فیلسوفان بیشماری این پرسشها را مطرح میکنند: معنای زندگی چیست؟ چگونه بدبختی و خوشبختی و عشق و پیری را درک کنیم؟ چگونه اولویت و خواهشهای برجسته زندگی را تعریف کنیم؟ زیستن چیست؟
«هانری لابوریت» میگوید: تنها دلیل هستی یک فرد، زیستن است. «مارتین هایدگر» میگوید: جوهر بودن، در وجود داشتناش میباشد. برای «رنه دکارت» زندگی ملموس است هرچند با شک همراه است. برای «گوتفرید لایب نیس» زندگی بسیار اساسیتر از جوهر آن است. بر اساس تمامی این گفتهها زندگی آن چیزی است که لمس و تجربهاش میکنم. به معنای دیگر زندگی بزرگتر از هر گفتمان است و این زندگی است که هرگونه گفتمان را تعیین میکند.
گفتار درباره معنای زندگی شکننده است، محدود است، ولی به ناگزیر و علیرغم ما، مطرح است چراکه به شکرانه پرسش درباره معنای زندگی، ما به زندگی اهمیت میبخشیم. اگر درباره معنای زندگی ننویسیم و نگوییم و فکر نکنیم، ارزش زندگی برجسته نمیگردد. معنای زندگی ما را بهسوی منشأ هستی، طبیعت، هدف زندگی و خود هستی سوق میدهد. بر پایه همین پرسشهای محوری است که مکتبها و اندیشههای فکری و فلسفی و هنری و دینی و علمی شکل میگیرند. به گفته «سنک فیلسوف»: زندگی مانند یک داستان است، آنچه مهم است بلندی آن نیست بلکه ارزش آن است.
«رنه دکارت» عقل را برجسته نمود تا ما ارباب و مالک طبیعت گردیم و بهسوی تسلط بر تکنیک حرکت کنیم و دریابیم که ادراک و شعور بر احساس و تخیل برتری دارد. دکارت به اعتبار روش علمی، شک، شناخت از مکانیسمهای هیجانی، تأکید بر عقل، ما را در راه مدرنیته قرار میدهد. «آرتور شوپنهاور» میگوید: کسی که فکر نمیکند یک حیوان است زیرا دغدغه بنیادی زندگی انسانی، درک معنای آن است. «باروخ اسپینوزا» میگفت ما باید در پی خوبی و امر نیکی باشیم تا با دسترسی به آن در شادی مداوم قرار بگیریم؛ بنابراین اسپینوزا معنای زندگی را در شادمانی مییافت.
«فردریش نیچه» در پی دادن معنا به زندگی خود بود. فلسفه نزد نیچه رسالت آزادسازی انسان را پیدا میکند. این آزادسازی مستلزم به دور افکندن و طرد وزنه سنگین و خفهکننده وجود خدا و اخلاق بتپرستی است. برای نیچه زندگی یک اراده معطوف به قدرت است. این اراده ناشی از یک «سوژه دکارتی متفکر» نیست، یک امر خارج از اراده نیست، بلکه یک دینامیسم همیشگی است که همهچیز را بهسوی یک گسترش و انکشاف دائم جهت میدهد. این پدیده قبل از آنکه متافیزیک باشد یک نیروی فیزیکی است که در خود دارای انرژی و حرکت میباشد.
در پیروی از فیلسوفان باید به زندگی معنا داد. انسان باید خود معنا به زندگیاش ببخشد. این وظیفه ماست و این شرط آزادی ماست. بقول «ایمانوئل کانت» پیروی از وظیفه، همان آزادی است. استفاده از آزادی همانا دادن معنا به زندگی است. زمانی که این معنا را پیدا نکردهایم، در زندگی با اینسو و آنسو پرتاب میشویم، زیر سلطه پولسیونها و هیجانها باقی میمانیم و ما برده اتفاقات خواهیم ماند. پس ما میتوانیم سوژه یا برده باشیم.
جلال ایجادی
برگرفته از انگاره