در نقد نئوسوسیالیسم؛ مشکلْ ابر ثروتمندان نیستند

نئوسوسیالیسم

مقدمه‌ی مترجم

 

بسیاری می‌گویند که ما در لحظه‌ی تاریخیِ عبور به نئوسوسیالیسم زندگی می‌کنیم. از سیاستمدارانی همچون جرمی کوربین در بریتانیا و اَلکساندریا اوکازیو-کورتِز و برنی سندرز در آمریکا تا دانشگاهیانِ نامداری که علیه گناهان سرمایه‌داری دادِ سخن سر می‌دهند تا مدگرایان شیک‌‌‌وپیکِ گروه «ژاکوبن» [که نشریه‌ای به همین نام دارند]، عده‌ای ظهور کرده‌اند که برای دمیدن روحی نو در سنتی ایدئولوژیک که برای مدتی طولانی خفته بود، آن‌هم در قالب جنبشی در منتهی‌الیه جناح چپ سیاسی، تلاش می‌کنند.

این جنبش دل‌مشغول افزایش برابری است و بر لزوم برابر سازی اجباری تأکید می‌کند. به نظر نئوسوسیالیست‌ها چیزهایی که به نابرابری دامن می‌زنند، مانند درآمد یا سود یا ثروتِ زیاد، آسیب‌های عمومی‌اند که باید آن‌ها را با وضع مالیات‌ و مقررات و دیگر سیاست‌های دولتی کنترل کرد. در جهان‌بینی آنان تکلیف اولویت‌های دیگری همچون درآمد پایدار برای افراد جامعه، رشد اقتصادی، نوآوری تکنولوژیک و آزادی‌های فردی مشخص نیست، یا بهتر است بگوییم این امور در محاسبات نئوسوسیالیست‌ها جایی ندارند.

سرمایه‌داری دارای نقاط قوت و ضعف است و نقدهای وارده بر آن بر کسی پوشیده نیست. از زمانی که نظام‌های اقتصادی مبتنی بر بازار آزاد در قرن هجدهم در اروپا شروع به کار و گسترش کردند، این نقدها هم به‌طور گسترده و متناوب مطرح شدند. این نقدها هرگز بی‌تأثیر نبوده و درواقع نیروی محرکه‌ی جنبش‌های طولانی اصلاح اقتصادی در طول دو قرن اخیر بوده است و سبب شده که اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد قرن نوزدهمی، به اقتصادهای مختلط و دولت رفاهی و دموکراسی‌های صنعتیِ پیشرفته‌ی قرن‌های بیستم و بیست‌ویکم تبدیل شود.

بسیاری از کسانی که امروز در دنیا چپ‌ خوانده می‌شوند به دنبال تحقق چنین هدفی هستند: نوعی «سوسیال‌دموکراسی» که در آن نیروی سیاست برای کنترل زیاده‌روی‌های بخش خصوصی به کار می‌رود و قدرت بخش خصوصی در راستای منافع عمومی مهار می‌شود. من این کوشش را ازنظر سیاسی مهم اما ازنظر تئوریک غیر جذاب می‌یابم. درواقع، براهین موافق و مخالف ساختار سوسیال‌دموکراسی دهه‌هاست که مطرح‌شده و هنوز هم خواندنی هستند و علاقه‌مندان می‌توانند به منابع مربوطه رجوع کنند.

اما حساب جنبش نئوسوسیالیستی (که موضوع این نوشتار است) از مباحث مربوط به سوسیال‌دموکراسی جداست. ریشه‌های این جنبش نه در سوسیال‌دموکراسی بلکه در سوسیالیسمِ دموکراتیزه‌شده است و برخلاف سوسیال‌دموکراسی، بیش از آنکه قصد اصلاح سرمایه‌داری را داشته باشد، در پی برانداختن آن است. اگر نئوسوسیالیسم در کشورهای غربی و آمریکا اجرا شود، نتیجه‌اش فاجعه است. بگذارید توضیح دهم.

 

ژان ژاک روسو عاشق «مالیات بر ثروت» بود

نگرانی فیلسوفان و سیاستمداران درباره‌ی پیامدهای نابرابر بازار آزاد سابقه‌ای طولانی دارد. در میانه‌ی قرن هجدهم اندیشمندانی مثل ولتر (۱۶۹۴-۱۷۷۸) و دیوید هیوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶) گسترش تجارت را موهبتی برای بشر می‌دانستند. به نظر آن‌ها بازار در نقطه‌ی مقابل فقر، نظام سلسله‌مراتبی و جنگ‌های مذهبی قرار داشت و رونق و ثروت، پویایی فلسفی و صلح اجتماعی را به ارمغان می‌آورد.

ژان ژاک روسو (۱۷۱۲-۱۷۷۸) اما دیدگاهی متفاوت با ولتر و هیوم داشت. او می‌گفت که انسان‌ها‌ نسبت به موقعیت اجتماعی خود حساس‌اند و چون رقابت برای کسب موقعیت و منزلت نوعی بازی با حاصل جمع صفر (zero-sum) یا برد باخت است، نتیجهْ بدبختی تعداد زیادی از انسان‌ها است. به‌بیان‌دیگر، سود حاصل از بازار عمدتاً نابرابر توزیع می‌شود و تفاوت و نابرابری میان انسان‌ها را افزایش ‌می‌دهد و بر نارضایی عمومی می‌افزاید. در توصیف روسو در جامعه‌ی تجارت‌محور و تاجرمآب، «تعداد اندکی از امکانات رفاهیِ فراوانی برخوردار می‌شوند، درحالی‌که اکثریتِ محروم و گرسنه قادر به تأمین نیازهای اولیه‌ی زندگی نیستند».

آدام اسمیت (۱۷۲۳-۱۷۹۰) در پاسخ به روسو می‌گفت که بازار [آزاد و] رقابت‌محور، به‌شرط فراهم بودن شرایط لازم، می‌تواند به «توانگریِ جهان‌شمول» (universal opulence) بینجامد. منظور اسمیت از توانگری جهان‌شمول، بهره‌مندی از حداقلی از زندگی آبرومند برای همه‌ی انسان‌ها بود؛ شرایطی که مشکل مادیِ موردنظر روسو، یعنی وضعیت انبوهی از گرسنگان که نیازهای اولیه‌شان برطرف نشده را برطرف می‌کرد. راهکار اسمیت البته چالش روانی موردنظر روسو، یعنی اضطراب ناشی از مقایسه‌ی منزلت اجتماعی خود و دیگران را رفع نمی‌کرد.

به عقیده‌ی من، نئوسوسیالیست‌های امروزی از تبار روسو هستند. آن‌ها مانند روسو به فقر چندان اهمیت نمی‌دهند و در عوض از برابری، بتی عیار می‌سازند؛ به‌جای تولید ثروت بر توزیع ثروت تمرکز می‌کنند و پایین آوردن طبقات بالا و ثروتمند، به‌اندازه‌ی بالا کشاندن طبقات پایین و فقیر جامعه برایشان اهمیت دارد.

 

مالیات بر ثروت

مهم‌ترین پیشنهاد جنبش نئوسوسیالیستی در حوزه‌ی سیاست‌گذاری، وضع «مالیات بر ثروت» (wealth tax) است. مالیات بر ثروت (که منظور از آن وضع مالیاتی سالانه بر دارایی خانوارهای بسیار ثروتمند است) مفهومی است که آن را اقتصاددانان حلقه‌ی «مکتب اقتصاد پاریس»، یعنی کسانی چون تامس پیکتی، امانوئل ساز و گابریل زوکمن پرورانده‌اند.

مالیات بر ثروت در انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا در سال ۲۰۲۰، شعار کارزار انتخاباتی برنی سندرز و الیزابت وارن (به ترتیب، سناتورهای ورمونت و ماساچوست)، برای کسب نامزدی حزب دموکرات بود. خانم وارن در ابتدای کارزارش از وضع مالیات بر ثروتِ به ترتیب ۲ درصدی در مورد خانوارهایی که حداقل پنجاه میلیون دلار ثروت دارند و ۳ درصدی در مورد «میلیاردرها» سخن می‌گفت. او در ادامه‌ی کارزارش، درمانده از نحوه‌ی تأمین هزینه‌ی بیمه‌ی درمانی همگانیِ موعودش، مالیات بر ثروت میلیاردرها را به ۶ درصد افزایش داد.

طرح مالیات بر ثروتِ برنی سندرز با ۱ درصد در مورد کسانی که حداقل شانزده میلیون دلار ثروت دارند شروع می‌شود [۱] و نقطه‌ی نهایی آن، وضع مالیات ۸ درصدی بر دارایی میلیاردر‌هایی است که ده میلیارد دلار و بیشتر سرمایه و ثروت دارند.

در بسیاری تحلیل‌ها، رادیکالیسمی که پشت شیوه‌ی پیشنهادی سندرز و وارن و اقتصاددانان مکتب پاریس خوابیده، دست‌کم گرفته می‌شود. بسیاری «مالیات بر ثروت» را با «مالیات بر درآمدِ بالاتر» قاطی می‌کنند و اولی را صرفاً بسط دومی یا مفهومی مشابه آن می‌دانند. باید بگوییم مالیات بر ثروت اساساً ابزار و مفهومی متفاوت با «مالیات بر درآمد» (income tax) است، با پیامدهایی گسترده‌تر علیه پویایی اقتصادی و آزادی فردی.

پیامد اصلی مالیات بر ثروت منصرف کردن افراد ثروتمند از تملک دارایی‌های قابل‌اثبات خواهد بود. اگر قانون موردنظر وارن و سندرز وضع شود، هر فرد و خانواری که ثروتش در حوالی آن آستانه‌هاست، مجبور خواهد بود که سالانه میزان دارایی‌های خود را حساب کند. این کار نه‌تنها هزینه‌بر است بلکه شغل دائم جدیدی برای وکلا و حسابدارانِ مالیاتی ایجاد خواهد کرد که یکی از مسئولیت‌های اصلی آن‌ها یافتن راه‌های دور زدن قانون مالیات بر ثروت، مثلاً از طریق انتقال دارایی‌ها به خارج از کشور، خواهد بود.

دیگر پیامد مالیات بر ثروت، کاهش چشمگیر سرمایه‌گذاریِ بخش خصوصی است. در وضعیت کنونی هرچه میزان ثروت افراد در نردبان اقتصاد بالاتر می‌رود، پولدارها بخش بیشتری از پول و منابع خود را به‌جای مصرف، سرمایه‌گذاری می‌کنند. این سرمایه‌گذاری‌ها به‌نوبه‌ی خود احتمالاً در پروژه‌های نوآورانه و مخاطره‌آمیز خرج می‌شود، به این امید که در آینده سود مالی بیشتری به سرمایه‌گذار بازگردد. مالیات بر ثروت این ساختار مشوق و جسارت‌بخش را وارونه می‌کند و در عوض بهانه‌ای می‌شود که بسیاری ثروتمندان از سرمایه‌گذاری در فعالیت‌های مولد و خلاق اقتصادی خودداری کنند و در عوض بر این تمرکز کنند که چگونه می‌توان دارایی‌های خود را مخفی نگه داشت تا مالیات‌ کمتری پرداخت.

خانم وارن تصور می‌کند که محاسبه‌ی مالیات بر دارایی به‌آسانیِ محاسبه‌ی مالیات بر ملک و املاک افراد است، اما زهی خیال باطل! شرکتی را در نظر بگیرید که در بازار «ارزش دارد اما هنوز درآمد ندارد». این وضعیت در مورد بسیاری شرکت‌های استارت‌آپ‌ صادق است، گرچه منحصر به آن‌ها نیست و مثلاً همچنین مصداق شرکت‌های جاافتاده در وضعیت «احیای عملکرد اقتصادی پس از یک دوره‌ی رکود» (turnaround) است. اگر مالیات بر ثروت وضع شود، سرمایه‌گذاران ثروتمند در چنین شرکت‌هایی [آن دسته که در محدوده‌ی شمول مالیات وارنی یا سندرزی قرار می‌گیرند] باید [یکی از این دو کار را انجام دهند]: یا سهام خود را برای پرداخت پول مالیات بر ثروت بفروشند؛ یا شرکت را مجبور به پرداخت نقدی به خود، به‌جای حفظ مبلغ به‌صورت سرمایه‌گذاری برای آینده کنند. در هر دو حالت، مالیات بر ثروت باعث کاهش سرمایه‌گذاری و ترسو شدن سرمایه‌گذاران، کاهش نوآوری و تشویق اندیشه‌ی کوتاه‌مدت خواهد شد.

نهایت آنکه، مالیات بر ثروت، ثروتمندانی را که دارایی‌شان نزدیک به آستانه‌ی مزبور است مجبور می‌کند که هرسال حسابرسیِ کاملی از همه‌ی دارایی‌هایشان به دولت بدهند: از تعداد خانه‌هایی که دارند تا اسباب و وسایل داخل خانه، وسایل نقلیه، آنچه از طریق میراث به ایشان رسیده، پول موجود در حساب‌های بانکی، سرمایه‌گذاری‌ها، بدهی‌ها و غیره. نتیجه‌ی این امر گسترش شدید دسترسی حکومت به امور زندگی شهروندان و کاهش حریم خصوصی آن‌ها به همان میزان است و انباشت و ذخیره‌سازی انبوهی از اطلاعات بسیار حساس افراد از سوی دولت، بدون توان کافیِ جلوگیری از سوءاستفاده‌ی احتمالی از این اطلاعات علیه آن‌ها.

 

شرکت‌های بسیار بزرگ

در کنار افراد موفق و ثروتمند، شرکت‌های موفق و ابر ثروتمند هم هدف خشم نئوسوسیالیست‌ها هستند. به‌ تعبیر دیگر، اگر کسب‌وکاری فقط تا حدودی بزرگ و مشهور باشد، به‌صورت بالقوه هدف انتقادات تحقیرآمیز نئوسوسیالیست‌هاست و اگر زیادی بزرگ شود، به آماج حملات آن‌ها تبدیل می‌شود. با این منطق است که سندرز، وارن و اوکازیو-کورتز (نماینده‌ی کنونی نیویورک از حزب دموکرات) جداگانه قول داده‌اند که سه شرکت عظیم‌ آمازون، فیس‌بوک و گوگل را به شرکت‌های کوچک‌تر تجزیه کنند.

منتقدان نئوسوسیالیست سرمایه‌داری در این موارد چه‌بسا بر سنت ضد انحصار (antimonopoly) در فرهنگ سیاسی و قوانین ایالات‌متحده تکیه ‌کنند. سنت ضد انحصار که سنتی دیرینه و محترم در آمریکاست، می‌گوید هرچه از آرمان «بازار رقابت کامل» (perfect competition) آدام اسمیتی دورتر شویم، به همان میزان نظام اقتصادی ما برای عموم مردم مضرتر خواهد بود. (منظور از رقابت کامل رقابت میان تعداد زیادی از شرکت‌های کوچک‌تر [به‌جای انحصار در دست یک یا چند شرکت بزرگ] است.)

این دیدگاه کمال‌گرایانه‌ی آدام اسمیت فارغ از نقد نیست. ژوزف شومپیتر، اقتصاددان اتریشی (۱۸۸۳-۱۹۵۰)، معتقد بود که آدام اسمیت (۱۷۲۳-۱۷۹۰) در ارائه‌ی رقابت کامل، هم به چگونگی کارکرد واقعی سرمایه‌داری بی‌توجه بوده و هم نقش کارآفرینان و سرمایه‌گذاران بزرگ در پیشبرد کاپیتالیسم را دست‌کم گرفته است. فواید متعدد سرمایه‌داری که امروز بشر از آن بهره می‌برد یک‌شبه محقق نشد. پایه‌گذاران آن‌ها عمدتاً تعداد اندکی از کارآفرینان [و بزرگ سرمایه‌داران] بودند که محصولات، خدمات و روش‌های تجاری جدید را به جهان معرفی کردند. این کارآفرینان به دنبال سودهای کلان بودند و البته در این راه به انحصار (ولو موقت) روی آوردند و با این نیرو بود که توانستند صنایع و فناوری‌های مبتکرانه‌ی جدیدی را که در انحصار شرکت‌هایشان بود، تأسیس کنند.

شومپیتر می‌دانست که شرکت‌های بزرگ/عظیم نیروی محرکه‌ی نوآوری هستند زیرا بخشی از سود [کلان] خود را صرف تحقیق و توسعه می‌کنند و دیگر صاحبان مال را هم تشویق می‌کنند که همین کار را به امید کسب سود بیشتر در آینده انجام دهند. مثلاً اگر شومپیتر امروز در میان ما بود، از وجود «سیلیکون ولی» خوشحال می‌شد چون بر اساس منطق او غول‌های فناوری مانند اپل، فیس‌بوک، گوگل و مایکروسافت الگوی آرمانی فواید بسیاری هستند که کارآفرینان بزرگ در نظام سرمایه‌داری برای مصرف‌کنندگان ایجاد می‌کنند.

به طریق مشابه، شرکت‌های عظیمی مثل آمازون و والمارت برتری خود در بازار را به‌واسطه‌ی قدرت رقابت شدیدشان در قیمت مناسب و ارائه‌ی خدمات حفظ می‌کنند و به تقریباً صفر نگه‌داشتن «تورم» در اقتصاد آمریکا کمک شایانی می‌کنند. طرفه آنکه دقیقاً همین شرکت‌های پویا، موفق و مشتری‌محور هدف نئوسوسیالیست‌ها قرارگرفته‌اند تا مالیات‌های سنگین‌تر بدهند، مقررات شدیدتری بر آن‌ها وضع شود و [بر اساس منطق ضدیت با انحصار] به شر‌کت‌های کوچک‌تر تجزیه شوند.

 

آخرالزمان نشده است

پس سرطانی که نئوسوسیالیست‌ها می‌گویند عالم‌گیر شده و برای درمانش چنان شیوه‌‌های مرگ‌باری را توصیه می‌کنند، چیست؟ استدلال نئوسوسیالیست‌ها این است که درآمد متوسط خانوارهای آمریکایی [از زمان اجرای سیاست‌های نئولیبرالی] چند دهه است که راکد مانده و درآمدهای دهک‌های پایین‌تر جامعه حتی کاهش هم یافته است. به‌بیان‌دیگر، استاندارد زندگی اکثر مردم [آمریکا و بخش‌های دیگری از جهان که این سیاست‌ها را پیگیری و اجرا کرده‌اند] طی دو نسل گذشته ثابت مانده یا بدتر شده است. توضیح خواهم داد که این ادعا درست نیست.

اولین نکته‌ای که می‌خواهم بر آن تأکید کنم، این است که آمارهای مربوط به گروه‌های درآمدی دقیقاً منطبق بر وضعیت زندگی انسان‌ها نیست؛ ازجمله به این سبب که افراد درون هر گروهِ درآمدی مدام عوض می‌شوند. میلیاردرهایی که نئوسوسیالیست‌ها می‌خواهند آن‌ها را از بالا به پایین بکشند، آقازاده‌های نسل چهارمیِ بیکاروبیعاری نیستند که فقط از ثروت والدین می‌خورند بلکه [عمدتاً] کارآفرینانی خودساخته‌اند. به‌علاوه در میان گروه‌های کم‌درآمد‌ترِ جامعه همیشه جوانان و تازه مهاجران فراوانی هستند که می‌خواهند به مدارج بالاتر ازنظر ثروت برسند و از گروه درآمدیِ خود خارج شوند.

دوم آنکه تردیدی نیست که [درنتیجه‌ی چند دهه سیاست‌های اصطلاحاً نئولیبرالی] ثروتمندان خیلی ثروتمندتر شده‌اند و نابرابری افزایش‌یافته است ــ یعنی فاصله‌‌ی ابر ثروتمندان با افراد طبقه‌ی متوسط بسیار بیشتر شده و افزایش درآمد پایین‌ترین گروه‌ها ناچیز بوده است؛ اما این امر به این معنا نیست که وضعیت غیر ثروتمندان بهتر نشده است. بررسی اخیر بروس ساسردوت، اقتصاددان [آمریکایی در دانشگاه دارتموث]، «رشد معناداری در مصرف خانواده‌های با درآمد کمتر از متوسطِ» آمریکایی را نشان می‌دهد، «حتی در دوره‌های بلندمدت افزایش نابرابری در درآمد و نابرابری در مصرف و زمانی که سهم [دستمزد] نیروی کار از درآمد ملی کاهش‌یافته است.»

برای درک این نکته باید مراقب بازی‌ با آمار و ارقام بود. مثلاً خانوارهای امروزی کوچک‌تر از خانوارهای نسل‌های قبل هستند و امروز انسان‌های بیشتری تنها هستند یا فقط با یکی از والدینشان زندگی می‌کنند. پس حتی اگر درآمد خانوار [در مقایسه با نسل‌های قبلی] راکد مانده باشد، محتمل است که درآمد سرانه‌ی فردی افزایش‌یافته باشد.

نکته‌ی دیگر تغییر در بافتار سنی جوامع است. هم‌زمان با افزایش متوسط عمر افراد جامعه [به سبب توسعه‌ی امکانات پزشکی و…]، هزینه‌ی سالمندان بازنشسته در حال افزایش است و چون این سالمندان طبیعتاً درآمد کمتری دارند، متوسط درآمد خانوارها در آمارهای کنونی هم کاهش‌یافته است. بااین‌حال، «درآمد» (income) را نباید تنها شامل دستمزد و حقوق ماهانه‌ی افراد دانست بلکه مزایا و امتیازات (benefits) را نیز باید جزو درآمد حساب کرد. در دهه‌های اخیر کارفرماها بیش‌ازپیش برای مزایای پرهزینه‌ای همچون بهداشت و درمان و مراقبت‌های بهداشتی بودجه اختصاص می‌دهند و این را هم باید جزو درآمد افراد حساب کرد.

به این امر، «برنامه‌های توزیعی دولت‌ها» (government transfer programs) را نیز اضافه کنید که از درآمدها در گروه بالا [مثلاً با مالیات] برمی‌دارد و برای گروه‌های پایینی و کم‌درآمد هزینه می‌کند و [مثلاً حداقل] حقوق‌ را افزایش می‌دهد. اینجا بازهم تصویر تغییر می‌کند و خبری از ویران شهری نیست [که مارکسیست‌ها از فرجام سرمایه‌داری ترسیم می‌کنند].

برخلاف پیروان [نئوسوسیالیست] روسو، وارثان [نئولیبرال] آدام اسمیت بیش از آنکه دغدغه‌شان کاهش نابرابری باشد، در فکر ارتقای سطح زندگی کلیت جمعیت جامعه هستند. هدف نهایی آن‌ها دستیابی به «توانگریِ جهان‌شمولی» است که آدام اسمیت پیش‌بینی می‌کرد که بازار آزاد [در وضعیت رقابت کامل] می‌تواند به ارمغان آورد.

سرمایه‌داری آن‌قدر دریافتن راه‌های منتهی به بهبود استاندارد زندگی آدمیان بارور و پویا بوده که حساب‌وکتاب خدماتش از دست ما در می‌رود [و وضعیت کنونی را بدیهی می‌گیریم]. «ویرانگری خلاقانه»ی سرمایه‌داریِ شومپیترمآب زندگی‌ را به‌گونه‌ای تغییر داده که اندازه‌گیری دقیقش مشکل است. به تعبیر راسل رابرتز، اقتصاددان آمریکایی، در چند دهه‌ی اخیر حتی اشیایی که اسماً یکسان هستند، مثلاً تلویزیون، چنان تکامل‌یافته‌اند که با در نظر گرفتن بازه‌ی زمانی، غیرقابل‌ مقایسه می‌شوند. یک تلویزیون عادی مصرفیِ در ​​آمریکای ۱۹۷۳ فقط تعداد انگشت‌شماری کانال را روی صفحه‌نمایشی با پهنای حدود شصت سانتی‌متر نشان می‌داد. امروز صفحه‌نمایش تلویزیون‌ها بزرگ‌تر و باکیفیت‌تر شده است، صدها کانال را می‌توان از طریق آن‌ها تماشا کرد و تلویزیون به‌شدت به اینترنت گره‌خورده و تلویزیون‌های امروزی بیش از آنکه تلویزیون [در معنای سنتی] باشند، یک جعبه‌ی اینترنتی هستند.

[مثال دیگر، رایانه و تلفن‌های هوشمند است.] درگذشته، مالکیت رایانه‌ی شخصی، جزئی از داستان‌های علمی-تخیلی بود اما آلان به پدیده‌ای همه‌گیر بدل شده است. به‌جایی رسیده‌ایم که حتی داشتن کامپیوتر شخصی در مقایسه با تلفن‌های هوشمند نوعی فناوری قدیمی به نظر می‌رسد؛ این تلفن‌ها به‌طور فراگیرتر و مؤثر‌تر، دنیای به‌هم‌پیوسته و یکی شده‌ی دیجیتال و اینترنت را در اختیار هرکسی و در هر مکانی قرار می‌دهند. امروزه ارتباطاتْ آنی/لحظه‌ای و ارزان است؛ خرید آسان‌تر و [بالقوه] همراه با اطلاعات و آگاهی بیشتری شده؛ هرکس هر وقت بخواهد چیزی را که دوست دارد تماشا می‌کند یا گوش می‌دهد و دیگرکسی در پی یافتن نشانیِ جایی سرگردان نمی‌شود.

درصحنه‌ای از فیلم کمدی زندگی برایان به روایت مانتی پایتون (۱۹۷۹)، یک انقلابی [ضد امپراتوری روم] ساکن اورشلیم / بیت‌المقدس باستان از هوادارانش می‌پرسد: «رومی‌ها واقعاً تا‌به‌حال برای ما چه‌کار کرده‌اند؟» مخاطبان شروع می‌کنند به فریاد زدن و پاسخ‌های مختلف را یکی‌یکی برمی‌شمرند. سخنران درنهایت دوباره می‌پرسد: «بسیار خوب، بگویید غیر از سیستم تخلیه‌ی فاضلاب، دارو و درمان، آموزش‌وپرورش، شراب [خوب]، برقراری نظم عمومی، آبیاری، راه‌سازی، سیستم آب شیرین و تمیزی عمومی، رومی‌ها واقعاً برای ما چه کرده‌اند؟» یک نفر از آن میانه دوباره داد زد: «با خودشان صلح آوردند.»[۲]

حالا به طریقه‌‌ای مشابه، نئوسوسیالیست‌ها میلیاردرها را حقیر می‌انگارند و به شرکت‌های بزرگ فناوری حمله می‌کنند و می‌پرسند: «آمازون، اپل، فیس‌بوک، گوگل، مایکروسافت و بقیه‌ تابه‌حال برای مردم چه‌کار کرده‌اند؟» [در جواب می‌گوییم خیلی کارها کرده‌اند.] این ابر شرکت‌ها این‌همه امکانات شگفت‌انگیز دیجیتالی جدید را که انسان‌ها رفته‌رفته داشتنشان را بدیهی‌ می‌پندارند، ممکن کرده‌اند.

آیا بیل گیتس، جف بزوس و سایر مؤسسان این شرکت‌ها در مواهبی که ازجمله درنتیجه‌ی موفقیت اقتصادی آن‌ها حاصل‌شده است، سهمی داشته‌اند؟ پاسخ به‌طور قاطع مثبت است. موفقیت آن‌ها که به گفته‌ی نئوسوسیالیست‌ها نتیجه‌ی رشد تهدیدآمیز و فزاینده‌ی شرکت‌هایشان [به زیان شرکت‌های کوچک‌تر] بوده، سبب شده که ما و دیگر انسان‌ها زندگی بهتری داشته باشیم. این شرکت‌ها [درواقع] به ما سهام‌دارانِ پراکنده‌ در دنیای دستاوردها و محصولاتشان تعلق دارند.

 

خاموش کردن موتور نوآوری سرمایه‌داری؟

هرچند سرمایه‌داری تحرک و پویایی اقتصادی-اجتماعی، تولید ثروت و آزادی فردی را افزایش می‌دهد، اما معایبی نیز دارد؛ ازجمله اینکه سنت‌ و ثبات اجتماعی را تضعیف می‌کند. کاپیتالیسم در درازمدت سود همه‌شمول ایجاد می‌کند اما در این مسیر به نابرابری و بی‌ثباتی نیز می‌انجامد. این امری نیست که از چشم «مدافعان» شناخته‌شده‌ی سرمایه‌داری پنهان مانده باشد. چنین نیست که از دوران آدام اسمیت تا به امروز نظریه‌پردازان سرمایه‌داری بر تأثیرات منفی نظام سرمایه‌داری چشم‌بسته‌ باشند. آن‌ها حداقل برای حفظ صلح و امنیت سیاسی و هماهنگی و انسجام اجتماعی پذیرفته‌اند که باید به جنبه‌های منفی سرمایه‌داری هم توجه کرد. «منتقدان» منصف سرمایه‌داری و جنبش‌های مترقی و موفق [چپ در دنیا] نیز همیشه به ظرفیت چشمگیر سرمایه‌داری برای رشد اقتصادی و توسعه و نوآوری اذعان کرده‌اند و به‌جای سرنگونی بازار آزاد، به دنبال رام‌ کردن سرمایه‌داری بوده‌اند.

اما شیوه‌ی نئوسوسیالیست‌ها [با این روش‌های معقول] متفاوت است. وجه تمایز برنامه‌ی آن‌ها عملی نبودن وعده‌هایشان نیست (هرکسی مجاز است که فهرستی از آرزوهای تحقق‌نیافتنی اما مطلوب خود را ارائه کند) بلکه تهدیدآمیز بودنش است. آن‌ها اساساً علاقه‌ای به حفظ بخش خصوصی پویا و کارآفرین و بهره‌برداری از درآمد آن برای سرمایه‌گذاری در امور عام‌المنفعه ندارند. اقتصاددانان نئوسوسیالیست به‌سلامتی و شادابی «غاز مرغ‌طلا» چندان بهایی نمی‌دهند چون ساده‌انگارانه فرض می‌کنند که همیشه معدن پایان‌ناپذیری از تخم‌های طلا وجود دارد. آن‌ها از نابرابری به‌شدت متنفرند و در عوض می‌کوشند آن را به ساده‌ترین و مستقیم‌ترین راه ممکن کاهش دهند: با حذف کسانی که در بالای هرم ثروت قرار دارند و بیرون افتاده‌اند.

محبوبیت فزاینده‌ی جنبش نئوسوسیالیستی در زمانه‌ی بسیار بدی در حال وقوع است؛ روزگاری که مقابله با مشکلات بنیادینی همچون تغییرات اقلیمی (از مهم‌ترین مثال‌ها) باید در دستور کارها قرار گیرد. شکی نیست که مواجهه با چالش‌هایی [مثل تغییرات اقلیمی] نیازمند سیاست‌گذاری و سرمایه‌گذاری مؤثر حکومت‌‌هاست؛ اما بخش عمده‌ای از حل مشکل واقعی و نوآوریِ عملیِ لازم برای این فرایند را باید در بخش خصوصی جست. مبارزه با تغییرات اقلیمی تا حد زیادی به قوت بازوی لشکری از کارآفرینان و شرکت‌های خصوصی شومپیترمآبِ بزرگ و کوچک ــ که از قدرت جادوگرانه‌ی خود برای دفاع همگانی از بشریت مدد می‌جویند ــ گره‌خورده است و با زور شمشیر ایشان برّنده خواهد شد. این اتفاق رخ خواهد داد، مگر آنکه نئوسوسیالیست‌ها راه دیگری نشان دهند و موتورهای نوآوریِ سرمایه‌داری را درست درزمانی که بیش از همیشه به آن‌ها نیاز داریم، خاموش کنند.

 

جری مولر

برگردان: میثم بادامچی

برگرفته از آسو

جری زد مولر استاد بازنشسته‌ی تاریخ دانشگاه کاتولیک آمریکا در واشنگتن دی‌سی و نویسنده‌ی کتاب‌هایی همچون ذهن و بازار: سرمایه‌داری در تفکر غربی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Jerry Z. Muller, “The Neosocialist Delusion: Wealth Is Not the Problem”, Foreign Affairs, January-February 2020.

[1] ظاهراً سندرز در طرح نهایی خویش نقطه‌ی شروع را به ۳۲ میلیون دلار افزایش داد. سندرز می‌گفت طرح او در عمل تنها شامل ۱۸۰ هزار خانوار آمریکایی، یعنی ۰/۱ درصد جمعیت این کشور که بیشترین ثروت را هم دارند، می‌شود. نگاه کنید به اینجا. زمان نگارش این مقاله، پیش از انجام انتخابات ریاست‌جمهوری پاییز ۲۰۲۰ آمریکا بود که با پیروزی جو بایدن از حزب دموکرات بر دونالد ترامپ پایان پذیرفت. مترجم

[۲] این فیلم روایتی طنزآمیز از زندگی مسیح ارائه می‌دهد و در زمان خود مناقشه برانگیز شد و برخی گروه‌های دینی به آن اعتراض کردند. م

 

مقدمه‌ی مترجم:

شماره‌ی زمستان ۲۰۲۰ نشریه‌ی «فارین افرز» که این مقاله از آن برگرفته‌شده، به «آینده‌ی سرمایه‌داری» اختصاص‌یافته بود. در آن ویژه‌نامه، آبیجیت بنرجی و استر دوفلو، برندگان نوبل اقتصاد در سال ۲۰۱۹، در مقاله‌ی «چگونه می‌توان فقر را از بین برد؟»، از موضعی تخصص و میانه‌رو، بی‌آنکه وارد بحث‌های مربوط به نئولیبرالیسم و سوسیالیسم شوند، کوشیده بودند نوعی مدل فقر ستیز از اقتصاد ارائه دهند و از تغییر پارادایم در اقتصادِ توسعه سخن بگویند.

میاتا فانبوله در مقاله‌ی «فروپاشی نئولیبرالیسم؛ بازار آزاد دیگر کافی نیست» در همان شماره، از منظری همدل با نئوسوسیالیسم و چپ رادیکال به‌نقد اقتصاد نئولیبرال و سرمایه‌داری پرداخته و از نوعی اقتصاد جهانیِ سبز دفاع کرده بود. این بار ترجمه‌ی نوشتار جری زد مولر را در اختیار خوانندگان قرار می‌دهیم که از موضعی عمیقاً همدل با سرمایه‌داری و بازار آزاد کوشیده به منتقدان چپ رادیکال پاسخ دهد. یکی از معایب نقد مولر آن است که وقتی از آزادی فردی سخن می‌گوید، گویا بیش از هر چیز دل‌مشغول آزادی ابر ثروتمندان است و به محدودیت آزادی فردی طبقه‌ی کارگر در نظام‌ سرمایه‌داری بی‌اعتناست. قضاوت نهایی درباره‌ی این دیدگاه‌های متنوع را به خوانندگان واگذار می‌کنیم.

مطالب مربوط

دیدگاه‌های شکست‌خورده اوباما پایان یک دوره سیاسی را رقم زد

تقابل جمهوری‌ و پادشاهی‌ در ایران: چالش‌ها، تجربه‌ها و چشم‌اندازها

پنج اصل که شاهزاده برای گذار پیشنهاد می‌کند

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر