«مرا گیج کردید!» این بخشی از پیامی است که یک دوست دیرین از فلوریدا برایم فرستاده است. او میگوید: «از شما انتظار نداشتم که یک تودهای خمینی پرست را یکی از شاعران بزرگ فارسیزبان معاصر بخوانید!»
اشاره دوست گلهمند البته به یادداشت کوتاهی است که هفته پیش به مناسبت درگذشت هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه) در فضای مجازی قراردادم؛ اما در همان یادداشت تأکید کردم که حساب «سایه» بهعنوان یک شاعر از حساب ابتهاج بهعنوان یک استالینگرای سرسخت که ناگهان دلباخته خمینی شد جدا است.
سایه را مانند هر انسان دیگر نمیتوان فقط در یک بعد از زندگیاش محدود کرد. او در آغاز جوانی بهنوعی کمونیسم بد فهمیده شده متمایل شد و سپس، به قول خودش، جوزف استالین را تجسم «انسان کامل» تلقی کرد. در دیداری با او، در یکشب شعرخوانی در خانه نجف دریابندری و همسرش ژانت لازاریان، سالها پس از مرگ استالین، سایه مدعی بود که پس از مرگ «پدر خلقها» همواره خود را یتیم احساس کرده است. این یتیم بیش از یک ربع قرن بعد، پدر یا پدرخوانده تازهای پیدا کرد: روحالله موسوی خمینی.
اما اگر از زاویه دیگری بنگریم، سایه دیگری در نظرمان نقش میبندد. این سایه مدیرکل رادیو و تلویزیون دولت شاهنشاهی ایران است با حقوقی بیش از یک وزیر، با دمودستگاه و منشی و راننده و دستیار. در سفرهای داخل و خارج درجهیک سوار میشود و با دوستان و آشنایان، ازجمله خود من، با همراهی دوستان مشترکی مانند فریدون رهنما و سهراب سپهری، در رستورانهای شیک و گران پایتخت شاهنشاهی ناهار میخورد.
از زاویه سوم، شاعری را میبینیم که بهراستی از فرشته الهام تبرک گرفته است. چه شخص او را دوست بداریم چه نداریم، چه به عقدههای سیاسیاش با نظر اغماض بنگریم چه ننگریم، او یکی از بزرگترین غزلسرایان فارسی ۱۰۰ سال اخیر است، همراه با محمدحسین شهریار، امیری فیروزکوهی، رهی معیری، مهدی حمیدی شیرازی، محمد قهرمان، سیمین بهبهانی و در حال حاضر، محمد جلالی چیمه.
ابتهاج، یا سایه، تنها شاعر یا نویسنده ما نیست که در عالم سیاست به خیال رفتن به کعبه، راه ترکستان را در پیشگرفته است. محمدعلی افراشته، یک استالینگرای دیگر، به گمان من بزرگترین شاعر طنزپرداز ما بعد از ایرج میرزا جلالی بود. ابوالقاسم لاهوتی، مدیحهسرای لنین، نیز در عالم شعر جای شایستهای داشت اما در عالم سیاست نه. در دورهای کوتاه، ۱۰ یا ۱۵ سال پس از اشغال ایران به دست متفقین، چپ بودن یا لااقل چپنمایی میان بهاصطلاح روشنفکران ما مد بود. نیما یوشیج، فریدون توللی، منوچهر شیبانی، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، نادر نادرپور، ژاله بدیع، ابوتراب جلی، نصرتالله نوح سمنانی، خسرو شاهانی، محمد زهری، اسماعیل شاهرودی، فرخ تمیمی، محمود مشرف آزاد تهرانی، شهاب ابراهیمزاده و … همگی، غال با مدتی کوتاه، عضو یا «سمپات» «حزب طراز نوین خلق» بودند.
من، بهعنوان عضوی از نسل بعدی، با تقریباً تمامی آنان آشنایی و گاه حتی دوستی داشتم و طی سالها، شاهد سرخوردگی آنان از اوتوپیای مارکسیستی بودم. در میان شاعرانی که با آنها آشنا شدم، فقط معدودی هرگز جذب «حزب طراز نوین خلق» نشدند، از جمله فریدون مشیری، سهراب سپهری، فروغ فرخزاد، منوچهر آتشی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، سیمین بهبهانی، حمید مصدق و حسن هنرمندی.
کسانی هم بودند که مانند بهمن در «شاهنامه» چپ آوازه میافکندند اما از راست افراطی و ارتجاعی مذهبی سر درمیآوردند؛ مثلاً طاهره صفارزاده شاعرهای بزرگ بود اما سرانجام، خود را به دام خمینیگرایی به نام اسلام افکند. مهرداد اوستا نیز یکی از بزرگترین قصیدهسرایان معاصر ما بود، گاه در ردیف ملکالشعرای بهار و ادیب پیشاوری، اما سرانجام مدیحهسرای «ولایتفقیه» شد.
یک ضربالمثل فرانسوی میگوید «آوازخوان نه آواز» اما یک ضربالمثل فارسی نظر دیگری دارد: «نبین که میگوید، ببین چه میگوید.»
بهعبارتدیگر، آثار ادبی و هنری را باید صرفنظر از آفرینندهشان ارزیابی کرد. اگر قرار بود آثار یک شاعر را بهطور مثال، بر اساس عقاید سیاسی یا دینی او ارزیابی کنیم، گاه با مشکلات بزرگ روبرو میشویم. مثلاً از دید من، ناصرخسرو قبادیانی یکی از پنج شاعر بزرگ فارسیزبان است؛ اما او در همان حال، مبلغ سبعیون و «داعی خراسان» بود. فرانسوا ویون، شاعر بزرگ فرانسوی، راهزن بود و محکوم به اعدام. عنصری و عسجدی دو قصیدهسرای بزرگ بودند اما مداح سلطان محمود غزنوی. کریستوفر مارلو، شاعر و نمایشنامهنویس بزرگ انگلیسی، در کار قاچاق و جاسوسی برای اسپانیا شرکت داشت. ناظم حکمت، شاعر بزرگ ترکیه، نیز استالین را مراد خود قرار داده بود.
ابتهاج بیتردید ادبیات فارسی را مطالعه کرده بود اما پارهای از پیامهای مهم را هرگز دریافت نکرد. یک ضربالمثل فارسی میگوید «هر که گریزد ز خراجات شاه، بارکش غول بیابان شود!»، سایه با بهرهگیری از خراجات شاه، بارکش غول مسجد یعنی «امام خمینی» شد.
ناصرخسرو که در بالا از او یاد شد، میگوید: «از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم، کز بیم مور در دهن اژدها شدم!»
سنایی میگوید:
شاه غمخوار نایب خرد است شاه خونخوار شاه نیست، دد است
نعمت از شاه خواستن نیکوست شیخ اما سراچهدار بد است
ابتهاج میتوانست ضربالمثل دیگری را به یاد آورد: «شاه میبخشد، شیخ علیخان نمیبخشد!»
سایه در زمان شیخ علیخان (یعنی امام خمینی محبوب او) به زندان رفت نه در زمان محمدرضا شاه. در زمان شیخ علیخان خمینی بود که سایه از رادیو تلویزیون دولتی اخراج شد نه در زمان محمدرضا شاه. کانون نویسندگان در زمانی که تقریباً همه اعضای آن سنگ خمینی را به سینه میزدند، مطرود شد نه در زمان محمدرضا شاه. باز در زمان شیخ علیخان خمینی بود که سایه به تبعید تن داد نه در زمان محمدرضا شاه که جزو نورچشمیهای شهبانو فرح پهلوی و از نعمات لطف شاهانه برخوردار بود:
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این، شود پسازاین
ور کند میل آن، شود به از آن
ماجرای ابتهاج یک بعد بزرگتر نیز دارد: نشان میدهد که در دوران مشروطه پادشاهی برای همگان جا بود. بعضی از اعضای کابینه نخستوزیر، امیرعباس هویدا، عضو یا «سمپات» سابق و اسبق «حزب طراز نوین خلق» بودند. معاون رادیو تلویزیون شاهنشاهی، محمود جعفریان، یعنی رئیس سلسله مراتبی ابتهاج، از اعضای سابق شبکه نظامی حزب توده بود. بررسیها نشان میدهد که صدها تن از اعضا یا «سمپاتهای» چپگرا در دوران شاه در مقامهایی مانند وزارت، استانداری، فرمانداری، ریاست شرکتهای بزرگ دولتی و خصوصی، کار در وسایل ارتباطجمعی و البته در خود ساواک خدمت کردند.
ابتهاج شاید حق داشت که خمینی را بهجای پدر ازدسترفته یعنی استالین ببیند. خمینی نیز مانند استالین اهل تصفیه و پاکسازی بودــ یعنی حذف هر فرد یا گروهی که میخواست پایش را اندکی از «خط امام» بیرون بگذارد. تمامی بهاصطلاح «روشنفکران» خمینیگرا بدفرجام بودند زیرا پرده آخر زندگیشان یا در میدان اعدام بود یا در زندان اوین یا در تبعید.
محمدرضا شاه، برعکس «امام خمینی»، دشمنان خود را میبخشید، زیرا از مولوی درس گرفته بود: «شاه را باید که باشد خوی رب، رحمت او سبق گیرد بر غضب»
البته، منظور من از همه این حرفها این نیست که محمدرضا شاه گل بیعیب بود. من حتی میتوانم مخالفت با او یا با مشروطه پادشاهی را جزو حقوق شهروندان آزاد و متساوی الحقوق بدانم. آنچه برای من پذیرفتنش دشوار است ترجیح دادن «امام خمینی» است به محمدرضا شاه. ابتهاج این ترجیح را داد و قیمتش را نیز با زندان، تبعید و در سالهای آخر زندگی، عزلت پاریایی داد.
اما برگردیم به ه. ا. سایه، شاعری بزرگ که به قول مهدی اخوان ثالث، توانست «کشوری برای خود» در عالم شعر فارسی بین یوش نیما یوشیج و تبریز شهریار بسازد. اگر از یک دو جین اشعار باسمهای که برای توجیه توهمات سیاسی سروده است بگذریم، سایه موفق شد که جزمیات مسلکی و مذهبی (بهاصطلاح اقلیت مذهبی) و سرانجام، خمینیپرستی خود را از شعرش دورنگه دارد.
دوست فلوریدانشین من احتمالاً خشمگین خواهد شد؛ اما واقعیت این است که من، بهعنوان یک دوستدار شعر فارسی، آثار ۲۰ یا ۳۰ شاعری را که میپسندم هرسال، حداقل یکبار، مرور میکنم. سایه جزو این گروه برگزیده من است و گاه احساس میکنم که هماکنون مکنونات قلبی مرا بیان میکند. او میگوید:
بنشینیم و بیندیشیم
اینهمه باهم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
و اینک، انبوه درختانی تنهاییم.
مهربانی به دلبسته ما مرغی است
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست،
و اندر این باغ خزاندیده
جز سموم ستم آورده هوایی نیست
راه پرواز ندادیمش!
دکتر جکیل یا آقای هاید؟ ه. ا. سایه یا هوشنگ ابتهاج؟ از هر دو باید گفت، هر یک بهجای خویش. آسان است که با فروریختن بهمنی از کین و نفرت بر سر ابتهاج، آنانی را که به نحوی قربانی جنایات دو پدر او، یعنی استالین و خمینی، بودهاند به تحسین واداریم.
اما این درست تلهای است که بسیاری از روشنفکران نسل ابتهاج و سپس، نسل خود من در آن افتادند: گفتن و نوشتن برای خوشامد دیگران؛ اما رشید یاسمی، یک غزلسرای بزرگ دیگرمان، میگوید: «برای سود بشرگونه نه بهر شهرت خویش که قول بیغرضان در جهان سمر گردد»
و اوحدی مراغهای، یکی دیگر از شاعران محبوب من، میافزاید:
کر و کور ار نهای، ز چاه مترس
راست و باش وز شیخ و شاه مترس
سرانجام، یک سپاس گرم به ه. ا. سایه برای اشعارش و یک افسوس و توبیخ تاسفآور برای حقهبازیهای بهاصطلاح سیاسیاش هم در دوران شاه و هم در دوران شیخ علیخان.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی