اوکراین و مشاطه‌گران پوتین در غرب

همان‌طور که چند هفته پیش حدس زده بودیم، جنگ روسیه در اوکراین اندک‌اندک از صفحه اول اخبار به صفحه‌های داخلی منتقل می‌شود. دو مطلب اکنون روشن است: نخست اینکه ولادیمیر پوتین متوجه شده است توانایی فتح تمام اوکراین و استقرار یک دولت دست‌نشانده مسکو در کی‌یف را ندارد. دوم اینکه قدرت‌های غربی این جنگ را فرصتی برای تضعیف درازمدت روسیه و تقویت پیوندهای سیاسی و نظامی خود در چارچوب پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) و اتحادیه اروپا تلقی می‌کنند.

در این میان، یک مطلب سوم و به گمان ما مهم‌تر نادیده می‌شود: چگونه می‌توان به این تراژدی پایان داد؟

بدیهی است روسیه باآنکه دیگر به «پیروزی کامل» امیدی ندارد، به‌خوبی می‌تواند این جنگ را تا ماه‌ها، اگر نخواهیم بگوییم سال‌ها، ادامه دهد. هنگامی‌که ارتش سرخ وارد کابل شد، رهبران آن زمان شوروی نیز، مانند پوتین امروز، از یک «عملیات امنیتی» سریع سخن می‌گفتند؛ اما پس از چند هفته، روشن شد که ارتش سرخ هرگز نخواهد توانست «پیروزی کامل» موعود را عرضه کند. بااین‌حال، جنگ افغانستان ۱۰ سال به طول انجامید و نتیجه‌اش ویرانی زیربنای شکننده‌ای بود که افغان‌ها طی نزدیک به ۱۰۰ سال، با خون‌دل ساخته بودند.

البته بعضی تحلیلگران غربی همواره تأکید کرده‌اند که جنگ شوروی در افغانستان سقوط اتحاد جماهیر سوسیالیستی را تسریع کرد و از این نظر، بردی بود برای «جهان آزاد». بر همین روال، بعضی تحلیلگران غربی امروز می‌گویند جنگ اوکراین نیز به سقوط نظام خودکامه پوتینی سرعت خواهد بخشید.

در سوریه نیز روسیه پوتین پس از سال‌ها جنگ، سرانجام از «پیروزی کامل» محروم ماند و اکنون سرگرم جمع‌کردن بساط خود برای خروج از آن مهلکه است. در سوریه، مانند افغانستان دیروز و اوکراین امروز، بهای جنگ بدون پیروزی را مردم بی‌گناه آن کشورها پرداختند. در همان حال، کشورهای «جهان آزاد» نیز از پیروزی خیالی خود محروم ماندند. شکست اتحاد شوروی در افغانستان به معنای پیروزی قدرت‌های غربی نبود و برعکس، خلائی به وجود آورد که در آن تروریسم اسلامی لانه گرفتند و تراژدی ۱۱ سپتامبر را به وجود آوردند. در سوریه نیز شکست پوتین، لااقل تاکنون، به سود قدرت‌های غربی نبوده است. سوریه به‌صورت یک سرزمین بی‌دولت به‌صورت حفره سیاهی درآمده است که شکل دادن به یک نظام امنیتی‌ـ‌سیاسی جدید در خاورمیانه را ناممکن می‌کند. هم در سال‌های ۱۹۸۰ در افغانستان و هم در سوریه، بی‌عملی قدرت‌های غربی برای پایان دادن به جنگ اشتباهی فرابردی بود.

آیا قدرت‌های غربی، یا دموکراسی‌های لیبرال، امروز نیز همان اشتباه را در اوکراین تکرار می‌کنند؟ داده‌های موجود ما را به یک پاسخ مثبت می‌رساند. اعلام تحریم‌های بی‌سابقه علیه روسیه نتوانسته است ماشین جنگی پوتین را متوقف کند، هرچند سرعت آن را کاهش داده است. پول ملی روسیه، روبل، پس از چند هفته سقوط، اکنون به مرحله پیش از جنگ بازگشته است. اقتصاد روسیه که همواره یک اقتصاد بسته، با الگوی به‌اصطلاح قاره‌ای بود، با یک کاهش ۱۰ درصدی در تولید ناخالص ملی همچنان می‌تواند هزینه ماشین جنگی پوتین را، البته در سطحی پایین‌تر، تأمین کند. درزمینهٔ دیپلماتیک، روسیه پوتین اکنون یک پاریای به تمام معناست و از روی اضطرار می‌کوشد تا انزوای خود را با سفرهای برق‌آسای سرگئی لاوروف به الجزیره و مسقط پنهان کند؛ اما روسیه دست‌کم دو دهه است که به‌نوعی انزوا خوکرده است.

هدف تغییر نظام در مسکو، یعنی پایان سیستم خودکامه پوتین، هدفی است وسوسه‌انگیز؛ اما در این زمینه نیز قدرت‌های غربی فاقد یک استراتژی روشن‌اند. از یک‌سو، امید آنان این است که «مردم قهرمان» اوکراین با ادامه نبرد و پذیرفتن ویرانی کشورشان با حملات هوایی و موشکی روسیه، نظام پوتین را به زباله‌دان تاریخ بفرستند؛ اما این قدرت‌ها متوجه نیستند که نبرد فرسایشی کنونی ممکن است مشروعیت تازه‌ای برای پوتین بیافریند و اژدهای خفته «شوونیسم بزرگ روسی»، به گفته لنین را از خواب دیرین بیدار کند.

دخالت دموکراسی‌های لیبرال در اوکراین برای ادامه جنگ کافی است اما برای برافکندن پوتین کافی نخواهد بود. تا زمانی که خود روسیه در امنیت است و با هیچ تهدید فیزیکی روبه‌رو نیست، پوتین می‌تواند جنگ اوکراین را، مانند جنگ در افغانستان و سوریه پیش از آن، یک نبرد پیشگیرانه و دوردست برای حفظ امنیت پوتین قلمداد کند.

از سوی دیگر، هم‌اکنون در دموکراسی‌های غربی صداهایی برای جلوگیری از افزایش فشار نظامی بر پوتین شنیده می‌شود. تازه‌ترین این صداها متعلق به هنری کیسینجر است که در ذهن بسیاری از آمریکایی‌ها، به‌غلط استاد دیپلماسی و «مرد پیر خردمند» به شمار می‌آید. کیسینجر اکنون ۹۹ سال دارد، همراه با چندین دانشگاهی انگلیسی و سیاستگر آلمانی و فرانسوی، هشدار می‌دهد که اگر فشار بر پوتین از حدی فراتر رود، مستبد مسکو ممکن است از سلاح هسته‌ای برای حمله به یک یا چند کشور عضو ناتو استفاده کند. در بریتانیا، در هفته‌های اخیر، بحث بر سر هدف‌های احتمالی حمله اتمی پوتین داغ بوده است.

بااین‌حال، به‌سادگی می‌توان دید کیسینجر و همگنان او چیزی جز تز تسلیم در برابر متجاوز را تبلیغ نمی‌کنند. این موضع‌گیری تضادهای فراوان دارد. نخست، کیسینجر از ما می‌خواهد که بپذیریم استفاده از سلاح اتمی فقط از موضع ضعف و در اثر ترس از شکست مطرح می‌شود؛ اما تنها موردی که تاکنون سلاح اتمی به‌کاررفته است‌ــ استفاده آمریکا علیه ژاپن در جنگ جهانی دوم‌ــ طرف به‌کاربرنده این سلاح در موضع قدرت و در آستانه پیروزی کامل قرار داشت. پژوهش‌های وزارت دفاع آمریکا نشان می‌دهد که ژاپن، حتی بدون حمله اتمی آمریکا، در آستانه تسلیم قرار داشت و درنتیجه، به آتش کشیدن هیروشیما و ناکازاکی هدف‌های متعدد دیگری داشت، ازجمله آزمایش این سلاح جدید و اثرگذاری بر نتیجه انتخابات میان‌دوره‌ای به سود حزب دموکرات و پرزیدنت هری ترومن. به‌عبارت‌دیگر، این ترس از شکست نبود که سرنوشت اتمی هیروشیما و ناکازاکی را به دست واشنگتن ترسیم کرد.

امیر طاهری

در جریان بحران کوبا و رویارویی دو قدرت هسته‌ای، ایالات‌متحده و اتحاد شوروی، نیز مسئله به کار گرفتن سلاح هسته‌ای مطرح شد اما سرانجام، این دیپلماسی بود که مسکو را وادار به عقب‌نشینی کرد. در آن زمان، جان کندی، رئیس‌جمهوری وقت آمریکا، به‌عنوان «پیروز بزرگ» این رویارویی معرفی شد؛ اما واقعیت این بود که کندی پذیرفت موشک‌های با کلاهک اتمی ناتو را از ترکیه، یعنی نزدیکی شوروی، بیرون ببرد و به‌عبارت‌دیگر، آنچه نیکیتا خروشچف، رهبر وقت اتحاد شوروی، می‌خواست به او تقدیم کند.

در سراسر دوران جنگ سرد، دکترین «نابودی حتمی دوجانبه» (Mutual Assured Destruction or MAD) زیربنای سیاست جهانی ایالات‌متحده را تشکیل می‌داد. کیسینجر باآنکه طراح این دکترین نبود، در ۱۲ سال حضورش در مرکز قدرت در واشنگتن، نخست به‌عنوان مشاور امنیت ملی و سپس وزیر امور خارجه، این دکترین را به‌عنوان یکی از دوپایه جهان‌بینی خود معرفی می‌کرد (پایه دوم قراردادهای وست‌فالی در قرن هفدهم و پیدایش دولت‌‌ـ‌ملت‌ها بود).

مترسک «حمله اتمی روسیه» می‌کوشد تا هم دکترین «نابودی مضاعف» را بی‌اعتبار کند و هم قراردادهای وست‌فالی را، دست‌کم در مورد اوکراین، نادیده بگیرد.

مشاطه‌گران کیسینجر و همگنانش در بحث جاری او را قهرمان «واقع‌بینی سیاسی» لقب داده‌اند. واقع‌بینی سیاسی البته تاریخی طولانی دارد. این «واقع‌بینی» را می‌توان عذری برای تسلیم در برابر زورگویان و مهاجمان قلمداد کرد. قرارداد مونیخ که چمبرلن، نخست‌وزیر بریتانیا و دالادیه، نخست‌وزیر فرانسه، با هیتلر امضا کردند، میوه «واقع‌بینی سیاسی» بود اما راه را به‌سوی جنگ جهانی دوم هموار کرد. همین «واقع‌بینی سیاسی» سبب شد که قدرت‌های غربی، به رهبری آمریکا، نیمی از قاره اروپا را در چارچوب توافق‌های یالت و پوتسدام به یک استالین خسته و محتاج نان شب تقدیم کنند. مبلغان امروزی «واقع‌بینی سیاسی» نیز می‌خواهند با ترساندن افکار عمومی از «حمله اتمی روس» پوتین را از چاله‌ای که برای خود کنده است بیرون آورند و احتمالاً حتی بخشی از «فتوحات» او را در اوکراین یواشکی بپذیرند. تنزیل بحث درباره استراتژی کارا در مورد اوکراین به انتخاب میان تسلیم در برابر پوتین از یک‌سو و حمله مستقیم ناتو از سوی دیگر، نتیجه‌ای جز ادامه یک جنگ ویرانگر که آثار آن هم‌اکنون در سراسر جهان احساس می‌شود، نخواهد داشت.

میان این دو گزینه، شاید گزینه سومی را بتوان عرضه کرد. در این گزینه، هدف تغییر رژیم در مسکو از هدف پایان دادن به جنگ جدا می‌شود. هدف فوری و اینجا و اکنونی پایان جنگ است حتی اگر لازم باشد هدف دوم، یعنی تغییر رژیم در مسکو، به تعویق افتد. برای اینکه چنین گزینه‌ای به نتیجه مطلوب برسد، لازم است که با حفظ همه تحریم‌ها علیه روسیه و حتی در صورت لزوم افزودن بر آن، نشان داد که عدم شرکت مستقیم نیروهای ناتو در این جنگ، برخلاف گفته‌های مکرر پرزیدنت جو بایدن، خط قرمز نیست و اگر روسیه بخواهد به این جنگ، فقط باهدف تبدیل اوکراین به یک سوریه اروپایی، ادامه بدهد، به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند مطمئن باشد که از رویارویی مستقیم با ناتو مصون خواهد ماند.

البته کیسینجر و همگنانش می‌گویند اوکراین عضو ناتو نیست و درنتیجه، پیمان آتلانتیک شمالی وظیفه‌ای برای دفاع از آن ندارد؛ اما ناتو برای نجات بوسنی‌‌‌ـ‌هرزگوین از نابودی به دست صربستان و سپس، برای دفاع از استقلال کوزوو، با صربستان عملاً وارد جنگ شد. جالب اینجا است که در مورد کوزوو، روسیه پس از اتحاد شوروی، عملاً همگام با ناتو عمل کرد. در همان حال، دموکراسی‌های غربی هدف دوم خود یعنی پایان دادن به‌نظام اسلوبودان میلوسویچ در بلگراد را در مرحله دوم قراردادند و توانستند جنگ‌های بالکان را به پایان برسانند.

واقعیت این است که پوتین، واقعاً یا به‌ظاهر، خود را در جنگ با دموکراسی به‌طورکلی می‌بیند و هدف نهایی‌اش را تبدیل همه کشورهای همسایه روسیه، هم در اروپا و هم در آسیا و خاورمیانه، به نظام‌های مشابه نظام خودش قرار داده است. از دید او، جنگ اوکراین یک جنگ نیابتی است و سرانجام، نخستین گام در مسیر «روسی سازی» اروپا خواهد بود. آنچه اهمیت دارد کمک به درک مردم روسیه از این مطلب است: پوتین می‌خواهد در مسیر خلاف جریان تاریخ حرکت کند و روسیه را به جنگ با کل اروپا بکشاند. تغییر رژیم در هر شرایطی، چه در روسیه چه در ایران یا کره شمالی، بدون دخالت عامل داخلی یا مردم ممکن نخواهد بود. تقویت رژیم‌هایی که هدف تغییرند عمر آنان را طولانی‌تر خواهد کرد. در همان حال، تضعیف موضعی این رژیم‌ها نتیجه‌ای جز کسب مشروعیت برای آنان، از طریق مظلوم‌نمایی، نخواهد داشت. به‌عبارت‌دیگر، حل مسئله روسیه که بدون تغییر رژیم در مسکو و سرانجام، یافتن مقام و مکانی مناسب برای یک روسیه جدید در خانواده اروپایی ممکن نخواهد بود، مستلزم سیاست فرابردی میان‌مدت یا درازمدتی است که هدف پایان جنگ در اوکراین، تغییر رژیم در مسکو و انضمام روسیه در نظام جهانی را مرحله‌به‌مرحله در چارچوب جریانی مداوم دنبال می‌کند.

این چالش در دیدار آینده سران دموکراسی‌های بزرگ یعنی گروه ۷ (G7) در صدر دستور جلسه قرار خواهد داشت. آیا این اجلاس به سرگردانی کنونی قدرت‌های غربی پایان خواهد داد؟ آیا سران گروه ۷ خواهند توانست فرهنگ اقدام‌‌های زودگذر را کنار بگذارند و باعرضه یک سیاست فرابردی نشان دهند که توان و تخیل لازم برای رویارویی با بزرگ‌ترین چالش اروپای پس از جنگ جهانی دوم را دارند؟ خواهیم دید.

 

برگرفته از ایندیپندنت فارسی

مطالب مربوط

بازگشت شبح سر ریدر بولارد

زبان: وسیله تفاهم یا بهانه‌ای برای دشمنی؟

ایران و روسیه: روسلان‌های وفادار

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر