آخر عمری بهتر است سکوت کنی!
ماجرای این دو پنجاه و هفتی فراتر از فرد و شخص است! قضیهی دو تفکر و دو نگرش درباره ایران و جهان و مردم و منافع آنهاست که البته، منافع فرد و شخص نیز، در شکلگیری این تفکر و نگرش قطعاً نقش بازی میکند!
یکی از این پنجاه و هفتیها سالها پیش از انقلاب ۵۷ پس از دبیرستان به اروپا رفت و در دانشگاه درس خواند و ظاهراً دکترا گرفت؛ آنهم در نقد اصلاحات ارضی! وی سپس با چنین دکترایی دریکی از شهرهای آلمان استاد دانشگاه شد و همانجا ماند و بازنشسته شد. یک پنجاه و هفتی خودمحور و متکبر و مثل اغلب پنجاه و هفتیها در پیوند با همان سازمانها و تشکیلات موجود مثل جبهه ملی و حزب توده و گروههای مارکسیست لنینیست و غیره که در اندیشه و عمل فرق چندانی باهم نداشتند؛ و صدالبته فعال در «کنفدراسیون» و با چریکهای فلسطینی نیز همساز و همآواز.
بااینهمه این روزها، پسازاینکه تاریخ خطاهایش را به اثبات رسانده بازهم اینجاوآنجا حاضر میشود و مینویسد و میگوید و درباره شرایط کنونی ایران و ضروریات آن داد سخن میدهد و حتا به نسلهای جوان راهکار هم داده و توصیه صادر میکند!
پنجاه و هفتی دوم با زندگینامهای متفاوت که البته او هم از همان دوران ساکن اروپا بوده، با پنجاه و هفتی اولی در یکجا به مدت طولانی تلاقی داشته: فعالیت سیاسی و کنفدراسیون! بااینهمه مدتهاست که دنیا را از دریچه دیگری میبیند و از همین رو متن زیر را به افرادی مشابه پنجاه و هفتی اولی نوشته است:
شما و من بهتر است در این ماههای پایانی عمرمان خفه شویم و از دادن هرگونه پیشنهاد و راهکاری به نسل جدید درگذریم. ما بهاندازه کافی فاجعه آفریدهایم. سکوت تنها کار مثبتی است که از دست ما برمیآید. فقط از یک خاطره میگویم که بدانی ما محکومان تاریخ چه کردیم.
روز ۱۹ اوت ۱۹۷۸ تو و من و محمود راسخ و فرهاد سمنار در حومهی فرانکفورت در خانه مرتضى موسوی بودیم. از این جمع چندنفری که خود را کنفدراسییون مینامید تنها من و تو هنوز زندهایم. همه از هم انشعاب کرده بودند. حتی مهدی تهرانی و خسرو شاکری، این آخرین متحدین ما هم پی کار خود رفته بودند.
شب قبل از آن روز فاجعه سینما رکس آبادان رخداده بود.
بدون هیچ درنگ و تحقیقی همانطور که رسم ما بود این جمع کوچک به این نتیجه رسید که باید فوراً به نام کنفدراسیون اعلامیه بدهیم و حکومت شاه را محکوم کنیم. تو و من مسئول نوشتن اعلامیه شدیم. بیشتر تو تا من چون آلمانی تو آن روزها بهتر از من بود.
بالاخره با همان بیان همیشگیمان نوشته شد و من در همان بعدازظهر گرم تابستان فوراً نوشته را به فرانکفورت بردم و به کارل گروبه Karl Grobe رئیس هیت تحریریه روزنامه «فرانکفورتر روندشاو» دادم.
فردای آن روز در صفحه اول در سه ستون، این روزنامه نوشت اپوزیسیون ایران رژیم شاه را مسئول این آتشسوزی جنایتبار میداند. بلافاصله همه خبرگزاریهای جهان از رویترز و خبرگزاری دولتی آلمان و فرانس پرس و دیگران با استناد به نوشته «فرانکفورتر روندشاو» حکومت شاه را بانی و باعث این انسان سوزی بیسابقهی تاریخ معرفی کردند.
ولولهای در جهان به راه انداختیم و به دستگاه مؤثر تبلیغاتی اسلامیستها تبدیل شدیم!
هر وقت به آن بعدازظهر و آن جمع پرمدعایی که در خانه موسوی گردآمده بودیم میاندیشم بر خود میلرزم که ما چه کردیم و چقدر دروغ گفتیم.
نمیدانم آیا داستان سینما رکس را هیچگاه تعقیب کردهای یا نه. نگاه به تاریخ و آنچه ما کردیم تنها درسی است که میشود گرفت. ولی خودبزرگبینی ما مانع یک نگاه صادقانه است.
من از بازگویی نمونههای بیشتر از دروغهایمان که همه را سیاست میدانستیم درمیگذرم؛ تو هم بهتر است سکوت کنی!
جالب آنکه در بازگشت از خانه مرتضی موسوی بهطرف فرانکفورت در اتوبان پلیس مخفی آلمان ماشین مرا که تو هم با من بودی تفتیش کرد. ما را تعقیب کرده بودند چراکه در راه برگشتن، از یک اعتصاب غذا و دادگاه برتراند راسل که طرفداران گروه تروریستی فراکسیون سرخ RAF برپا کرده بودند، دیدن کرده بودیم.
ما هم درواقع از قماش همان ترورریستها بودیم!
دستکم حالا و در آخر عمر بهتر است سکوت کنی و به جوانانی که زندگیشان در آتش انقلاب ۱۹۷۹ سوخته، رهنمود ندهی
برگرفته از کیهان لندن