نویسنده: دکتر داریوش همایون
چاپ اول: کلن ۱۳۷۴
ناشر: سازمان مشروطه خواهان ایران (شاخه کلن)
تاریخ ایران در سده بیستم، تاریخ مشروطیت است. اندیشههایی که از جنبش مشروطه در آغاز این سده برخاست در صورتهای گوناگون خود حتی در صورتهای انحرافی و واکنشی، تاریخ این صدساله را ساخته است و آینده قابل پیشبینی جامعه ایرانی نیز زیر تأثیر همان اندیشهها و تجربیات شکل خواهد گرفت.
آنچه به جنبش مشروطه چنین سهم بزرگی در زندگی ملی ایران داده است یکی بودن آن با اندیشه نوگری یا تجدد است. نوسازندگی همهجانبه جامعه ایرانی با جنبش مشروطه آغاز شد، در سیاست و فرهنگ و روابط اجتماعی و تا وقتیکه مسئله ایران مسئله نوگری یا تجدد است اندیشههای جنبش مشروطه تازگی و نیروی زندگی خود را نگه خواهد داشت.
پادشاهی تنها یکی از عناصر مشروطیت است و نباید مشروطیت را در پادشاهی خلاصه کرد. جنبش مشروطه، پادشاهی را به ایران نیاورد و بهغلط با آنیکی شناخته میشود. مشروطهخواهان در پی نوسازندگی جامعه ایرانی در همه زمینهها، ازجمله نظام حکومتی، بودند و پادشاهی را نیز دگرگون کردند؛ اما پادشاهی پیش از آنها بود و چند گاهی نیز با مشروطیت درافتاد. مشروطهخواهان با سلطنتطلبان در جنگ بودند و کشتگان انقلاب مشروطه به دست نیروهای سلطنتطلب از پای درآمدند. امروز ما مشروطیت را درزمینهٔ سیاسی با یک رژیم معین، یعنی پادشاهی پارلمانی یکی میگیریم و این شکل حکومت با توجه به زمینه سیاسی و عاطفی و امکانات خود در جامعه ایرانی و سودمندیهایش برای کشوری در شرایط ایران بخت قابلملاحظهای در آینده ایران دارد. ولی مشروطیت بهعنوان یک اندیشه سیاسی ـ اجتماعی، با پیشینه صدساله خود در عرصه نظریه و عمل، ارزش آن را دارد که در همه ابعادش بررسی شود و در چنان بررسی است که عناصر ماندگار و زنده آن برای امروز و آینده ایران آشکار خواهد شد. در سیر تحولی اندیشه مشروطیت سه دوره برجسته را میتوان برشمرد: جنبش مشروطهخواهی، پادشاهی پهلوی، دوران پس از انقلاب
۱ ــ جنبش مشروطهخواهی
از دهههای پایانی سده نوزدهم پدیدههای دوگانه واپسماندگی و وابستگی که برای روشنفکران ایرانی در پادشاهی استبدادی قاجار یگانه میشد در مرکز گفتمان (ِdiscourse) یا تفکر و بحث سیاسی ایران قرار گرفت. در برابر پادشاهی (ناصرالدین شاه) که کشور را یا تکهتکه به بیگانگان وامیگذاشت، یا تکهتکه به آنها میفروخت و همه را در خوشگذرانیها و تنآسانیهای مبتذل خود صرف میکرد، یک راه بیشتر در برابر اصلاحطلبان ایرانی نمیبود: کوتاه کردن دست پادشاه از امور کشور و ایستادگی در برابر دستاندازیهای بیگانگان. ایران واپسمانده بود، زیرا بیگانگان سررشته کارها را در دست داشتند و وابسته به بیگانگان بود، زیرابه سبب واپسماندگی، توانایی دفاع از خود را نداشت. مسئول این هر دو پادشاهی قاجار شمرده میشد که کشور را چون تیول خود میشمرد و غم مردم نداشت و از حس سربلندی و احترام ملی بیبهره بود.
محدود کردن پادشاهی و دادن اختیار کشور به دست نمایندگان مردم و مجلس شورای ملی چارهای بود که پدران انقلاب مشروطه برای فوریترین و حیاتیترین نیاز ملی ــ جلوگیری از بخشیدن کشور به بیگانگان ــ اندیشیدند. آن زمانهایی بود که هر ماجراجوی خارجی با چند هزار لیره پیشکش به پادشاه امتیاز گوشهای از کشور را میگرفت و گمرگات ایران برای پرداخت هزینه سفرهای شاهانه به گرو گذاشته میشد.
اصطلاح مشروطه و مشروطیت برخلاف تصور عمومی از شرط عربی نیامده است؛ هرچند که قدرت مطلق پادشاهی به قانون اساسی مشروط گردید. مشروطهخواهان نام جنبش خود را از راه عثمانی، از شارت فرانسه گرفتند که اصطلاح دیگری برای قانون اساسی است. آنها در پی قانونی کردن حکومت و حکومت قانون بودند؛ درد ایران را بهدرستی از بیقانونی، یعنی دل خواسته بودن حکومت میدانستند.
باآنکه نخستین غریزه پدران جنبش مشروطه ناسیونالیسم نگهدارنده و دفاعی بود ــ احساس وظیفه در برابر تاریخ یک ملت کهنسال و سربلند ــ این ناسیونالیسم، تنها در چارچوب یک نظام دمکراتیک تصور میشد. تنها مجلسی که از مردم برمیخاست میتوانست استقلال و یکپارچگی کشور را نگه دارد. قانون اساسی ۱۹۰۶/ ۱۲۸۵ همه به مجلس شورای ملی میپردازد. مجلسی که میبایست فوریترین وظیفه را که جلوگیری از دادن امتیازات به بیگانگان بود به انجام رساند. مواد مربوط به سازمان کشور و نظام سیاسی و حقوق مردم در متمم قانون اساسی ۱۹۰۷/۱۲۸۶ آمده است.
ولی در پشت همه اینها دلمشغولی به استقلال و یکپارچگی کشور و حاکمیت مردم، اراده رساندن ایران بهپای اروپا و آنچه ترقی و ترقیخواهی نام گرفت نهفته بود. مشروطهخواهان از همان نخستین روزها به دنبال کشیدن راهآهن سراسری و آوردن صنعت نوین، بهویژه ذوبآهن و آموزش همگانی رایگان به ایران بودند. پیشگامترینشان به اصلاحات ارضی و قانون کار میاندیشیدند. کوششهای ناموفق در پایهگذاری بانک ملی و سامان دادن به وضع مالی کشور (با آوردن مستشاران آمریکایی مانند شوستر و میلسپو) هم در پهنه دفاع از استقلال وهم نوسازندگی و ترقی کشور میگنجید. از همان آغاز، این تصور، حتی بهصورت مبهم وجود داشت که استقلال و دمکراسی و توسعه باهم ارتباط دارند و دمکراسی و ترقی دوروی یک سکهاند.
این نگرش تازه به سیاست و اجتماع با خود یکزبان و ادبیات تازه نیز آورد که با گسترش صنعت نشر و رونق گرفتن روزنامهنگاری تقویت شد. جنبش مشروطیت به نوسازندگی در همه زمینهها انجامید و خود از همین نوگرایی برخاسته بود. مردان ــ و تک توک زنان ــ تازهای در قلمرو سیاست و فرهنگ برآمدند و با اشرافیت کهن و بیشتر فرسوده به رقابت پرداختند. طبقه متوسط کوچک ولی بیدار و فعال ایران نشانه خود را بر همه زندگی ملی گذاشت.
۲ ــ پادشاهی پهلوی
بسیاری از تاریخنویسان سیاسی ـ حزبی معاصر از رضاشاه یک برابر نهاد، آنتیتز، مشروطه ساختهاند ــ کسی که مشروطیت را برچید. ولی او بود که بیشتر آنچه را که مشروطهخواهان برای ایران آرزو میکردند عملی ساخت: تشکیل کشور واحد از ممالک محروسه ایران که بیش از آنکه یک نام باشد بدنامی بود؛ کوتاه کردن دست بیگانگان از کارهای کشور، مگر در صنعت نفت که از پس قدرت نظامی و سیاسی امپراتوری بریتانیا برنیامد؛ استقلال مالی و پولی کشور و پایهگذاری صنایع نوین؛ ازجمله کوشش نافرجام برای پایهگذاری صنعت فولاد؛ کشیدن راهآهن سراسری و پیوستن استانهای کشور به یکدیگر با شبکه راهها؛ نظاموظیفه عمومی و آموزش همگانی؛ بیدار کردن حس غرور ملی در مردمی که بیش از یک سده با شکست و خواری زیسته بودند؛ و بسیاری کارهای دیگر؛ همه تا آنجا که برای ایران در آن روزگار امکان میداشت.
در برابر انقلاب از پایین جنبش مشروطیت که در شرایط آن روز ایران، با نبودن هیچ زیرساختی، از کار چندانی برنمیآمد، رضاشاه به انقلاب از بالادست زد ــ آنچه از سدههای هفده و هژده در اروپای مرکزی و شمالی آزموده شده بود و در زمان رضاشاه در ترکیه جریان داشت. رضاشاه عنصر دمکراسی را از مشروطیت برداشت ولی در آنچه مربوط به ناسیونالیسم و ترقیخواهی بود از مشروطهخواهان بسیار فراتر رفت. او که با رأی مجلس به پادشاهی رسیده بود ظواهر قانون اساسی مشروطیت را نگاهداشت، باآنکه دیگر نیازی به آن نداشت. این امتیازی بسیار پرمعنی بود که به ماندگاری اعتبار و مشروعیت انقلاب مشروطه داده میشد. مردم ایران قدر اصلاحات رضاشاهی را میدانستند ولی از احترام و سربلندیشان به آن انقلاب هیچ کاسته نشد. حکومتهای دوران مشروطیت شکستخورده بودند ولی خود آن جنبش در خودآگاهی ملی ایرانیان همچنان سرچشمه الهام اندیشه سیاسی و اجتماعی ماند.
در سالهای پس از رضاشاه، مصدق و جنبشی که به نام او شناخته میشود قدرت خود را از مشروطیت گرفت. او بهعنوان بزرگترین مدافع آرمانهای ناسیونالیستی و آزادیخواهانه انقلاب مشروطه بر صحنه سیاست ایران در سالهای جنگ و پسازآن چیرگی یافت. ملی کردن صنعت نفت و پیکار برای کوتاه کردن دست انگلستان از ایران درست در متن سنت مشروطهخواهی میگنجید و شعار «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» درستترین تعبیر از قانون اساسی مشروطیت میبود. حتی حزب توده میکوشید ریشههای خود را در انقلاب مشروطیت بجوید. درواقع سالهای پس از رضاشاه شاهد واکنشی در جهت آن انقلاب بود؛ چنانکه حتی شکست مشروطهخواهان در دو دهه پس از انقلاب به گردن رضاشاه انداخته شد که هیچ ربطی به واقعیات تاریخی نداشت. محمدرضا شاه نیز از آن هنگام که اختیارات حکومتی را بر اقتدار اخلاقی و سیاسی پادشاهی افزود از دهه۱۹۵۰/ ۱۳۳۰ در نگهداری و رعایت ظواهر قانون اساسی کوشید. او با تغییر قانون اساسی و افزودن بر اختیارات خود، نقصی را نیز در مورد تغییر قانون اساسی و نیابت سلطنت برطرف ساخت؛ و برنامههای اصلاحی خود را در هر جا نمیشد، مانند مورد اصل دو متمم قانون اساسی که به رهبران مذهبی در مورد تطبیق قوانین با شرع حق وتو میدهد و تغییرناپذیر است، بهرغم قانون اساسی به اجرا گذاشت. برنامه انقلاب از بالای او از اصلاحات رضاشاهی نیز درگذشت. ایران در پایان دوران پهلوی با استانداردهای جهانسومی کشوری نیرومند بود، در نخستین رده کشورهای روبهپیشرفت؛ و از بسیاری جهات همان بود که نسل دوران انقلاب مشروطه بهدشواری میتوانست آرزویش را نیز داشته باشد.
اما توســعه و اصلاحات در دوران محمدرضا شاه به صـورتی روزافزون جای یک ایدئولوژی را گرفت ــ ناپخته و بیانسجام ــ که در آمارهای بیروح و نهچندان گویا تجسم مییافت و روح و معنای توسعه را فدای جنبه کمی و مقداری آن میکرد. از همین دوران، دستکم از نیمه پادشاهی محمدرضا شاه، بود که ناهماهنگی میان ساختار سیاسی کشور با پیشرفتهای اجتماعی و اقتصادی آن نمایان گردید.
اگر در دوران رضاشاه از یکپایه اقتصادی و اجتماعی برای دمکراسی در ایران بهدشواری میشد سخن گفت، در دوران محمدرضا شاه، اشغال خارجی و دفاع از یکپارچگی ایران و پیکار ملی کردن نفت و پیامدهای آنکه بیستوچند سالی را در برگرفت برای بسیاری از هواداران رژیم پادشاهی، به درست یا به مبالغه، توجیهی بر طبیعت خودکامه حکومت میبود. میگفتند کشور از همه جهت ناتوان و درتهدید است؛ اما از دهه ۱۹۶۰/ ۱۳۴۰ دیگر هیچ دلیل قانعکنندهای برای جلوگیری از رشد نهادها و کارکرد دمکراتیک در کشور نمیشد آورد. بهویژه که خود فرایند توسعه نیز از دهه ۱۹۷۰/ ۱۳۵۰ به موانع سیاسی فراوان برخورد (پاسخگو نبودن حکومت، فساد و دوستبازی و خویشاوند پروری به هزینه مردم) که اصلاح پردامنه نظام سیاسی، یعنی دمکراتیک شدن حکومت را ــ برای کارآمدتر کردن توسعه اقتصادی و اجتماعی هم شده ــ طلب میکرد.
طبقه متوسط ایران به برکت اصلاحات رضاشاهی و رونق اقتصادی محمدرضا شاهی یک نیروی بزرگ اجتماعی شده بود که به دلیل روحیه کارآفرینی entrepreneurial و ریشهداری فرهنگی و درجه بالای آموزش آن بر بیشتری از کشورهای همردیف ایران برتری داشت. برای این طبقه متوسط، آزادی پول درآوردن و فعالیت اقتصادی که آنهم آلوده انحصارگری قدرت سیاسی شده بود و نارضائیهایی برمیانگیخت، بس نمیبود. زنان و مردانی که خود را از هیچکس کمتر نمیدیدند و بهحق در درستی بسیاری از سیاستها و استراتژیها تردید داشتند، خواهان مشارکت در فرایند سیاسی میبودند و این استدلال ـ بهانه را که فرماندهی پادشاه برای توسعه کشور ضرورت دارد، برنمیتافتند.
از اواخر پادشاهی محمدرضا شاه حتی آن استدلالها نیز به کناری نهاده شد و بیزاری از دمکراسی و حکومت قانونی بهصورت یک فلسفه حکومتی درآمد. پادشاه دمی از استهزا و محکوم کردن دمکراسی، نهتنها برای کشورهایی در وضع ایران، بلکه در سرزمینهای دمکراسی لیبرال نیز، بازنمیایستاد. اگر در آغاز، خودکامگی بهعنوان یک ضرورت ــ اگرنه شر لازمی ــ توجیه میشد، در پایان، دمکراسی بهعنوان یک نظام سیاسی که با خود تنبلی و انحطاط میآورد تلقی میگردید. حکومت قانونی نهتنها دست و پاگیر، بلکه خلاف رابطه عرفانی و راز آمیز شاهنشاه و فرمانده و خدایگان با مردمی که میبایست همهچیز خود را از او بدانند شمرده میشد. پرستش شخصیت، به زیان آزادگی، به ابعاد ناپسند میرسید.
ناسیونالیسم نگهدارنده مشروطیت در این دوره با افزایش قدرت اقتصادی و نظامی ایران چهرهای جهانجویانه یافت که با تواناییهای واقعی ایران، حتی با زمینه محافظهکارانه سیاست خارجی هشیارانه محمدرضا شاه، سازگاری نمیداشت. شعارهای بلندپروازانهای مانند امن نگاهداشتن راههای دریایی اقیانوس هند که هیچ ربطی به ایران ندارد، ترسهای بیهوده و بیپایهای در کشورهای دور و نزدیک برمیانگیخت.
محمدرضا شاه فرایافت (concept) حکومت بهعنوان خدمتگزار کشور و عامل توسعه و نهفقط ارگان گردآوری مالیات و سربازگیری را که رضاشاه بیش از هر کس به ایران آورد، پیشتر برد، باسیاستهای رفاهی پردامنه خود بعد عدالت اجتماعی را بر میراث مشروطیت که با همه محدودیتها و دستکاریها همچنان زمینه اصلی کشورداری در پادشاهی پهلوی بود افزود. تعهد به توسعه، تعهد به عدالت اجتماعی را نیز در برگرفت. در عمل این هر دو با نابسامانیها و کمبودهای فراوان دستبهگریبان بودند، ولی درشدت و صمیمیت تعهد دستگاه حکومتی و رهبری سیاسی جای تردید نبود. استراتژی و تاکتیکها گاه نادرست بودند ولی پادشاه باکار ده، دوازده ساعت در روز و رسیدگی به جزئیات، زندگی خود را در خدمت رفاه مردم ایران گذاشته بود.
۳ ــ پس از انقلاب
انقلاب اسلامی واکنشی در برابر سراسر جنبش مشروطهخواهی بود. بزرگترین تلاشی بود که برای ناچیر کردن پایههای فکری و دستاوردهای عملی دوران مشروطه صورت گرفت و اندک زمانی چنان مینمود که اسلامیها با همراه کردن اکثریت بزرگ مردم ایران توانستهاند سیر مقاومتناپذیر جنبش مشروطه را متوقف سازند. (در اینجا اسلامی در معنایی جز مسلمان بکار رفته است؛ اسلامیها اسلام را وسیلهای برای مقاصد سیاسی میسازند.) اسلامیها بجای تجدد و ترقیخواهی جنبش مشروطه ارتجاع حوزه را نهادند و بجای ناسیونالیسم ایرانی، امت اسلامی را؛ حاکمیت مردم و دمکراسی را با ولایتفقیه جانشین کردند؛ و شیخ فضلالله نوری را بهحق در بالای «پانتئون» خود قراردادند.
آن غریزهای که در نخستین ماههای انقلاب در پی ویران کردن یادگارهای پهلویها و تخت جمشید و مجسمه فردوسی برآمد، روح واقعی انقلاب اسلامی بود. هنگامیکه خمینی «مغزهای فاسد» را به باد حمله گرفت و مردم را به بازگشت به شیوه زندگی صدسال پیش فراخواند، آرزوهای پسزده ضدانقلابی را بیان میداشت که از پگاه انقلاب مشروطه شکل گرفت و در نهان بالید و منتظر ماند.
اگر بر نیرومندی سنت مشروطهخواهی ــ همه آن اندیشههای سیاسی و اجتماعی که در بیشتر صدسال گذشته بر جامعه ایرانی فرمانروایی کرده است ــ گواهی لازم باشد همانا پایداری این سنت در جامعه ایرانی سالهای جمهوری اسلامی و بالیدن آن در گفتمان discourse سیاسی ـ ایدئولوژیک روشنفکران داخل و خارج در شانزدهساله گذشته است.
رهبران مذهبی که قدرت سیاسی را نیز چه با پادرمیانی «لیبرالها» در یکساله اول و چه مستقیماً در سالهای پسازآن در دست گرفتند، هنوز سال نخست پیروزی را به پایان نرسانده، دریافتند که مشروعه بیهوده در آغاز سده بیستم در برابر مشروطه شکست نخورده بود. اندیشههای سیاسی و اجتماعی مشروطیت از نیازهای جامعه ایرانی در این سده برمیخاست. ایران چه با حکومت مشروطه، چه با حکومت پادشاهی استبدادی در چهارچوب کلی قانون اساسی مشروطیت و چه با جمهوری اسلامی آخوندی اداره شود، نیاز به نگهداشتن خود در برابر دستاندازیهای بیگانگان، در دست گرفتن سرنوشت ملی خود و یکپارچه ماندن و مهار کردن نیروهای گریز از مرکز که از بیرون پشتیبانی میشوند دارد و باید سطح زندگی قابلمقایسهای با کشورهای پیشرفته برای مردم خود فراهم آورد؛ زیرا در این عصر انقلاب ارتباطات، جامعههای پیشرفتهتر بیش از گذشته بهصورت معیاری برای همه جهانیان درآمدهاند ــ چنانکه ازنظر سیاسی نیز نمیتوان به مردم گفت که خودشان شایستگی اداره کارهایشان را ندارند و یک رهبر یا پیشوا به هر نام باید برای آنان تصمیم بگیرد.
دیری نگذشت که ناسیونالیسم ایرانی خود را بر امت اسلامی که گویا یگانه است تحمیل کرد و اگر تکانی هم لازم میبود حمله عراق با اکثریت شیعی مردمانش به ایران و جنایاتی که مسلمانان و شیعیان بر همکیشان خود روا داشتند، آن را فراهم ساخت. خلیج اسلامی از خلیجفارس برنیامد و سران حکومت از منبر نماز جمعه درباره افتخارات تاریخی و فرهنگی ایران سخن گفتند و در پی بزرگداشت فردوسی برآمدند. زبان فارسی که در آغاز جز زایدهای برعربی شمرده نمیشد همچنان در دست نویسندگان و مترجمان روزافزون، خود را از واژهها و اصطلاحات نالازم عربی پیراست و در گسترش ناگزیرش از سرچشمههای خود مایه جست.
بحث توسعه و ترقی، سراسر دستگاه حکومتی را فراگرفت و هرچند در عمل به سبب طبیعت تاراجگر رژیم از آن فروماندند، مکتبیهای بیمایه را برسرجایشان نشاند. همه دشمنی با پهلویها باعث آن نشد که همان هدفها و استراتژیها و حتی اعتیاد به آمارها را که اکنون نادرستتر و گنگتر از همیشه شده است، نگه ندارند. جمهوری اسلامی در کوششی ناکام و شبانهروزی است که پادرجا پای رژیم پادشاهی بگذارد. دست به دامان درسخواندگان و کارشناسان شدن، همان «مغزهای فاسد» که خمینی از آنها مینالید، یک رویۀ دیگر چیرگی یافتن ترقیخواهی مشروطه بر ارتجاع حوزهای است.
اما حتی در خود حوزه نیز میکوشند به دانش نوین روی آوردند؛ زاغان بیشمار آرزوی روش کبک میکنند. آشتی دادن دانشگاه با حوزه که در دست لیبرالها و ملی مذهبیان به حوزهای شدن دانشگاه کمک کرد، اکنون به دست آخوندها به دانشگاهی شدن حوزه کمک میکند. آخوندها توانستهاند سطح دانشگاه را پایین آوردند، ولی دانشگاه به اصل خود وفادار مانده است (ازجمله بهعنوان کانون اعتراض و پایداری) آموزش عالی ــ چنانکه در سطحهای پایینتر ــ در برابر جهانبینی حوزه ایستادگی میکند و تا آنجا که بتواند همپای جهان امروز گام برمیدارد. تجدد و ترقی و نوگری در همهجا زمینه اصلی بحث و تفکر است و نشانههای آن را در نشریهها و کتابها و سمینارهایی میتوان دید که به فراوانی و غنای شگفتاور در آن بیابان سیاسی پدیدار میشوند. از انقلاب اسلامی و جهانبینی آن جز تعارف زبانی و رفع تکلیف نشانی نمانده است. گویی این انقلاب تنها برای آن بود که گروهی بیایند و دست بر اسباب قدرت و منابع دارایی بیندازند. ساختار قدرت، اسلامی است ولی دیگر هر چه بتوان در ایران از آن بیتاسف و بیزاری سخن گفت ربطی به انقلاب و ساختار قدرتش ندارد.
خود ساختار قدرت، آنچنانکه خمینی پیش از پیروزیش اعلام میکرد نمانده است. ولایتفقیه نامی است که بر یک الیگارشی بیهیچ پایه تئوریک نهادهاند که جز سرنیزه منطق و توجیهی ندارد. قدرت به دست عبا و عمامه است ولی نه سیاستهای حکومت شرعی است، نه ــ جز معدودی ــ مراجع شرعی قدرت را در دست دارند. اسلام در حکومت واردشده است، اما بهصورت مصلحتی و ناپیوسته و بیشتر در قلمرو احوال شخصی و زندگی خصوصی مردم؛ اسلامی است تابع زیر و بالای سیاستهای روز که بیشتر در ظواهر و شعارها بازتاب دارد تا در گوهر فرمانروایی. ضرورتهای کشورداری و بیش از همه، خود دستگاه حکومتی، است که اسلام سیاسی را از زیرپوستهاش میخورد و چیزی جز همان پوسته نمیگذارد.
خمینی از نگهداشتن قانون اساسی و مجلس انتخابات و ریاست جمهوری انتخابی و حتی حق رأی زنان که بر سر آن در ۱۹۶۳/ ۱۹۱۳۴ شوریده بود، گریزی نیافت. او هرروز قانون را میشکست ــ چنانکه جانشینانش میکنند ــ ولی خود قانون را به رسمیت میشناخت؛ و این قانونی است که هم عناصر دمکراتیک در آن است، هم پاک غیر دمکراتیک است ــ مانند هر چه در جمهوری اسلامی است، پریشان و آمیخته به هرجومرج.
در این نابسامانی، چندگانگی قدرت سیاسی در درون دستگاه حاکم که کار حکومت را به فلج کشانده است و بحث زنده دمکراسی و جدایی دین از حکومت (سکولاریسم) چه در محافل حکومتی و چه در جامعه روشنفکری بالندگی تمام دارد ــ بسیار از دهپانزده ساله پایانی محمدرضا شاه بیشتر. اندیشههای پدران جنبش مشروطه در ایران جمهوری اسلامی زنده است و با پختگی و نیروی بیشتر دنبال میشود. یکبار دیگر روشنبینترین عناصر جامعه ایرانی در پی گشودن چنبر واپسماندگی و استبداد از راه نوسازی سیاست و جامعه هستند.
در بیرون از ایران بازگشت به ریشههای جنبش مشروطه به دلایل آشکار، بازتر و پردامنهتر بوده است. در بحثی که دهههای پس از انقلاب اسلامی را فراگرفته، بهترینهای چپ و راست طیف سیاسی از پافشاری بر مواضع پیش از انقلاب خود، از دست یازیدن به تئوریهای توطئه از سویی و انقلاب خیانت شده و ربودهشده از سوی دیگر، به یک تجدیدنظر سازنده میرسند و یک جریان اصلی سیاسی پدید میآورند که از جهاتی یادآور همرایی concensus چپ و راست ایران در نخستین سالهای این سده است.
استقلال و یکپارچگی و یگانگی ملی ایران که دلمشغولی بزرگ و اولویت چند نسل ایرانیان از آغاز سده نوزدهم بوده است، امروز در پرتو آنچه در یوگوسلاوی پیشین میگذرد اهمیتی تازه مییابد. دمکراسی و چندگانگی (پلورالیسم) هنوز از سوی عناصر حاشیهای چپ و راست افراطی و اسلامیهای مارکسیست پیشین در سخن یا عمل زیر حمله است؛ ولی مانند حقوق بشر، در میان گرایشهای گوناگون به قبول عام رسیده است. حقوق بشر بهویژه در خودآگاهی ملی ایرانیان جای بالای بیسابقهای مییابد. سیاهکاریهای جمهوری اسلامی به طبقه سیاسی ایران فهمانده است که هر تجاوز به آزادیها و حقوق فرد به چه بهای سنگینی برای جامعه بهطورکلی تمام میشود. بیشتر ما درگذشته این را نمیدانستیم. نهتنها میان دمکراسی و حقوق بشر تفاوت میگذاشتیم، بلکه حقوق بشر را امری فرعی و اختصاصی ــ هر کس و هر گروه برای خودش ــ به شمار میآوردیم. دمکراسی برایمان بیشتر، آزادی عمل خود و همگنانمان معنی میداد.
و سرانجام، ترقیخواهی و فرایافت توسعه وارد گفتمان سیاسی بیشتر گرایشها شده است. رابطه ارگانیک دمکراسی و حقوق بشر با توسعه؛ جای اصلی ترقیخواهی در دستور کار ملی ایران، صدسال پیش بر روشنفکران ایرانی بهخوبی دانسته بود. در دوران محمدرضا شاه بسیاری از آن روی گردانیدند و ترقیخواهی و توسعه را حوزه اختصاصی سلطنتطلبان و سلطنتطلبی را با مشروطه یکی شمردند. امروز بحث دمکراسی را دیگر مانند گذشته از توسعه جدا نمیکنند. ترقیخواهی برای هواداران پادشاهی بهانهای برای سرکوب دمکراسی؛ و دمکراسی برای آزادیخواهان شعاری در برابر توسعه و ترقیخواهی نیست.
در میان سنتهای سیاسی ایران در صدسال گذشته، یعنی دوران بیداری ملی ایران، اندیشههای سیاسی و اجتماعی مشروطیت بیش از همه توانایی و پایداری نشان داده است. ما در پیکار کنونی خود با جمهوری اسلامی، پیکاری که راه آینده ایران را نیز تعیین خواهد کرد، بیش از همه میتوانیم از این سنت مایه بگیریم. چپ رادیکال، قربانی زیادهرویها و یکسونگریها و بستگی خود به اردوگاه سوسیالیسم شده است. آنچه راه مصدق نامیده میشود دامنهای محدودتر از آن دارد، چه ازنظر جهانبینی و چه تاریخی که بتوان جامعه ایران را در پایان سده بیستم بر آن پایهگذاری کرد. مذهب سیاسی نهتنها خودش را به نابودی محکوم کرده، بلکه به مذهب نیز آسیب جدی و دیرپای زده است.
بازگشت به ریشههای انقلاب مشروطه و ساختن بر روی آن با توجه به تجربه ملی صدساله گذشته خود ایران و رویدادهای جهان بیرون، به همه گرایشهای سیاسی امروزی ایران کمک میکند که خود را با نیازها و واقعیات جامعه کنونی ایرانی هماهنگ سازند. امروز ما را صدساله گذشته، همه صدساله گذشته، ساخته است. بازگشت به آن ریشهها و ساختن بر روی درسها و عبرتهای آن گذشته، ا گر بهقصد تکرار و تقلید نباشد، واپسگرایی نیست؛ سازندهترین برخوردی است که میتوان با گذشته داشت.
این کاری است که نهتنها چپگرایان و جمهوریخواهان گوناگون، بلکه مشروطهخواهان و هواداران پادشاهی نیز باید بکنند. مشروطهخواهان تنها وارثان سنت مشروطیت نیستند. همه سنتهای سیاسی امروز ایران ریشهها و قهرمانان خود را در انقلاب مشروطیت دارند؛ و این احتمالاً بزرگترین مایه سلامت و نیرومندی سیاسی آینده ایران خواهد بود. زمینه مشترکی که مشروطهخواهان با نیروهای چپ و جمهوریخواهان در تعهد به یکپارچگی و یگانگی ملی ایران، به دمکراسی و چندگانگی و عدم تمرکز، به حقوق بشر و به عدالت اجتماعی دارند فرا آمد تاریخ صدساله گذشته ماست؛ دورانی که ما بهرغم و در دشمنی با یکدیگر، باهم کشور را ساختهایم و باهم آن را به این روز انداختهایم و هر چه هم مسئولیتهایش را به گردن یکدیگر بیاویزیم، باهم پیامدهایش را تحمل میکنیم.
از این نظر همانندی تجربه ملی ایران و فرانسه، هم بسیار آموزنده و هم امیدوارکننده است. ملت فرانسه از ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱، سال انقلاب تا سال کمون، صدسالی را گذراند که درشدت و دامنه کشاکشهای سیاسی و ایدئولوژیک از هر چه ما برآمدهایم در گذشت. در صدساله پسازآن نیز این کشاکشها اگرچه کمتر با شورش و خونریزی همراه بود، در جبهه ایدئولوژیک با تندی و تیزی یک جنگ مذهبی ادامه یافت. سرانجام در دهه هشتاد این سده فرانسویان توانستند به جنگ مذهبی چپ و راست پایان دهند و فرانسه امروز از نظر همرایی ملی، کموبیش مانند هر دمکراسی غربی است؛ ایدئولوژی جنبه مذهبی و حقبهجانب خود را ازدستداده است؛ اختلافها بر سر استراتژیها و اولویتها و تاکیدهاست؛ به مسائل بیشازپیش از نظرگاه عملی نگریسته میشود؛ اصرار به مهندسی اجتماعی و قالبگیری جامعه کمتر شده است. اختلاف بر سر آموزشگاههای مذهبی، واپسین بازمانده جنگ مسلکی دویستساله چپ و راست است که آنهم گرمی پیشین را ندارد.
آنچه تاریخ دویستساله گذشته فرانسه را رهانید همان زمینه مشترک نیروهای راست و چپ، همان اندیشههای انقلاب ۱۷۸۷ بود. ناسیونالیسم و آزادیخواهی و عدالت اجتماعی بر بستر نوگری (تجدد) بهعنوان میراثهای مشترک انقلاب بزرگ، میدانی بود که هماوردان مسلکی دویستساله در آن جنگیدند. چنان جنگی، هرچند هم تند و خونین، نمیتوانست در میان دشمنان آشتیناپذیر باشد. در تحلیل آخر، نظام دمکراتیک که در بیشتر دو سده گذشته در فرانسه برقرار بود، یک همرایی ملی را گریزناپذیر ساخت.
ما فرانسه نیستیم و هیچ دو کشور و دو دوره تاریخی را کاملاً نمیتوان با یکدیگر برابر نهاد. ولی همانندیهای تاریخی و سیاسی را نباید ندیده گرفت. ما از فرانسویان بسا چیزها کم داریم ــ ازجمله تلخی و شدت و زمان طولانی کشاکشهای سیاسی و مسلکی را ــ و بااینهمه میتوانیم در این زمینه از آنها بیاموزیم؛ شاید بیش از هر کشور دیگری در جهان. از این نظرگاه ویژه ــ یعنی میراث مشترک انقلابی برای سرتاسر طیف سیاسی که بازمان فرسوده نشده است ــ ما احتمالاً از هر ملت دیگری به فرانسه نزدیکتریم. فرانسویان نیز مانند ما تا مدتها نخواستند این اشتراک را بشناسند و به آن اعتراف کنند. آنها صدسالی شکستهای پیاپی، سه جنگ در سه نسل و زوال فرانسه بهعنوان یک امپراتوری و قدرت بزرگ را لازم میداشتند تا به خود آیند. ما همه آن صدسال را در بیستوچند سال زهرآگین انقلاب و حکومت اسلامی چشیدهایم. فرانسه را نظام دمکراتیک آن رستگار کرد. ما نیز برای رهایی خود از جمهوری اسلامی و از چنبر واپسماندگی و استبداد و نیهیلیسم، جز دمکراسی راهی نداریم. با زندان و اعدام و تبعید و کنار گذاشتن، حتی در مقیاسهای بزرگ، نمیتوان به کشاکشهای سیاسی پایان داد. این را فرانسویان پیش از ما تجربه کردند.
ما هنگامیکه با نگاهی آزاد از پیشداوری به صدساله گذشته خود مینگریم، میبینیم که بسیاری از بدبختیهای ما ازآنجا برخاست که یکی از زایندهترین و درخشانترین رویدادهای تاریخ ایران یعنی جنبش مشروطهخواهی را دستکم گرفتیم؛ یا در محدودترین صورتش تعبیر کردیم، یا از آن انحراف جستیم، یا بر ضدش برخاستیم. هواداران پادشاهی از مشروطهخواهی تنها نوگری (تجدد) و ناسیونالیسم را گرفتند؛ هواداران مصدق به دمکراسی و ناسیونالیسم بسنده کردند و هیچکدام حتی به تعبیر محدود خود نیز وفادار نماندند و در آنهم کوتاهی نمودند. چپ رادیکال، مشروطه را نادیده گرفت و به آموزه doctrine های دیگر روی آورد؛ و مذهب سیاسی در پی وارونه کردن انقلاب و همه دوران مشروطه برآمد.
تنها پس از انقلاب اسلامی بوده است که به سنت مشروطیت در تمامیت آن نگریسته میشود و شکفتگی بحث سیاسی در میان ایرانیان از همینجاست. هیچکس نمیتواند انکار کند که نمایندگان گرایشهای سیاسی ایران در چپ و راست ــ آنها که آمادهاند از زندان گذشته خودشان بیرون بیایند ــ چه در روشنگری و شناختن تاریخ معاصر و چه در برنامههای سیاسی خود برای آینده ایران از همیشه روشنتر و متقاعدکنندهترند.
اگر به ماندگاری اندیشههای سیاسی و اجتماعی مشروطیت و ارتباط مستقیم آن با اکنون و آینده ایران تأکید میشود از اینجاست که کشور ما امروز در پایان سده بیستم بر رویهم با همان مسائل و همان گزینشهای آغاز این سده روبروست؛ و نهتنها در ایران که در همه جهان واپسمانده و روبهپیشرفت. در همان صدسال پیش به مقدار زیاد آشکار بود که چه باید کرد، زیرا نمونههای کشورهای پیشرفته که صد و دویست سال پیش از آن آغاز کرده بودند در برابر بود.
امروز ما، هم کوتاهیهای آن نمونهها را بهتر میشناسیم هم کوتاهیهای خودمان را؛ و میتوانیم با گامهای مطمئنتری راه آینده را بپیماییم؛ اما تا جمهوری اسلامی در پیش روی ماست هیچ کار جدی برای ایران نمیتوان کرد.
رونویسی و ویرایش: بهمن زاهدی