بیست‌ویکم آذر: روز نجات ایران

روز نجات ایران

در جنگ جهانی دوم، ارتش سرخ شوروی وارد سیزده کشور شد: فنلاند، لتون، لیتوانی، استونی، لهستان، آلمان، چکسلواکی، مجارستان، بلغارستان، رومانی، ژاپن و … ایران. در پایان جنگ، ارتش سرخ بخشی از خاک تمامی آن کشورها را یا مستقیماً به اتحاد شوروی افزوده بود – مانند کارلیا (فنلاند)، مولداوی (رومانی)، سه جمهوری بالت، جزایر کرویل (ژاپن) و پروس شرقی (آلمان) که بعداً «کالینینگراد» نامیده شد، یا با تحمیل رژیم‌های دست‌نشانده زیر کنترل مسکو قرار داده بود: لهستان، مجارستان، چکسلواکی، بلغارستان و رومانی و آلمان شرقی.

در این میان تنها یک کشور زیر اشغال ارتش سرخ بود که توانست بی‌آنکه بخشی از خاک خود را از دست بدهد، استقلال صدمه خورده و متزلزل خود را نیز حفظ کند: ایران.

والتر لیپمن، روزنامه‌نگار آمریکایی در بررسی توسعه‌طلبی استالین، رهبر وقت شوروی، نوشت: «عمو جو (لقب آمریکاییان برای استالین) هر جا رفت جا خوش کرد و ماند – هر جا به‌جز پرشیا (ایران).»

یکی دیگر از اقدامات استالین انتقال صدها هزار روس‌تبار به بعضی مناطق اشغالی با هدف تغییر ترکیب جمعیتی آنان. در پروس شرقی، در طی ۲۰ سال، آلمانی‌تباران که ۹۰ درصد جمعیت را تشکیل می‌دادند، به سطح یک اقلیت قومی ۲۵ درصدی تنزل کردند. در جمهوری‌های بالتیک روس‌تباران، اوزبکان، کازاخ‌تباران و دیگر اقوام شوروی به‌سرعت بین ۲۰ تا ۴۰ درصد جمعیت را از آن خود کردند. مناطق ربوده‌شده از فنلاند در طی سه دهه کاملاً فنلاندی‌زدایی شد. در همان حال، مناطق خاوری اوکراین، هدف مهاجرت روس‌تباران قرار گرفت.

امروز با دسترسی به آرشیوهای محرمانه اتحاد شوروی هم در مسکو و هم در باکو، مرکز جمهوری شوروی آذربایجان، می‌دانیم که «عمو جو» یا به قول کمونیست‌های خودمان «عمو یوسف» برای ایران نیز نقشه‌های مشابهی داشت.

بیش از ۷۵ سال است که ما ایرانیان، ۲۱ آذر را به‌عنوان «روز نجات آذربایجان» جشن می‌گیریم. اما اکنون‌که اطلاعات بیشتری در اختیارداریم، شاید بتوان گفت که ۲۱ آذر «روز نجات ایران» است. استالین خواستار ایجاد یک «ایرانستان» شوروی در تمامی مناطق شمالی ایران بود. شاید به این امید که قدرت‌های غربی معامله‌ای برای تقسیم ایران را بپذیرند: شمال برای من، جنوب برای شما! بدین‌سان رویای ۱۰۰ ساله دو امپریالیسم دشمن ایران – یعنی بریتانیای کبیر و روسیه تزاری – واقعیت می‌یافت.

بر اساس اسناد آرشیو مسکو، رهبران شوروی از سال ۱۹۴۲ میلادی، یعنی یک سال پس از حمله به ایران به‌اتفاق بریتانیا، کوششی برای ترسیم سیاست‌شان درباره ایران پسا – جنگ را آشکار کردند، در سال ۱۹۴۳ سفیر شوروی در تهران گزارش داد که اتحاد شوروی در سراسر ایران مقبولیت دارد و می‌توان امیدوار بود که احزاب برادر [برادر را مطمئن نیستم] بتوانند ایران پسا – جنگ را در مسیر سوسیالیزم علمی قرار دهند. بدین‌سان او به زبان دیپلماتیک، یا هر طرحی برای تجزیه ایران مخالف بود.

اما در همان حال گروهی از عوامل حکومتی در مسکو، به‌ویژه تحلیلگران «ان‌کا‌و‌د» (NKVD) سازمان اطلاعاتی شوروی (که بعداً KGB نام گرفت) گاز گرفتن لقمه‌ای از ایران را ترجیح می‌دادند. پس از کنفرانس پوتسدام که در آن سران متفقین پذیرفتند که در پایان جنگ نیروهای خود را از سرزمین‌های اشغالی بیرون بکشند، بحث بر سر آینده ایران پسا – جنگ در مسکو شدت گرفت. یک گروه شرکت‌کننده در این بحث پشت پرده خواستار این بود که مسکو از فرصت استفاده کند و بخشی از خاک ترکیه را – که در جنگ شرکت نداشت – به جمهوری‌های قفقازی خود بچسباند. گروه دیگری اصرار داشت که لااقل در اولین مرحله، تجزیه آذربایجان ایران اولویت داشته باشد.

یک فرمان دفتر سیاسی (پولیت بورو) حزبی که پس از بررسی‌ها کمیته مرکزی، با امضای استالین صادر شد نشان داد که اشتهای «عمو یوسف» فراتر از استان آذربایجان ایران است. در این فرمان، به تاریخ ۱۴ ژوئیه ۱۹۴۴، امر می‌شود که «اقدامات لازم برای عملیات تجزیه‌طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان‌های مستعد ایران – گیلان، مازندران، گرگان و خراسان – انجام شود.»

 

فرمان ۴ امر دیگر نیز صادر می‌کند:

۱ – تاسیس فرقه دمکرات آذربایجان

۲ – بازسازی رهبری و تشکیلاتی حزب توده (به‌طوری که در مسیر تجزیه‌طلبی قرار گیرد.)

۳ – تعامل با عشایر کرد برای ترغیب آنان (به پیوستن به طرح تجزیه)

۴ – تصفیه مأموران دولت ایران در تبریز و استخدام مدیران قراردادی (که قرار بود از آذربایجان شوروی وارد شوند.)

 

NKVD دو شخصیت ایرانی را برای به راه انداختن برنامه به مأموریت فرستاد: میر جعفر پیشه‌وری، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی گیلانی، مجیدالصمد کام‌بخش، رهبر وقت حزب توده. اما به‌سرعت معلوم شد که برنامه به‌آسانی پیش نخواهد رفت. اکثریت رهبران حزب توده در تهران مخالف تجزیه ایران بودند و اصرار داشتند که مسکو اندکی شکیبایی کند تا تمامی ایران به اردوگاه سوسیالیستی بپیوندد. آن‌ها برهان می‌کردند که همکاری نزدیک حزب ایران، تماس مداوم با دکتر محمد مصدق (از طریق ایرج اسکندری)، گسترش نفوذ  شورای متحده کارگران و موفقیت جنبش صلح و جبهه واحد ضد استعمار با پیوستن شخصیت‌های ادبی و فرهنگی، پیوستن ایران پسا – جنگ را به اردوگاه سوسیالیسم تضمین خواهد کرد.

از سوی دیگر، پیشه‌وری اصرار داشت که در انتخابات آینده مجلس شورای ملی ایران شرکت کند و خواست‌های خود را در چارچوب قانون اساسی مشروطه و طرح انجمن‌های ایالتی و ولایتی تأمین کند. در اسناد شوروی، پیشه‌وری به‌صورت یک سیاستمدار آشفته سر و دچار بحران هویت ترسیم می‌شود. او از یک‌سو خود را ایرانی خالص می‌داند – نام تنها پسرش داریوش است، روزنامه‌اش با عنوان «آژیر» به زبان فارسی است، سابقه فعالیت‌های سیاسی‌اش بیشتر در گیلان استو باآنکه زبان محلی یعنی آذری را می‌داند، اما نویسنده آذری‌زبان نیست. از سوی دیگر، هم باکو هم مسکو نسبت به سوسیالیست بودن او شک دارند. به نظر آنان میر جعفر می‌خواهد از روسیه به‌عنوان یک قدرت بزرگ استفاده کند نه به‌عنوان یک الگوی سیاسی – اجتماعی. همان‌طور که بعضی سیاستگزاران ایرانی از انگلستان کمک می‌گرفتند بی‌آنکه کوچک‌ترین علاقه‌ای به الگوی سیاسی انگلیسی داشته باشند.

مسکو با پذیرفتن شرکت در انتخابات آینده ایران، مبلغ یک‌میلیون روبل (البته با لیره استرلینگ و دلار آمریکایی) در اختیار پیشه‌وری گذاشت و خواست دیگر او یعنی انحلال حزب توده در آذربایجان را نیز پذیرفت. پیشه‌وری کوشید تا حمایت آمریکا را نیز جلب کند و در یک مصاحبه با یوسف مازندی، خبرنگار یونایتدپرس اینترنشنال، یادآور شد که او گروه سیاسی خود را «دمکرات» نام نهاده است و انتظار نظر بهتری از حزب دمکرات پرزیدنت هری ترومن در آمریکا دارد. او همچنین آمریکا را «دوست همه ملل» خواند.

داوری نهایی درباره شخصیت پیچیده میر جعفر نیازمند مطالعات بیشتری است. اما یک نکته دستکم ازنظر نویسنده مسلم است: پیشه‌وری، مانند دیگر سیاستگرانی که برای رسیدن به قدرت از بیگانه کمک می‌گیرند، هرگز نفهمید یا نخواست بفهمد که قدرت خارجی فقط و فقط در پی تأمین و حفظ منافع اینجا و امروزی خود است و دوست یا حامی دائمی هیچ‌کس نیست.

امیر طاهری

در ژوئن ۱۹۴۵ فرمان دیگری از کرملین به میر جعفر رسید – فرمانی که اگر پیشه‌وری اسیر اوهام خود نمی‌بود، می‌بایستی چشم‌های او را به‌سوی حقیقت حمایت‌های شوروی بگشاید. این فرمان به میر جعفر و یارانش امر می‌کند که بلافاصله «زمینه را برای عملیات کاوش و بهره‌برداری از منابع نفتی شمال ایران فراهم آورند.» چند شهر که بعضی‌شان اصلاً در آذربایجان نیستند، به‌عنوان اولویت برنامه ذکر می‌شوند: شاهی، بندر شاه، میانه، بندر پهلوی، بابل، جلفا، زنجان، آذربایجان، اردبیل، سیاهکوه و شاهسون.

در پای فرمان نوشته‌شده «به امضای استالین»، اما امضایی دیده نمی‌شود. ظاهراً «پدر خلق‌ها» اجازه می‌داد که بعضی فرامین بدون امضا و تنها با اسم او ابلاغ شوند. در همان فرمان اعلام می‌شود که دو شرکت نفتی دولتی شوروی AINEFT (فعال در آذربایجان شوروی که قبلاً متعلق به خانواده راکفلر آمریکا بود) و MARXOMNEFT با انحصار کاوش و حفاری در سراسر اتحاد شوروی.

آیا مسکو پیشه‌وری و یارانش را تنها به‌عنوان بازیچه‌های محلی می‌دید؟ احتمالاً، به دو دلیل. دلیل اول: در همان زمان که دستور استالین برای اعزام کارشناسان کاوش و حفاری نفت به پیشه‌وری ابلاغ می‌شد، سفیر مسکو در تهران، مذاکرات خود را با مقامات دولتی ایران، با شخصیت‌های بانفوذ پارلمانی مانند دکتر مصدق، برای گرفتن امتیاز نفت شمال ادامه می‌داد. سفر معاون وزارت خارجه استالین به تهران به همراه علی‌اوف، ایران‌شناس برجسته شوروی، نشانه‌ای بود که لااقل بخشی از رهبری در کرملین، خواستار بلعیدن و نه تجزیه بخش‌هایی از ایران است. مصدق در نامه خود به ماکزیموف وعده داد هرقدر نفت که شوروی بخواهد تأمین خواهد شد بی‌آنکه نیازی به امتیاز امضاشده باشد (الگویی برای مذاکره‌کنندگان برجام!)

برنامه ایجاد «ایرانستان» در استان‌های شمالی به‌سرعت با شکست روبرو شد. گروه‌هایی که میر جعفر، با تصویب قرادوف (مسئول حزب کمونیست شوروی در باکو) به گیلان، مازندران و خراسان فرستاده‌شده بودند، پس از چند روز مجبور به فرار شدند. آن‌هم زیر حمایت واحدهای اشغالگر روس. در مناطق ترکمن‌نشین ایران، تعدادی از این مبلغان سوسیالیسم حامی تجزیه‌طلبی به اسارت قبایل گوکلان و سالور درآمدند و تنها پس از میانجیگری ریش‌سفیدان ایشان به آن‌سوی اترک به نیروهای روسی تحویل داده شدند.

در گیلان و مازندران بعضی فعالان حزب توده نیز در صف مخالفان توطئه تجزیه قرار گرفتند. پیشه‌وری در استان آذربایجان نیز موفقیتی به دست نیاورد. در شهرهایی مانند مراغه، اهر، مشکین‌شهر، خوی و هروآباد فرقه دمکرات هرگز نتوانست موجودیت خود را به‌عنوان یک حزب تثبیت کند. در تبریز نیز با اخراج صدها کارمند دولت ایران، ماشین ناتوان اداری کاملاً از کار افتاد. ارتش سرخ با آوردن ده‌ها به‌اصطلاح مدیر از قفقاز کوشید تا این ماشین را به کار اندازد، اما توفیق چندانی نیافت. با نصب بلندگوها در خیابان‌ها و میدان‌های اصلی شهر، ارتش سرخ کوشید تا اتحاد شوروی را بتواند پیروز واقعی جنگ دوم و سازنده آینده جهان معرفی کند.

فرقه دمکرات یک سلسله اقدامات نمایشی نیز انجام داد. نخست اجرای دستوری بود از کرملین که اراضی کشاورزی میان زارعان تقسیم شود. اما دولت فرقه با بیرون راندن مأموران دولتی ایران، اطلاعی از چندوچون قضیه نداشت. یک کوششی در روستاهای اطراف خیاو (مشکین‌شهر) با کتک خوردن مأموران فرقه از سوی کشاورزان و فرار مفتضحانه به پایان رسید. نصب تابلوی دانشگاه روی یکی از ساختمان‌های دولتی در تبریز بجای ارائه آموزش عالی به «خلق» بیشتر نشانه امید بود تا واقعیت.

یکی از فرامین کرملین خواستار آن بود تا کلاس‌های تدریس زبان روسی به‌رایگان تشکیل شود، آموزش به زبان فارسی متوقف گردد زبان آذری (بی‌آنکه روشن شود کدام شکل آن با کدام خط‌‌الرسم) در همه مراحل آموزشی به کار گرفته شود.

در اینجا نیز موفقیتی به دست نیامد. در طی عمر کوتاه خود، فرقه توانست ۱۱ کلاس زبان روسی با تعدادی دانش‌آموز تشکیل دهد، اما معلمان آن‌طرف آب از نخستین کسانی بودند که به آن‌سوی ارس گریختند.

کرملین کوشید تا جبهه دیگری در بخشی از استان کردستان ایران بگشاید سروان صلاح‌الدین کاظم‌اوف، از کردهای قفقاز شوروی، را به مهاباد فرستاد. او توانست با سربازگیری از بعضی عناصر ایل بارزان، به‌ رهبری ملامصطفی، واحدی از پیشمرگه‌ها را تشکیل دهد و حکومت خودمختار «قاضی محمد» را به‌عنوان «جمهوری مهاباد» در مناطقی که ۱۰ درصد کردهای ایران را در برمی‌گرفت، برای یک سال جا بیندازد. اما در آن جریان نیز، گمان من این است که قاضی محمد نیز مانند میر جعفر، میان تجزیه‌طلبی از یک‌سو و کوشش برای کسب قدرت محلی بیشتر سرگردان بود و سرانجام نتوانست راهبرد روشنی را شکل دهد.

طرح «ایرانستان» کرملین، سرانجام، پس از چهار سال برنامه‌ریزی و یک سال اجرا، با شکست روبرو شد. علت اصلی این شکست به نظر من، ناتوانی استالین و مشاورانش در رسیدن به شناختی درست از ایران و مفهوم ایرانیت بود. استالین، اسیر ایدئولوژی، جوامع انسانی را از دید طبقاتی می‌نگریست و نمی‌توانست تصور کند چیزی به‌عنوان «میهن» بتواند مردم یک کشور را فراز از طبقات، ادیان، زبان‌ها، قومیت‌ها و مرام‌ها و مسلک‌های سیاسی، در عشق به آن مفهوم انتزاعی یا متافیزیکی و آمادگی برای پرستیدن (همین پرستاری در زمان دردها و مصائب) متحد کند.

شگفتی‌آور این است که خود استالین، چند ماه پس از حمله هیتلر به اتحاد شوروی، جنگ با آلمان نازی را با عنوان «جنگ بزرگ میهنی» (Great Patriotic War) سازمان‌دهی کرد و در پیام‌های رادیویی مرتب تکرار می‌کرد: «امروز همه ما برای میهن بزرگمان می‌جنگیم!»

خوب، ایرانیان نیز فراتر از همه عواملی که می‌تواند آنان را به گروهک‌های بزرگ تقسیم کنند، در سراسر ایران به‌ویژه در نقاطی که زیر اشغال نیروهای متجاوز شوروی، بریتانیا و سرانجام آمریکا بود، مفهوم میهن را، شاید بدون آنکه خود بدانند، در خون خود (یا این روزها باید بگوییم «ژن» خود) داشتند.

این مردم تبریز و مهاباد بودند که پیش از ورود ارتش ایران، عوامل بیگانه را فراری دادند. درواقع همان‌طور که محمدقلی پسیان، خبرنگار در آن زمان، در کتاب معروف خود می‌نویسد: «ورود ارتش شاهنشاهی به تبریز از کشتار فرقه‌ای‌ها و همدستان خارجی آنان به دست مردم رنجدیده جلوگیری کرد.»

دستگاه دولتی ایران، با همه شلختگی‌ آن زمانش که از حضور نیروهای خارجی و اختلافات زبدگان حکومتی ناشی می‌شد، توانست با بهره‌گیری از دیپلماسی حسین علا و سید حسن تقی‌زاده، سیاستمداری احمد قوام، آرایش جنگی، رزم‌آرا و ارفع- و سرانجام خط قرمز کشیدن محمدرضا شاه پهلوی بر تجزیه، آنچه را غائله آذربایجان خوانده شد، به پایان برسانند.

۲۱ آذر، روز نجات ایران را، مبارک بدانیم.

 

برگرفته از ایندیپندنت فارسی

مطالب مربوط

مسکو، پکن و تهران: برخورد واقعیات با خیالات

ذکر مصیبت یا دادوستد؟

بازگشت شبح سر ریدر بولارد

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر