عمر حکومت اسلامی چنان به درازا کشیده است که برخی دوران پهلوی را میانپردهای در تاریخ ایران اسلام زده مییابند. بدین سبب بهحکم عقل باید علت دوام دوران نکبت را نهفقط در سطح سیاسی، بلکه در عمق «جامعهشناختی» نیز بررسی کرد.
کاربرد درست دیالکتیک نشان میدهد که اختلاف میان دوپارۀ «پاسداران وضع موجود» و «کوشش گران برای بهبود» موتور پیشرفت جامعه میباشد. کشاکش میان مناسبات و «ارزشهای کهنه» («تز») با «امر نو» (آنتیتز) کشاکشی است که گامبهگام به شکلگیری وضعی آتی («سنتز») میانجامد. در جوامع پیشرفته برخورد خواستههای نوین با مناسبات موجود، با سایش کمتری شکل میگیرد و به پیشرفت هرچه پرشتابتری منجر میشود.
چون از این دیدگاه به ایران در دو سدۀ گذشته بنگریم، اصولاً برخورد «امر نو» با «وضع موجود» را نارسا مییابیم. میزان این نارسایی را میتوان با توجه به رویدادی در آستانۀ ورود ایران به عصر جدید بهخوبی دریافت:
به سال ۱۲۶۴ ق. امیرکبیر فرمان داد، واکسن آبله بهطور مجانی در اختیار همگان قرار داده شود؛ اما چندی بعد به او خبر دادند که در پایتخت و حومه فقط ۳۳۰ نفر حاضر به «آبلهکوبی» شدهاند، زیرا که ملایان شایع کردهاند، با واکسن، اجنّه وارد بدن میشود. امیرکبیر برآشفت و فرمان داد هر کس حاضر نشود، باید ۵ تومان بپردازد! اعیان و اشراف جریمه را میپرداختند و اقشار پایینی یا تنبیه میشدند و یا در آبانبارها پنهان میگشتند و آبله همچنان فرزندان همه از غنی و فقیر را میکشت…(۱)
میدانیم که ژاپن در آن سال ازنظر سطح رشد اجتماعی در اوضاعی چون ایران بسر میبرد، اما توانست به کمک رفورمهایی که امپراتور «میجی» فرمان داد، راه بهسوی پیشرفت بگشاید.
اغلب ادعا میشود که عقبماندگی مزمن ایران ناشی از ناآگاهی است، درحالیکه ناآگاهی نسبی است و در هر جامعۀ سالمی کافیست قشری (که «روشنفکر»تر از دیگر اقشار است) از «امر نو» خردمندانه پشتیبانی کند تا «امر نو» به نیروی نهفته در خرد، بهصورت موجهای فکری کوچک و بزرگ همۀ جامعه را در برگیرد.
از این دیدگاه ایران معاصر ناسالمترین کشور در دنیاست؛ زیرا قشر عقبماندۀ جامعه ایران که همانا امت اسلام است در زیر نفوذ ملایان اصولاً راهی به خردورزی نمییابد و از تأثیرپذیری از دیگر اقشار و افکار برکنار مانده است. این قشر حتی در دوران پهلوی نیز سرسپردگی خود را به منبر و دیگر نمادهای اسلامی (مانند روضه و زیارت) از دست نداد. البته، چنانکه کسروی کشف کرد، بخشی از مسلمانان به سبب بیمنطق بودن باورهای اسلامی، به «فرنگیمآبی» و یا «مشروطهخواهی» روی آوردند و در برههای «چپروی» و «ملیگرایی» پیشه کردند، درحالیکه همچنان سرشت اسلامی خود را حفظ نموده و «با عقاید درهمی که در مغزهای خود آکنده (بودند)، یک معجون مهوعی پدید آوردند»(۲) و به گسترش بیشتر دوگانگی و دورویی در جامعه دامن زدند.
حال با توجه به اوضاع ایران در آستانۀ ورود به دوران نوین ببینیم که «امر نو» چگونه باید میبود: با توجه به ویژگیهای عهد قاجار، برای آنکه ایران از چنبره فقر مادی و معنوی رها شود، جامعه میبایست دستکم تا حدی از مذهب زدگی و خرافاتپرستی رها گردد، آموزش مدرنیزه شود، ایرانی شخصیت حقوقی و هویت فرهنگی و ملی خود را بازیابد، زنان بهعنوان مهمترین پرورشدهندگان نسل آتی از حقوق برابر برخوردار باشند، داراییها به سرمایه بدل گردد و گردش پول به اقتصاد و تجارت رونق دهد…
در کشورهای شمال اروپا در سدههای ۱۶ و ۱۷ م. چنین تدابیری کافی بود تا راه برونرفت از تاریکی قرونوسطا گشوده شود. گام نخست در این راه را پیروان رفورم مذهبی مارتین لوتر برداشتند، زیرا همینکه پیدایش لوتریسم مؤمنان را به انتخاب میان دو فرقۀ مذهبی وامیداشت، باعث شد که اندیشه در تودۀ مردم جوانه زند و «امر نو» در افق افکار اندیشمندان زایش یابد.
البته سنتها و خرافات مذاهب کهن در طول نسلها چنان در مؤمنان رخنه میکند که «امری طبیعی» تلقی میگردد و دگرگونی آنها چنان دشوار است که دستکم در وهلۀ نخست تنها بهوسیلۀ «اقتدار معنوی نوین» و «شور مذهبی سرشار» ممکن میشود. بهعنوان نمونه، مارتین لوتر پنج سال پس از بنیانگذاری پروتستانیسم با تکیهبر اقتدار معنوی خود، در مقابله با «ستایش فقر» در مسیحیت، اعلام کرد که «کار همانا عبادت است» و همین تغییر عقیده نزد پروتستانها باعث پرکاری و انباشت ثروت در کشورهای اروپا شمالی شد.
چون از این واقعیت به ایران بنگریم و به جستجو برآییم که کدام قشر بیانگر «امر نو» بود، بیشک «بابیان» را مییابیم که نهتنها به رفورم در اسلام بسنده نکردند، بلکه سراپای آن را «نسخ» و «فسخ» کرده و در مرحلۀ بعدی، با آموزههای بهایی به گذاری بیبازگشت، سیستم ارزشی نوینی را بنیان نهادند.
اکنون با نگاه به تجربۀ دو سدۀ گذشته میتوان این چیستان را گشود که چرا در اندک زمانی پس از بابیت، بهائیت پدید آمد؟ برای پاسخ به این پرسش باید به سخن کسروی بازگشت که به سبب «بیمنطقی»، ممکن بود که بخشی از شیعیان به آیینی نوین بگروند، اما این جز مسخ آیین نوین نتیجهای نمیداشت. از این دید بابیان لازم دیدند در مرحلۀ نخست خوی اسلامی را در وجود خود ریشهکن کنند؛ چنانکه در گردهمایی «بدشت» مُهرهای نماز را رویهم چیدند و بهعنوان نماد بسر آمدن اسلام و تعطیل همۀ احکام اسلامی درهم شکستند.
اما بر آنان روشن بود که از اعلام ترک اسلام تا بازیافت سرافرازی انسانی و منش راست و درست، باید راهی طولانی بپیمانند. بدین سبب برای نخستین بار در تاریخ، اکثریت قریب بهاتفاق پیروان آیینی (بابیت) به آیینی دیگر (بهائیت) گرویدند تا رهایی از اسمورسم اسلام را به ثمر برسانند.
در پیامد گسترش سریع و وسیع بابیت، قشری در جامعۀ ایران دوران قاجار شکل گرفت که نهتنها در گفتار، بلکه در کردار نیز «امر نو» را نمایندگی میکرد. با این تفاوت با کشورهای پیشرفته که این قشر در پیامد «بابیکشی» روزمره، نهتنها از منزلت و حقوق اجتماعی برخوردار نشد، بلکه در خفا و در حاشیۀ جامعه در نبردی بر سر مرگ و زندگی برای بقای خود مبارزه میکرد.
البته این قشر توانست افکار نوین و بهویژه اندیشۀ دمکراسی را در اقشار بیرون از قلمرو نفوذ ملایان (مانند بخشی از دولتیان) چنان گسترش دهد که پس از نیم سده زمینه برای یک دگرگونی بنیادین فراهم گشته بود. دگرگونی بنیادینی که در برابر مقاومت ملایان بهصورت انقلاب مسخشدۀ مشروطه شکل گرفت. هرچند که آن را بدون تردید باید انقلاب بابی ـ بهائی دانست، زیرا چنانکه تاریخ شاهد است، به زمینهسازی بهائیان و کارگردانی تنی چند از بازماندگان جنبش بابی پدید آمد.
در دوران پهلوی نیز اقدامات حکومتی در جهت تحقق «امر نو»، از پیشرفت اقتصادی تا حقوق زنان و از تحقق قانونمداری تا مبارزه با فساد اداری، تنها در سایۀ پایداری بهائیان و دیگر دگراندیشان مذهبی ممکن بود و باآنکه هنوز هم بهائیان باوجود جمعیت چند صدهزارنفری از هرگونه «تظاهر» و شرکت در زندگی اجتماعی منع میشدند، برای ملایان در مورد سرچشمۀ این دگرگونیها تردیدی وجود نداشت. بدین سبب بود که آنان بازگرداندن ایران به قهقرا را از همان فردای دستیابی به حکومت، با از میان بردن آثار مستقیم و غیرمستقیم بهائیان به پیشراندند.
بدین ترتیب سرنوشت اسفبار ایران در دوران معاصر نهتنها این بود که «منادیان امر نو» از پیروزی بازماندند، بلکه در برابر حملات وحشیانۀ ملایان مجال نیافتند، در جلوۀ خارجی نیز با ظواهر اسلامی فاصلهگذاری کنند. بابیان برخاسته از جامعهای شیعه زده مجبور بودند، با محیط خود بنا بر توهمات و «پندارهای شیعی» (کسروی) رابطه برقرار کنند. نمونه اینکه، اگر در شهر و روستای ایران ندا میدادند که: «مهدی موعود ظاهرشده است!» نه بدین معنی که به افسانۀ غیبت امام دوازدهم باور داشتند، بلکه بدین هدف که بگویند، دوران نوینی فرارسیده و باید چنین انتظار نافرجامی را پشت سر گذاشت و به واقعیت زندگی پرداخت.
بنابراین «بابیگری» («بهائیگری») در ایران تا پیش از دوران رضاشاه بهدرستی با «امر نو» مترادف بود؛ اما برای نسل جوانی که در مدارس رضاشاهی با دانشهای نوین آشنا میشد و میکوشید خود را از مذهب رها سازد، بهائیت با جلوۀ مذهبی خود دیگر جاذبهای نداشت. خاصه آنکه ملایان آگاهانه بر بهائیان، دیگر نه بهعنوان منادیان «امر نو»، بلکه بهعنوان مرتدان اسلامی میتاختند.
البته بهائیان نیز در زیر فشار از خارج، از خود کوششی برای گسست از جلوۀ اسلامی نشان ندادند و از این نکتۀ اساسی غفلت کردند که تظاهر به مذهب غالب تنها نتیجهاش گمشدن ماهیت روشنفکری و استقلال ذاتی افکار است.
این نارسایی در اوضاعی که داشتن حتی یک نشریۀ داخلی فقط با نظارت نهادهای امنیتی ممکن بود و کوچکترین اظهارنظر غیر اسلامی میتوانست به بلوا و کشتار دامن زند، طبعاً باعث میشد که بهائیان جامعهای بسته و شبیه به فرقهای اسلامی تصور شوند.
در چنین زمینهای، اوجگیری نفوذ چپ اسلامی در آستانۀ انقلاب بدین انجامید که جامعۀ چند صدهزارنفری بهائیان در نگاه نسل جوان به «مشتی جاسوسان امپریالیسم» فرو کاهیده شدند. شوربختانه همان نسل جوان میبایست در زندانهای رژیم «عدل اسلامی» کشف کند که همبندان بهائی آنان در رفتار و کردار نقطۀ مقابل «برادران اسلامی» هستند.
بهراستی نیز در چهار دهۀ گذشته پدیدههای تاریخی و اجتماعی ایران در ماهیتی کاملاً متفاوت به نمایش گذاشته شد. ملایانی که در آستانۀ انقلاب اسلامی برای اغلب ایرانیان بهعنوان منادیان عدالت و آزادی جلوه میکردند، ماهیت خود را بهعنوان وحشیترین قشر اجتماعی در تاریخ معاصر جهان نشان دادند و اسلامی که برای بخش بزرگ مردم ایران مقدس بود، سرشت واقعی خود را بهعنوان آیین خرافات و خشونت برملا کرد. از سوی دیگر، بهائیان نشان دادند که کوچکترین اشتراکی با شیعی گری انسان ستیز ندارند. به حدی که شاید هیچ دو جریانی را در جهان نتوان یافت که دارای سرشتی چنین متضاد باشند.
مخدوش شدن این دو جریان پیامدهای بسیار زیانباری داشته است: نخست آنکه، اغلب ایرانیان متوجه نیستند که چرا حکومتگران اسلامی با چنین وحشیگری با بهائیان رفتار میکنند و گمان دارند که «دعوا میان دو رقیب مذهبی است»! درحالیکه تضاد ارزشهای بهائی با اسلام چنان ژرف است که حکومتگران اسلامی حتی وجود کسانی را که با چنین ارزشهایی زندگی میکنند، برای بقای خود تهدیدی بشمار میآورند. از سوی دیگر، بهائیان ایرانی بهعنوان منادیان صلح و یگانگی بشر و ستایشگران هویت ملی ایرانی از اینکه مدافع «حقانیت اسلام» باشند رنجورند.
فاضل غیبی
(1) ر. ک. خاطرات حاج سیاح، دوران خوف و وحشت، امیرکبیر، ص ۴۷۰
(۲) احمد کسروی، سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ ص ۱۰