وقتی راهی شدم کسی همراهم نبود بارها شنیده بودم تنهایی جرأت میخواهد ولی زمانی که هیچکس نمانده تا همراهم شود، تنها راه افتادن آخرین گزینهای خواهد بود که انتخابی در آن نیست! هوا تازه تاریک شده و مهآلود بود. سکوت همهجا را فراگرفته بود حتی؛ عوعوی سگهای درنده سگمذهب هم به گوش نمیرسید! همه باخته بودند، حتی کسانی که خود را برنده میدانستند! دیگرکسی نبود که مظلومانه بگوید انقلاب شکوهمندش را ربودهاند زیرا آنها هم پشیمان از انقلاب ننگین خود سکوت اختیار کرده و فهمیده بودند که بازیچهای بیش نبودهاند بجای اینکه مهرهای باشند عملگرا برای کشوری که شناخت درستی از آن نداشتند. همگان از مرد و زن، برده نابخردیهای خود شده بودند. در این میان وقاحت بهجایی رسیده که بیوطنی که خود نمیداند فرزند کدامین پدرش هست، روایت میکند که «فروغ» همبستر فلان شخص بوده، دیگر کدامین آیه «قران» بتپرستان را میتوان باور کرد. گویی روایت سرا، کنار بستر فروغ بهمانند «الله» پرستان ازخدابیخبر، مأمور شمارش آمیزش جنسی برای گرفتن مواجب مذهبی، پاسبانی میکرده! در این آشفتهبازار تنها بودن افتخار بزرگیست و تنها راهی شدن بهترین گزینه ممکن!
لحظه حرکت فرسنگها با مقصد فاصله داشتم. راه طولانی و بیانتها جلوه میکرد، زیرا شب یلدا تازه شروعشده بود. خوشبختانه زمان کافی برای اندیشیدن داشتم. آخرین روز پاییز بود و وقت شمردن جوجهها! بااینکه دیگر جوجهای باقی نمانده بود ولی آنهایی که بودند و دیگر نیستند را، یکییکی شمارش کردم. افسوسی از بیرحمی زمانه با من نبود، زیرا باور داشتم بهار و سالی دیگر خواهد آمد و دوباره میتوان جوجههای تازهای را پرورش داد. تردیدی به خود راه ندادم و با عزمی که شوق رفتن و رسیدن به طلوع خورشید و راهی شدن در من پدیدار کرده بود، تنها دلگرمی بود که بر درد تنهاییام مرهمی میگذاشت. آنچه را که پشت سر میگذاشتم پر بود از خاطراتی تلخ و شیرین همراه با فراز و نشیبهای فراوان. در فکر نو شکوفهای زمستانی فرورفته بودم که در ذهنم نقش و انگیزهام بخشیده بود! به قله اولین کوه که رسیدم ستارههای آسمان یلدایی، تنهایی را از من ربودند و نیمهشب نشده روشنایی نیم قرص ماه قوت قلبی شد برایم که ظلمت ابدی نیست! و این نوید را داد که هدف نزدیک است و مقصد رسیدنی. برف و باران و ابرهای پراکنده هم نتوانستند ستارهها و ماه تابنده را مدت زیادی از من بگیرند. خستگی تمام جسم را فراگرفته بود و گه گاهی اتفاقات کوچک و زودگذر هدفم را نرسیدنی جلوه میدادند. با تمام این تفاسیر زودتر ازآنچه تصور میکردم به مقصدم رسیدم، هنوز به طلوع خورشید یکساعتی مانده بود و سرمای سحری دستوپایم را کرخ کرده بود. میدانستم که سپیده صبح شب یلدا، طولانیترین سپیدهدم است. در میان آن دشت که از هر سویی بیکران جلوه میکرد تنها فردی بودم که در انتظار طلوع خورشید نشسته بود. بالاخره کمکم و بهآرامی روشنایی به ظلمت پیروز شد و سکوت منجمد شده در من را شکست. بار دیگر این نور بود که بر تاریکی پیروز شد.
مهم این است که این تکرار زمانه را بخواهیم. خواستن است که توانستن را همراه خود میآورد. وقتیکه قرص خورشید کامل شد دوباره اطراف خود را نظاره کردم. بااینکه تا آن لحظه خود را تنها میدانستم، افرادی زیادی دورتادورم بودند که همانند من در شوق طلوع خورشید در آن مکان و با همان هدف جمع شده بودند. این تاریکی شب بود که مجالی برای دیدنشان به من نداده بود. تماموقت تنها نبودم بااینکه خود را تنها حس میکردم. همه آنهایی که فکر میکردم دیگر در کنارم نیستند در آن مکان کنار من اجتماع کرده بودند. همه باهم بودیم بااینکه تا آن لحظه همه خود را، تنها احساس میکردیم.
امروز ما نیز، به همین صورت است همه باهم هستیم ولی خود را تنها احساس میکنیم، زیرا نوری نیست که بتواند ما را به هم نشان دهد. خورشید را باید در درون خود بیابیم تا بتوانیم دوباره در کنار هم برای زندگی و آیندهای بهتر مبارزه کنیم. تاکنون هر چه بوده جدایی و عدم اعتماد به همدیگر بوده که میراث بتپرستانی است که قدرتشان را از پراکندگی ما به دست آوردهاند. چه زیباست که خواستهایمان و نه اختلافاتمان را باهم یکی کنیم تا از جداییها و ظلمتی که جمهوری اسلامی بر کشورمان گسترده پایان دهیم و طلوع دوباره «ایران» در جهان را با یکدیگر تجربه کنیم، زیرا در تنهایی این امر محال است. بیش از هشتاد میلیون ایرانی این خواست فردی و همگانی را که گذر از جمهوری اسلامیست، در خلوت خود پاسبانی میکنند ولی خود را تنها مییابند، زیرا ظلمت مافیایی اسلامی بهمانند شب یلدا طولانیست ولی خوشبختانه بیانتها نیست. روز آزادی ایران همدیگر را دوباره خواهیم دید مانند همیشه و مانند تاریخی که داستان زندگیمان شده و دوباره تاریخ نوینی برای کشورمان خواهد شد.
بهمن زاهدی
این دست نوشته را تقدیم میکنم به خانواده خلفزاده که من را همیشه مورد حمایت معنوی خود قرار دادهاند.