بحث امروز درباره لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی است. حضورتان عرض کنیم که این مسئله لیبرالیسم، باوجوداینکه ۳۰۰ سال است سابقه دارد ولی هرگز کهنه نشده و همیشه موردتوجه بوده. اولین باری که یک حکومت لیبرال در دنیا سرکار آمد حکومت ویلیام گلاسکو در انگلستان و از آن زمان به بعد حزب لیبرال انگلیس تقریباً یکی دو بار جایش را عوض کرد و مسئله لیبرالیسم بهعنوان یک پدیده سیاسی و اقتصادی شاید جدیدترین نوع تفکر سیاسی باشد. این در پایان دوران فئودالیته و جانشینی آن سیستم با اقتصاد بازار و کاپیتالیزم بود. درواقع میشود گفت که لیبرالیسم نتیجه منطقی آمال و آرزوهای طبقه متوسط است که اینها معمولاً در برابر قدرت پادشاهان مطلقالعنان و فرمانروایان مقاومت میکردند و این طبقه بهاصطلاح بازار – حالا بازار را بعداً تعریف میکنم، در فارسی متأسفانه کلمه بازار بدجوری استفادهشده- ولی در آنجایی که من صحبت میکنم منظور از بازار جایی است که آزادی دادوستد به آزادی انجام میگیرد؛ یعنی از روی تمایل مردم کار میکنند و همهچیز از روی میل و آزادی عمل است. این مسئله البته در انگلستان شروع شد با انقلاب انگلیس در سال ۱۶۸۸ که کمتر راجع به آن صحبت میکنند، در آن انقلاب که جان لاک بسیار نقش داشت، این انقلاب انگلستان ما میبینیم ادامه پیدا میکند با انقلاب فرانسه و بعد با انقلاب آمریکا- البته آمریکاییها خیلی دلشان میخواهد به آن بگویند انقلاب ولی یک جنگ استقلال بود- ولی خوب اسناد سیاسی مهم سیاسی که در ارتباط با پایهگذاری آمریکا به وجود آمد، امروز از مهمترین اسناد سیاسی هواداران لیبرالیسم است. آنچه اتفاق افتاد جانشینی قدرت مطلق پادشاهان بهوسیله حکومتهای مردم و قانون اساسی بهعنوان ضامن حقوق مردم بود. متأسفانه این پدیده در غرب، اروپا و آمریکا اتفاق افتاد و در دیگر نقاط دنیا – حالا به دلایلی که واقعاً باید جامعه شناسان و انسان شناسان روشن بکنند- بیشتر تمایل بهسوی سوسیالیسم و ناسیونالیسم بوده تا لیبرالیسم. البته بهاستثناء هندوستان که یگانه کشوری است که ما میتوانیم از توسعه لیبرالیسم در آن صحبت بکنیم، در شرق سوئز، که همان هندوستان است. در مورد رابطه بین آزادی سیاسی و آزادی اقتصادی بهقدری این دو درهمتنیده هستند که یکی از بزرگترین متفکران لیبرالیسم به نام فدریک فون هایک، او متعقد است که لیبرال دموکراسی و احترام به حقوق بشر تنها در چهارچوب یک سیستم سرمایهداری (کاپیتالیزم) میسر است. البته راجع به این بعداً بیشتر صحبت میکنیم که رابطه آزادی و سرمایهداری چرا اینقدر به هم نزدیک است و اگر این دو باهم نباشند آزادی و دموکراسی امکانپذیر نیست. لیبرالیسم مدرن پنج پایه اساسی دارد. مهمتر از همه اهمیت فرد و اصالت فرد است. بعد آزادی، خِرَد، عدالت و تحمل.
مسئله فرد از همه مهمتر است. دلیلش هم این است که همراه با فروپاشی سیستم فئودالیته و پیدا شدن دانش نوین و تفکر منطقی بهتدریج عقاید منبعث از شعور انسان جای خرافات مذهبی و تعصبات سنّتی را گرفت. تئوریهایی که در این دوره ما به آن برخورد میکنیم در قرن ۱۷ و هجدهم آن چیزی است که معمولاً بهعنوان حقوق طبیعی بشر از آن اسم برده میشود. ادعا این است که بشر با مقداری حقوق خدادادی پا به دنیا میگذارد؛ و این حقوق ازنظر بزرگترین فیلسوف یعنی جان لاک، حق حیات، حق آزادی و حق مالکیت است. در اعلامیه استقلال آمریکا که زمانی بعدازآن در سال ۱۷۷۶ منتشر میشود، یک تغییر جزئی در این حرف لاک داده میشود و میگویند که این اصول را ما غیرقابل تغییر میدانیم که بشر حق آزادی و حق حیات و حق دستیابی به سعادت دارد؛ یعنی مسئله مالکیت را برداشتند، در زمان تنظیم این سند چون افراد مذهبی وجود داشتند فکر کردند که ممکن است برای بعضیها سعادت در چیزی غیر از بهاصطلاح مالکیت باشد بنابراین گفتند میگذاریم دستیابی به سعادت؛ که سعادت بعضیها ممکن است مال باشد، بعضیها چیزهای دیگر. ولی خوب، قبل از این بازهم ما اگر کمی نگاه بکنیم میبینیم که در کارهای فیلسوف معروف آلمانی امانوئل کانت، او از فرد انسانی بهعنوان غایت وجود یاد میکند و فرد را اساس و پایه همهچیز میداند. بعد از اهمیت فرد در لیبرالیسم مسئله آزادی مطرح است. آزادی به آن صورتی که همه از آن صحبت میکنند در اصول لیبرالیسم این مسئله خیلی روشنبیان شده؛ و آن این است که مثلاً جان استواردنی معتقد است که یگانه موردی که میشود آزادی کسی را محدود کرد موقعی است که آن شخص بخواهد آزادی کس دیگری را به خطر بیاندازد؛ بنابراین، آزادی حد و حدودی ندارد مگر جز آزادی دیگران. یکی از قضات دیوان آمریکا به نام Justice این را بهطور خیلی روشنتری بیان کرد. گفت که آزادی مشت من- آزادی مشت شما جایی تمام میشود که مرز دماغ من تمام میشود؛ یعنی شما آزاد هستید که مشتتان را در هوا هر چه قدر بخواهید تکان بدهید ولی آزاد نیستید که آن را به دماغ من بکوبید.
در سالهای اخیر، فلاسفه لیبرال مخصوصاً Isaiah Berlin که یک فیلسوف انگلیسی است، او تعریف خیلی جالبتری از آزادی کرده و این به نوع خودش تازگی دارد. او معتقد است که دو نوع آزادی وجود دارد. آزادی منفی و آزادی مثبت. آزادی منفی ازنظر او این است که تمام آن موانعی را که جلوی آزادی افراد گذاشته میشود، جلوی آن حقوق طبیعی که راجع به آن صحبت کردیم گذاشته میشود، اینها برطرف بشود؛ یعنی افراد آزاد باشند هر چه که میخواهند بگویند، هر جا میخواهند زندگی کنند همه اینها. ولی میگوید اینها کافی نیست. اینها آزاد منفی است؛ یعنی آن بخش از آزادی برداشتن موانعی است که بهطور مصنوعی در برابر آزادی طبیعی افراد گذاشتهشده. بعد راجع به آزادی مثبت صحبت میکند. آزادی مثبت خیلی جالب است. آزادی مثبت یعنی اینکه جامعه یا حکومت یا سیستم اقتصادی این وظیفه را دارد که فرصتهایی را ایجاد بکند که همه استعدادهای نهفته افراد بشر بتواند شکوفا بشود. مثلاً آموزش مجانی وجود داشته باشد و ازنظر طبی و … اینجاست که میبینید بین لیبرالها هم اینجا اختلافنظر پیدا میشود و همه لیبرالها هم به این بخش از آزادی مثبت اعتقاد ندارند چون معنیاش این است که شما در عوض باید یکچیزی را بدهید؛ یعنی حکومتی باید وجود داشته باشد دستگاهی هم وجود داشته باشد که این کارها را برای شما انجام بدهد و هر چه این دستگاه بزرگتر و مقتدر بشود از آزادیهای فردی کاسته میشود. این مبحث جدیدی را بازکرده بین خود لیبرالها.
بعد از آزادی، ستون دیگری که به آن اشاره کردیم، مسئله خِرَد یا عقل است که این از پایههای اساسی لیبرالیسم است؛ یعنی چون لیبرالیسم فرزند دوران روشنگری است و پیام اصلی نهضت روشنگری رها شدن از تعصب و اوهام و خرافات بود، متفکرینی که ما در این دوره بهعنوان متفکران لیبرال میشناسیم، ازجمله ژان ژاک روسو، امانوئل کانت، آدام اسمیت و بعدها جرمی بنتهام Jeremy Bentham و دیگران، اینها معتقد به خِرَدگرایی هستند و این نوع افکار تأثیر بسزائی روی لیبرالیسم گذاشته. مثلاً اولین مسئله مهمی که او مطرح میکند این است که این عقل و خِرَد بشر است که او را بهسوی آزادی و اصالت فرد سوق میدهد؛ یعنی با فکر و منطقاش به آنجا میرسد؛ و ازآنجاکه انسانها عاقل و فردگرا هستند خودشان بهتر میتوانند منافع خودشان را تشخیص بدهند. این معنیاش این نیست که لیبرالها معتقد هستند که انسان خطاناپذیر است. نه برعکس، اعتقاددارند که هر فردی در زندگیاش اشتباه میکند منتها اصل مهم این است که فرد اشتباهات خودش را بکند و تابعیت و بندگی کس دیگری را نداشته باشد. برای اینکه تابعیت موجب میشود که انسان سرنوشتاش را در دست دیگری بگذارد و تجربه نشان داده که آنهایی که سرنوشت دیگران را در اختیاردارند همیشه از این قدرت به نفع خودشان استفاده کردهاند؛ بنابراین حکومتهایی که میخواهند برای مردم کار بکنند و اختیار مردم را در دست بگیرند، هرگز نمیتوانند در واقعیت خدمتگذار مردم باشند. بیشتر خدمتگذار خودشان هستند.
پایه سوم، مسئله عدالت است. عدالت یکی دیگر از پایههای بسیار مهم لیبرالیسم است. خلاصه تعریف عدالت رساندن حق به حقدار است؛ یعنی تئوری اساسی لیبرالیسم در مورد عدالت بر مبنای مساوات بناشده. چون لیبرالها به عمومیت و جهانشمولی عدالت اعتقاددارند. مثلاً لیبرالها معتقدند که همه افراد بشر از حقوق یکسان برخوردارند و این حقوق را کسی به آنها نداده. این حقوق را دقیقهای که پا به عرصه وجود میگذارند از طبیعت گرفتهاند. این مساوات در برابر قانون وجود دارد و باید افراد در یک جامعه لیبرال از فرصتهای مساوی برخوردار باشند. این مطلب فرصتهای مساوی گاهی اوقات سوءتفاهم ایجاد میکند. معنیاش این نیست که همه افراد در جامعه باهم مساوی هستند. بلکه معنیاش درست در نقطه مقابل این است؛ یعنی مساوات در کیش لیبرالیسم یعنی همه افراد باید از فرصتهای مساوی برای استفاده از استعدادها و تواناییهای نامساوی خود بهرهمند شوند. همه ما در زندگی از یک نوع استعداد و توانایی برخوردار نیستیم؛ و هیچوقت اینطور نیست وقتیکه میگویند مساوات باید همه مثل هم باشند. نه. مسئله این است که هرکسی که آن استعداد و توانایی را دارد از فرصت مساوی برای پرورش آنها در جامعه برخوردار باشد.
آخرین ستونی که در لیبرال باید فراموش نکنیم که بسیار مهم است، تحمل، Tolerance و یا تأمل است. کیش لیبرالیسم اصلاً آمیخته از تحمل است. نقلقول معروف از ولتر که شاید بزرگترین فیلسوف لیبرال قرن هفدهم فرانسه است، میگوید من ازآنچه تو میگویی متنفرم اما آماده هستم جانم را فدا کنم تا بتوانی حرفت را بزنی. این شعار تحملی است که در انسانهای لیبرال وجود دارد. لیبرالیسم یا جمعگرایی یا چندگانگی اینها باهم آمیخته هستند. مثلاً بهعنوان نمونه، حتماً دوستان یادتان هست که چه انزجاری در دنیای لیبرال به وجود آمد موقعی که آقای خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را داد. همه آنهایی که اعتراض کردند الزاماً نه آیههای شیطانی را خوانده بودند و نه اگر خوانده بودند الزاماً با آن موافق بودند؛ اما این اعتراض به خاطر این بود که خمینی نمیخواست به یک نویسنده این فرصت را بدهد که آنچه به آن اعتقاد دارد یا فکر میکند بتواند آزادانه بیان کند. این تحمل یا تأمل درواقع ایجاد امکانات و تمایل به شنیدن عقایدی است که ما با آنها مخالف هستیم. شنیدن عقایدی که با آنها موافقیم که هنر نیست. همه میخواهند آن چیزهایی را خوشش میآید گوش بدهند. هنر این است که در مقابل عقاید مخالف تحمل داشته باشیم؛ و تحمل آن رفتاری را بکنیم که ازنظر ما قابلقبول نیست. در این مورد دوستانی که میخواهند تحقیق بیشتری بکنند فکر میکنم که نوشتههای جان میلتن، همان کسی که بهشت مفقود را نوشته و یا خود جان لاک بسیار بسیار در این زمینه مفید و مؤثر است. جان لاک معتقد است که وظیفه حکومت حمایت از حیات، آزادی و تملک افراد است. ولی حکومت هیچگونه حق دخالتی در محدود کردن آزادی افراد ندارد. این چیزی را که شما میبینید میگویند مردم آزاد هستند و به هیچکس نمیشود تجاوز کرد مگر بهحکم قانون، آن آخری کار را خراب میکند. شما اگر قانون اساسی جمهوری اسلامی را هم بخوانید همهچیز آزاد است مگر بهحکم قانون. مگر بهحکم قاضی شرع. فرقی نمیکند یا در جمهوری اسلامی یا سایر حکومتها. زمانی که آزادیها محدود بشود هیچ تفاوتی نمیکند که این محدودیتها از طرف کی باشد.
جان استواردنی میگوید حقیقت تنها زمانی هویدا میشود که در اظهارنظرها همه اظهارنظرها را بشود آزادانه بیان کرد؛ و یک نقل کوچک در این قسمت میکنم و بحث را تمام میکنم. جان لاک میگوید: اگر همه بشریت بهجز یک نفر در موردی همعقیده باشند و به توافق رسیده باشند، محکوم یا مجبور کردن آنیک نفر به سکوت همانقدر ناپسند است که عکس آن، یعنی اگر یک نفر بخواهد عقیدهاش را به تمام بشریت تحمیل کند.
ببینید این چقدر قضیه را روشن میکند که وقتی تعداد طرفدار یک عقیدهای زیاد شد احتمالاً حقانیت به آنیک نفر داده نمیشود. هر عقیدهای، حتی عقیده یک فرد در برابر جامعه باید آزاد باشد و بتواند آزادانه آن عقیده را بیان کند.
حکومتی که لیبرالها انتخاب کردند دموکراسی است. این دموکراسی را هم میتوان خیلی کوتاه تعریف کرد. اساس و پایه دموکراسی بر پایه انتخابات و صندوق رأی است. این ارجاع به صندوق رأی باید در فواصل معین و در شرایط ویژه تکرار بشود. درواقع دموکراسی یعنی انتخابات آزاد در فواصل معین. ولی این بهتنهایی کافی نیست. چون ممکن است در انتخابات یک جمعی اکثریت بشوند و آنها تمام حقوق اقلیت را نادیده بگیرند. ازاینجهت، در آنجایی که سوءاستفاده از دموکراسی ممکن است اتفاق بیافتد، حکومت را در چهارچوب قانون اساسی مقید میکنند. این مقید کردن حکومت در چهارچوب قانون اساسی استبداد اکثریت را ممانعت میکند و حقوق اقلیت حفظ میشود. این درواقع چهارچوب کلی بحث سیاسی و فلسفی لیبرالیسم بود.
سخنرانی دکتر شاهین فاطمی در دفتر پژوهش حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) درباره لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۲