روزی که محمدرضا شاه پهلوی، مدال اوّل شاگردی رشته علوم سیاسی دانشکده حقوقِ دانشگاه تهران را از دستِ دکتر احمد فرهاد معتمد، رئیس دانشگاه گرفت و به سینه من سنجاق کرد، شاه پدرِ پسری یکساله شده بود. با نگاهی مهربان به من گفت: «شما خیلی جوان هستید!» آن روز، هیچیک از ما نمیتوانستیم بدانیم که روزی آن پسر یکساله، درگیر یکی از مهیبترین دورانهای تاریخ کشور ما خواهد شد.
عمر شاه کفاف نداد که ببیند روزی همان پسر که او را «ولیعهد» میخواندیم، عهدهدار سکان کشتی سردرگمی بشود که در لجنزار پلیدترین حکومتهای جهان بهگلنشسته است. آن مردِ «خیلی جوانِ» آن زمان و مرد کهنسال این زمان، با دیدن موهای سپید «پسر شاه»، گذر شصتودو سال عمر او را میبیند که بیشتر آن در غربت و همواره در تلاشِ یافتن راهی برای نجات ایران بوده است. او میتوانست بهترین سالهای عمر را مثل ملک فاروق (پادشاه مخلوع مصر) در کابارهها، رستورانهای مجلّل و مجالس عیش و عشرت بگذراند. یا با خانواده خود، به گوشهای بخزد و کاری به کار ایران و سرنوشت مردم آن نداشته باشد. امّا راه دیگری برگزید؛ دشوارترین راه: کوشش برای نجات ایران از یدِ دشمنان آن.
نمیدانیم آن جوان باریکاندام که با چشمانی پر از سیاهیِ غم، به همراه زندهیاد، محمّد انورسادات (رئیسجمهور وقت مصر)، پشت تابوت پدر گام برمیداشت، چه فکر میکرد. در آن زمان، او درصحنه سیاسی تنها نبود. اشخاصی مثل علی امینی، ارتشبد غلامعلی اویسی و شاپور بختیار هنوز بودند. قاتلان جمهوری اسلامی، اویسی را به گلوله بستند و سر بختیار را از تن جدا کردند. او تنها ماند. روزگار عجیبی بود! بهسختی میشد، نامی از خاندان پهلوی به زبان آورد. «طاغوت» بودند و دستنشانده امپریالیسم جهانی! امّا آن جوان، ناامید نشد. دست برنداشت. خود را ساخت. مهارت و تجربه سیاسی آموخت. بیانش را به چند زبان آراست. باوجود ترک وطن در عنفوان جوانی، به زبان مادری، روان، وزین و پاکیزه سخن گفت.
زمانی که شاه و شهبانو خواستند «ولیعهد» در ایران تحصیل کند و نه در خارج، بررسی و نیز تهیّه مواد آموزشی دانشکده افسری به چند استاد دانشگاه واگذار شد. من یکی از آنان بودم و عهدهدار دروس مربوط به علوم سیاسی و روابط بینالملل. انقلاب شد و فرصت از دست رفت؛ اما امروز که شاهد عمق و گسترش دانش سیاسی او و احاطهاش به سیاست بینالمللی هستیم، میدانیم که اینها بهآسانی به دست نیامده. نتیجه سالها کار و زحمت خود او بوده است.
همراه باگذشت زمان، روزبهروز، اعتماد به نفساش بیشتر شد. روی پای خود ایستاد. ردای شاهزادگی را هم کنار گذاشت و جامه کار و لباس رزم به تن کرد. نکته مهّم همینجاست که او مدّتهاست بدون وابستگی بهعنوان شاهزادگی، خودکفا شده است. آری، او «پسر شاه» است، اما «رضا پهلوی»، دیگر یک شخصیّت سیاسی و یک نیروی مستقل ایرانی است. بهاصطلاح جوانها، یک «بِرند» پرطرفدار شده است. منتها، برخی که بیشترشان، کسانی هستند که همین «انقلاب شکوهمند» را به ارمغان آوردهاند، یا از روی غفلت و یا به خاطر غیظ به خاندان پهلوی، از پذیرش این واقعیّت سر باز میزنند. گویی اینان نمیدانند که این جنبش انقلابی جوانان عمدتاً ۱۷ تا ۲۵ ساله، نهتنها علیه حکومت جبّار آخوند و سپاهی است که علیه خود آنان هم هست! جوانان میپرسند: چرا با ا ین انقلابتان، ما را به این روز سیاه نشاندید؟ خانمها، آقایانِ انقلاب کرده، پاسخ درست این سؤال، غیظ به خاندان پهلوی نیست!
این غیظ با خرد سیاسی و با خرد عملی در تعارض است. این غیظ، تنها به تداوم رژیمی کمک میکند که شما خود را مخالف آن میپندارید. خرد سیاسی حکم میکند که این غیظ را متوجه دشمن اصلی که قدرت را در دست دارد بکنید. این پس از فروپاشی رژیم جنایتکار است که هر ایرانی میتواند، در شرایط آزاد و در پای صندوق رأی، اگر غیظ و عقدهای دارد، آن را با ورقه رأی ابراز کند.
این درست همان کاری است که بخشی از فرانسویها پس از اشغال کشورشان توسط ارتش هیتلر کردند. افسری به نام شارل دوگل خود را به لندن رساند و با کمک چرچیل، نخستوزیر وقت انگلستان، نهضت مقاومت فرانسه را پایهریزی کرد. بخشی از فرانسویان، از راست و چپ و میانه، از ادیان و اعتقادات مختلف، از زن و مرد، به او پیوستند. کمونیستها هم پس از حمله هیتلر به شوروی، چنین کردند. آ ن زمان، کسی شرط نگذاشت که حکومت بعدی باید سوسیالیست یا کمونیست باشد؛ لیبرال یا محافظهکار. هدف آنان، در آن شرایط، بیرون راندن ارتش نازی از کشورشان بود. این پس از پیروزی بود که دولت موقت با شرکت همان نیروها، به ریاست ژنرال دوگل تشکیل شد؛ که بهترین قوانین اجتماعی را همان دولت وضع کرد. ازجمله قانون بیمههای اجتماعی. سپس دولت موقت منحل و انتخابات برگزار شد. دوگل کنار رفت. دوازده سال بعد که مملکت به خاطر جنگ الجزایر به حضور او نیاز پیدا کرد، او به صحنه سیاست بازگشت. به این میگویند: خرد سیاسی یک ملّت!
واقعیّت آنست که در طول این چهلوچهار سال، بیشتر ما ایرانیان، از خِرد سیاسی فاصله گرفتیم. اشتباه بزرگ، همانا شناخت نادرست ماهیّت نظام جمهوری اسلامی بود. نخواستیم قبول کنیم که این رژیم، از سر تا پا، یک نظام توتالیتر است؛ و رژیم توتالیتر، اصلاحناپذیر است! اگر فقط همین نکته را میپذیرفتیم، سالهای سال برای «اصلاح» این رژیم اصلاحناپذیر وقت صرف نمیکردیم. در طول اینهمه سالها، ما «براندازان» گروه اندکی بودیم که بیشتر وقت و انرژیمان صرف بحث و جدال با همین اصلاحطلبان تلف شد. اصلاحطلبان رنگارنگ: از ملّی- مذهبیها بگیرید تا چپیهای گوناگون. بسیاری از اینان، برای تشویق مردم به شرکت در «انتخابات»های جمهوری اسلامی، فراخوان میدادند. با این استدلال که شرکت در این انتخابات، تمرین دموکراسی است! این دیگر جهل مرکّب است و نه اشتباه تاکتیکی!
اشتباه بزرگ دیگر که هنوز هم ادامه دارد، اینکه درست برخلاف مدل نهضت مقاومت فرانسه، هر گروهی، پیوستن خود را به ائتلافِ براندازی، مشروط به آن میکند که پس از پیروزی، رژیم و سازماندهی سیاسی دلخواه او روی کار بیاید! این بود که کوشش برای به هم پیوستن، تبدیل شد به همّت در کارشکنی یکدیگر! اینگونه بود و اینچنین هست که رژیم آخوندی- سپاهی میتواند همچنان به قتل مردم و غارت کشور ادامه دهد. این سناریوی اسفناک و دلخراش، عاری از عقلانیت سیاسی، به حدّی زشت و ناشایست بوده و هست که کاسه صبر و شکیبایی نوجوانان و جوانانِ داخل ایران نیز لبریز شد. با تماشای این سیرک نازیبا، جوانانِ ما نمیدانستند بخندند یا بگریند. نه خندیدند و نه گریستند. برخاستند. آری، برخاستند!
خانمها، آقایان! این جنبش انقلابیِ زن و مرد جوانِ ایرانی است؛ و این اولّین بار است که بالاخره، جامعه جهانی به پشتیبانی از این جنبش برخاسته؛ و باز این اولّین بار است که ایرانیان خارج کشور، چنین یکپارچه، دستبهدست هم داده، شگفتیها آفریده و به موفقیّتهای بزرگ دستیافتهاند.
این جنبش خودجوش، سخنگو میخواهد. شخصی و گروهی، زبده و قابلاعتماد که با تماس با سیاستمداران کشورهای مختلف، با سازمانهای جهانی، با سندیکاها، با رسانههای دنیا، حمایت مستمرّ آنها را از این جنبش انقلابی به دست آورد؛ و صدای زندانیان سیاسی ما را به گوش جهانیان برساند. در حال حاضر، این کار، متأسفانه، از شخصیّتهای سیاسی زندانی برنمیآید. آنان دربند هستند. این کارِ یک گروه امین، متشکل و منظم است.
دنیا مترصد تصمیم ما ایرانیان است. غیظ و لجاجت را کنار بگذاریم. اگر نمیتوانیم، یا نمیخواهیم، دستکم، کنار بنشینیم و چوب لای چرخ نگذاریم. تجربه تلخ شکستِ زندهیاد شاپور بختیار را تکرار نکنیم.
او با الهام از همان نهضت مقاومت فرانسه که خود نیز در آن شرکت کرده بود، بر احساساتاش فائق آمد. پدرش در زمان رضاشاه، درنتیجه سیاست تصفیه سران ایلات، کشتهشده بود. خودش هم در زمان محمدرضا شاه، به جرم آزادیخواهی، سالها در زندان بسر برده بود؛ اما وقتی مسئله نجات ایران و مردم ایران پیش آمد، وقتی اختاپوس خمینی در افق ظاهر شد، او غیظ نکرد، فرمان نخستوزیری را از دست محمدرضا شاه گرفت؛ آنچه توانست کرد، اما چشمهای بسته، نخواستند ببینند؛ و آنچه گفت، گوشهای بسته نخواستند بشنوند. بعدها، بسیاران اظهار پشیمانی کردند و به خود سرزنش که چرا بختیار را تنها گذاشتند. حال، در این شرایط حسّاس کنونی، مواظب باشیم که این بار اشتباه نکنیم. باز توجیه نکنیم که «دیر شده بود!»
اگر امروز، شخص رضا پهلوی را- با «شاهزادگی» یا بی «شاهزادگی» نداشتیم، دلتان خنک میشد؟ آیا ابقاء سید علی خامنهای و نظاماش را ترجیح میدهید؟ البته، چنانچه روزی، افرادِ شاخصتر و زبدهتری پیدا شوند، طبیعی است آنها کار را ادامه خواهند داد. اینها در طبیعت کارزار مبارزاتی است. امّا، امروز که چنین نیست. اگر کس و کسان دیگری هستند، وقت آنست که از پرده بیرون بیایند. از این گذشته، تاکنون دیده نشده کسانی که در یک انقلاب شرکت داشتهاند، همانها توانسته باشند رژیم برآمده از همان انقلاب را به زیر بکشند. شاهزاده رضا پهلوی از «انقلاب نکردهها»ست. او نه انقلاب (اسلامی) کرده و نه «صدای انقلاب» را به او شنواندهاند!
مهدی مظفری
دکتر مهدی مظفری استاد و پژوهشگر علوم سیاسی ساکن کپنهاگ و استاد دانشگاه در دانمارک است.
برگرفته از کیهان لندن