی تنها زندگی و مرگ و طول عمر قابلدرک است و نه آنچه افراد را در یک رابطۀ تاریخی-اجتماعی به هم پیوند میدهد. اینکه پدیدۀ اجتماعی رابطۀ نسلی بر پایۀ ریتم بیولوژیک تولد و مرگ استوار است، به این معنا نیست که تمامی این روابط از این اساس بیولوژیک استنتاج میشوند. به این دلیل رابطۀ نسلی پدیدهای است که پایۀ آن انباشت نسلی است؛ یعنی آنچه هر فرد از یک نسل در خود انباشته است. ازنظر مانهایم رابطۀ نسلی تیپ ویژهای از انباشت اجتماعی است. تاریخ یک سنت برای ساختار یک نظام تعیینکننده نیست، بلکه تاریخ انباشت نسلهای مختلف در این رابطه رهگشا است. مجموعه انسانهایی که در یک رابطۀ نسلی هستند، یک انجمن یا گروه اجتماعی را تشکیل نمیدهند. این انسانها در حقیقت خود را در پیوند و رابطه با یکدیگر میبینند بدون اینکه در یک زیر جامعه یا انجمن باشند.
بافت فرهنگی مشترک، همزمانی گاهشناسانه و درک رویداد از زندگی و خودآگاهی مشترک برای مانهایم پایۀ اجتماعی سازی نسل است؛ بنابراین نسل یک مقولهای است بین طبیعت و جامعه. از طریق مرگ مداوم، فرهنگ موجود تکامل مییابد که برای نونگری لازم است. نسل جوان هنوز تحت تأثیر تجربیات فراوانی نیست و به این دلیل از آزادی عمل بیشتری برخوردار است. حاملان یک رابطۀ نسلی تنها بخشی از تجربیات ازنظر زمانی محدود را دریافت میکنند. تجربیات در دوران جوانی مهمترین تأثیر را میگذارند. تجربیات بعدی چنان وسعتی نخواهند داشت. بعد زمانی نسل، یعنی سال تولد یک شرط ضروری اما نه کافی برای یک نسل است. این شرط کافی تنها با پتانسیل تجربیات همانند میتوانند تحقق یابد. تأثیرگذاری اما یکطرفه نیست، زیرا نسلها در رابطۀ متقابل مدام هستند. یورگن زینکر معتقد است که تئوری مانهایم تنها به مسئلۀ نسلها در یک سطح کلی و ماکرولوژی برخورد میکند. در سطح میکرولوژیک اما میتوان تعریفهای متعددی از نسل داد. مثلاً در خانواده به مفهوم اعضای خانواده است که بعد متولد میشوند. زینکر با تردید به تئوری نسل جوان مانهایم مینگرد و این پرسش را عنوان میکند که آیا شرایط مملو از رویدادهای گوناگون به پیدایش نسلهای جدید بیانجامند.
بهطور مثال در آلمان مفهوم نسل یک بافت تکنیکی دارد و بر اساس رویدادهای تکنیکی نامیده شده است. مثلاً نسل گلف یا نسل اینترنت. به بیان بهتر یک تکامل تکنیکی میتواند نسل ساز باشد و فرای رویدادهای بیولوژیک بسیاری از انسانها را در یک رابطۀ نسلی قرار دهد. از این نظر مفهوم پیشرفت در میان نسل با تکامل تکنیک وابسته است و به این دلیل نسلهای بعدی پیشرفتهترند؛ اما برخلاف این تز میبینیم که نهتنها شرایط تکنیکی بلکه رویدادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نیز میتوانند نسل ساز باشند. مثلاً نسل انقلاب در ایران که همۀ افراد جامعه را صرفنظر از منشأ بیولوژیک آنها و سن و جنسیت به هم پیوند داد و تا به امروز میدهد. مانهایم از نخبگان فرهنگی و روشنفکران که صاحب فرهنگ عالی هستند برای پیشرفت و پیدایش فرهنگ نسلی سخن میگوید؛ اما همانطور که زینکر نیز اشاره میکند، امروز یک فرهنگ دیگری غیر از فرهنگ عالی نخبگان و روشنفکری به نام فرهنگ پاپ هست که اینترنت رسانۀ مهم آن بوده، به روابط نسلی میانجامد. نقش این فرهنگ ازنظر سیاسی و اجتماعی نیز بسیار اهمیت دارد، اگر به نقش مثلاً فیسبوک در جنبشهای کشورهای عربی در سالهای اخیر نگاه کنیم. از این طریق تبادل تجربه به شکلی مستقیم میسر میشود و صرفنظر از سن، هرکسی میتواند در این تجربیات سهیم باشد و با تکامل نرمافزارهایی که بهسادگی به هرکسی این امکان را میدهد، تجربه و دیدگاه خود را در اختیار دیگران بگذارد. این پدیده از اهمیت ویژهای برخوردار است.
۵. هویت نسلی، هویتی رو به انقراض است و تداوم ندارد. سنت و فرهنگ به همراه یک نسل معنای تازهای مییابد و با آن نسل میرود و در نسل بعدی به شکلی دیگر ادامه مییابد. همچون کرم ابریشمی که پروانه میشود و پروانهای که با زندگی وداع میگوید. در کشوری مانند ایران مردم به عنصر قدرت سیاسی وابستگی شدیدی دارند. این وابستگی یا از طریق نهادهای سیاسی-اجتماعی دستگاه حکومت است یا مربوط به سیستمهای مالی و اقتصادی دولتی نظیر نفت، صنایع، بانکهای دولتی یا یا وابستگی مستقیم در کانالهای اجتماعی که مانع آزادیهای مردمی در درون جامعه میشوند. از سوی دیگر دولت خود را به دلیل درآمدهای نفتی چندان وابسته به مردم نمیبیند. در کشورهای دمکراتیک اروپائی اما به دلیل سیستم قانونی که آزادیها از آن طریق حمایت میشود و تکاملبخشهای خصوصی و رقابتی، چنین وابستگی به حکومت کمتر وجود دارد و وابستگی عمدتاً به تکنولوژی است؛ اما از سوی دیگر دولت شدیداً وابسته به سیستم مالیاتی و مردم است. به این دلیل میتوان گفت که در تکامل نسلها در کشورهای دمکراتیک اروپائی، تکنیک و تکامل آن نقش بسیار مهمتری در پیدایش و تکامل نسلها دارد. چنین وابستگی بهطور مثال در تئوریهای جامعه شناسان و فیلسوفانی در تئوریهایی نظیر بدبینی فرهنگی دیده میشود که زیمل، آندرس و آرنت را میتوان نام برد. در آلمان مثلاً سخن از نسل گلف یا نسل اینترنت است. در ایران سخن از نسل شاه، نسل انقلاب، نسل جمهوری اسلامی است.
۶. روشنفکر نیز از وابستگی نسلی در چنین بافتی به دور نیست. البته وابستگی به تکنیک در کشورهای اروپائی نظیر آلمان همواره در شرایطی به آفرینش جریان رقیب خود یعنی روشنگری انجامیده است. نظیر نسل ۶۸ در آلمان که با یک روحیه اعتراضی و انقلابی به تحولات اجتماعی در جامعه دستیافت. در رقابت بین تکنیک و روشنگری درحالیکه در کشورهای غربی در حال حاضر بیشتر تکنیک عامل تعیینکننده است، در ایران این جریانهای روشنگرانه است که از تکنیک همواره سبقت میگیرند. منظور از جریانهای روشنگرانه رویدادهای اجتماعی است که در مقاطع مختلفی در جامعه شاهد هستیم. چنین رویدادهایی در عین اینکه در کل جامعه روشنگرانه هستند و نسلهای مختلف را به هم ربط میدهد، همیشه در درون خود حامل عنصر ضد روشنگرانه بوده و هستند. به این دلیل رابطۀ نسلی در ایران بسیار گستردهتر نسبت به کشورهای اروپائی صنعتی و دمکراتیک است. این در مورد کشورهای عربی نیز صادق است. وجود چنین رابطۀ نسلی در این کشورها عامل مؤثر و مهمی است درحرکتهای اجتماعی؛ اما چنین رابطۀ نسلی یک بعد منفی نیز دارد که در ارتباط با انباشت نسلی میتواند موردتوجه قرار گیرد: روند پویایی در انباشت نسلی خصلتی محافظهکارانه و ایستائی مییابد. نسل جدید بهسختی قادر میشود از انباشت نسل قدیم خود را کاملاً جدا کند و به انباشتی نو بر اساس تجربیات خود برسد.
۷. هویت نسلی جمهوریخواهی او را در چنگال مدرنیت نگاه داشته است. جمهوریخواهی باید از چنگال مدرنیته خود را رها کند و به پستمدرن برسد، زیرا انقلابی که امروز در ایران، جوانان پیشتاز آن هستند، انقلابی است پستمدرن که آن را در فضای دیجیتالی بهتمامی نسلهای جوان دنیا پیوند میدهد. شکاف دیجیتالی بین نسل انقلاب بهمن و نسل امروز تنها یک شکاف تکنیکی نیست، بلکه عمق فرهنگی دارد. جوانی که در اروپا برای محیط زیست به خیابان میرود، مانند همان جوان ایرانی میاندیشد که در خیابانهای تهران برای آزادی صدای خود را بلند میکند. جنبشهای کنونی در تمامی کشورها جنبشهایی پستمدرنیته هستند که به درکی از آزادی رسیدهاند که حتی خود را از سوبژه رها میکند: به قول فوکو این سوبژه باید از بین برود، زیرا آزادی پستمدرنیته یعنی آزادی از هر «ترسی» که پیامد نفی سوبژه را دارد. جوان ایرانی به این سطح درک از آزادی رسیده که بسیاری از اپوزیسیون نسلهای دیگر به آن نرسیدهاند و هنوز محصور سوژه شکستخورده هستند. خامنهای و در و دستهاش باید از قدرت سیاسی کنار روند و سرنگونی جمهوری اسلامی در دستور کار این انقلاب در پیش است.
۸. پستمدرنیته ریشه ساختار شکنانه دارد، سوبژه نمیشناسد و آن را منهدم میکند و به همین دلیل تک رهبری در برنامه او نیست. شناختن ساختار او دشوار است، چون ساختار واحدی ندارد و خود ساختارشکن است. اشتباه بزرگ محمدرضا شاه این بود که در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۸ مصادف با ۱۹۴۹ میلادی مجلس موسیان را وادار به تجدیدنظر در قانون اساسی مشروطه کرد: اصل ۴۸ قانون اساسی مورد تجدیدنظر قرار گرفت که طی آن حق انحلال هر دو مجلس سنا و شورای ملی به شاه داده شد. پیش از آن، انحلال در چنین شرایط اضطراری، در اختیار مجلس سنا و هیات دولت بود. این اصل از شاه ایران یک سوورن مطلقه ساخت که تحت شرایط استثنایی با انحلال مجلس و دولت، قدرت مطلقه را به دست گیرد. اینکه این شرایط چگونه و توسط چه کسی تعریف و تعیین میشود در حوزه قدرت شاهنشاهی قرار داشت.
جالب این است که در جمهوری وایمر در آلمان ۱۹۳۳ همین اصل ۴۸ بود که موجبات انحلال این جمهوری را توسط هیتلر فراهم آورد. محتوای این دو اصل فراهم آوردن شرایط حقوقی لازم برای قدرت مطلقه سوورن است. اینکه سوورن از این قدرت خود همچون هیتلر استفاده کند و شرایط استثنایی را بر جامعه تحمیل نماید یا خیر، از ماهیت قدرت او نمیکاهد. روح حاکم بر قانونی که این اصل انحلال، در شرایط استثنایی را به یک فرد حاکم میدهد، برای اعمال قدرت مطلقه سوورن شرط کافی است. همینطور که میبینیم چنین خطری چه در سیستم مشروطه و چه در سیستم جمهوری وجود دارد. جمهوریخواهی در یک اندیشه پستمدرن احتیاج به تحول ریشهای دارد: او باید در ابتدا خود را از همه مقولههایی نظیر جمهوری و دمکراسی رها سازد و در اتاقهای اندیشه، بدون هیچگونه پیشداوری به این دو پرسش پاسخ دهد:
در چه جامعهای در ایران زندگی میکنیم و چه چیز مردم و جامعه ایران را در کنار هم نگه میدارد؟
از این دو پرسش، پرسشهای دیگری در رابطه با عدالت اجتماعی و آزادی و سکولاریسم برمیخیزد.
اسفندیار طبری
مدیر علمی انستیتوی پژوهشهای اجتماعی در آلمان
فوریه ۲۰۲۳
برگرفته از ایران امروز