از فردای انقلاب اسلامی، هر گروهی پسازآنکه مورد سرکوب ملایان قرار گرفت، بجای بررسی اشتباهات خود به راه سادهتر رفت و «ایرانیان» را سرزنش کرد که گویا به سبب ناتوانیهای ذاتی خود به این فاجعه دامن زده بودند. از «طمع به آب و برق مجانی» تا «سادهلوحی و ناراستی» و از «مذهب زدگی» تا «ناراستی» ویژگی منفی نبوده است که تابهحال نثار ما ایرانیان نشده باشد.
جالب اینکه در کشورهای پیشرفته، نمونهای نمیتوان یافت که مثلاً نویسندهای آلمانی نوشته باشد، فلان ویژگی ما آلمانیها باعث پیدایش فاشیسم شد و یا انگلیسی بنویسد روحیۀ انگلیسی سبب پیدایش استعمار گشت! بنابراین اینکه نهتنها در ایران، بلکه در برون مرز نیز سیل کتابها، مقالات و جدیداً کلیپها، دربارۀ دروغگویی و دونهمتی… ایرانیان تمامی ندارد، باید نشانۀ نارسایی بزرگی باشد.
برای شناخت این نارسایی، باید دید، چرا بهسادگی به «از ماست که بر ماست!» باور میکنیم؟ پاسخ دشوار نیست: علت اساسی، نارسایی «ملیگرایی ایرانی» است. بدین نشانۀ روشن که «ملیگرایی ایرانی» چنان خوارشده است که حتی هواداران آن سفارش میکنند، برای جلوگیری از «بدفهمی»، بهتر است «ایراندوستی» بگوییم!
میهندوستی امری طبیعی است و مانند مهر به پدر و مادر در هر کس نهادینه است؛ اما انسان موجودی اجتماعی است و در وابستگی به فرهنگ ملی و تاریخی مشخصی هویت مییابد. دقیقتر، همچنان که بدون پدر و مادر فرزندی به وجود نمیآید، بدون میهن نیز امکان رشد انسان اجتماعی با هویت فرهنگی فراهم نمیشود. البته ازآنجاکه بنیآدم اعضای یک پیکرند، در آیندهای دور همۀ انسانها هویت خود را از فرهنگی جهانگستر و یگانه کسب خواهند کرد، اما تا بدان روز، هر کس در دامان مواهب مادی و دستاوردهای فرهنگی میهن خود میبالد و بدین سبب انسانیت بدین تحقق مییابد که با کوشش و دهش در زندگی، دین خود را به خانوادۀ ملت خویش ادا نماید.
مفهوم دیرین «ملت» که پیش از آن در دیگر کشورها نیز با «دین و آیین» مترادف بود، در کشورهای پیشرفتۀ دنیا بهموازات رشد سرمایهداری و دمکراسی در سدۀ ۱۹ م. با واژه Nation مفهومی نوین یافت. بدینصورت که دیگر وابستگی به ویژگیهای ملی (مانند سرزمین، زبان، اشتراک فرهنگی و سرنوشت تاریخی…) مشخصۀ آن نیست، بلکه به بیان ارنست رِنان بر «بنیادی روحی» Principe spirituel استوار است و به خواست و ارادۀ «شهروندان» کشور بنیان مییابد!
بنابراین Nation (ملت) به مفهوم مدرن، هرچند با «ویژگیهای ملی» پیوند دارد، اما بنیانش بر این است که مردمانی آگاهانه چنان به یکدیگر پیوند یابند که گویی فرزندان یک خانواده هستند. کانون این پیوند قراردادی اجتماعی است که بهصورت «قانون اساسی»، بنیان جوامع و نظامات دمکراسی را تشکیل میدهد.
ملیگرایی بدین که به ارادۀ ملتی برای به دست گرفتن سرنوشت خود نظر دارد، بههیچوجه به معنی مرزبندی با دیگر ملیتها نیست و بدین که بنیانش بر دمکراسی و حقوق خدشهناپذیر شهروندانی با ویژگیهایی گوناگون استوار است، بهخودیخود نمیتواند نسبت به دیگر ملیتها و دیگر ویژگیهای ملی برتریجو باشد.
پس باید پرسید که چرا «ناسیونالیسم» در کنار فاشیسم و دیگر ایدئولوژیها مورد نکوهش قرار میگیرد؟ پاسخ این است که ملیگرایی ایدئولوژی نیست، بلکه مورد سؤاستفادۀ ایدئولوژیها و نظامات دیکتاتوری قرار میگیرد. چنانکه همۀ جنگها و جنایات بشری را میتوان بدین بهانه که به دست گروهی از «ملت» صورت میگیرد، به ناسیونالیسم نسبت داد، اما هیچ ملتی منافعی در تجاوز و سرکوب دیگر ملتها ندارد.
آری، فاشیسم نکوهیده است زیرا نژادی را از نژادهای دیگر برتر مینهد. به همین منوال راسیسم، کمونیسم و همۀ دیگر ایدئولوژیها محکوماند، زیرا از رشد آزادانۀ انسان جلوگیری میکنند، اما هر میهنی بهطور طبیعی همۀ مواهب خود را در اختیار همۀ فرزندانش صرفنظر از وابستگیهای نژادی، عقیدتی، قومی و جنسی…قرار میدهد؛ بنابراین دمکراسی اجتماعی و در پیامد آن دمکراسی سیاسی با میهندوستی و ملیگرایی همسرشت است.
بااینهمه شاهدیم که در کشورهای پیشرفته نیز ناسیونالیسم نکوهش میشود. علت این است که در این کشورها خودآگاهی ملی به تبلور و تحقق خود دستیافته و نهتنها ملتهای بزرگ، بلکه ملیتهای کوچک مانند دانمارک و لوکزامبورگ (با جمعیت ۶۰۰ هزارنفری) نیز از هویت فرهنگی و تاریخی خدشهناپذیری برخوردارند و مهمتر از آن، حکومتها باوجود وابستگی حزبی، فقط و فقط در خدمت منافع ملی گام برمیدارند؛ بنابراین در کشورهای پیشرفته نهتنها نیازی به تکیهبر ناسیونالیسم نیست، بلکه با توجه به سؤاستفادههای بسیار از آن در سدۀ گذشته، هویت تاریخی و فرهنگی خود را کمتر بهعنوان ویژگی ملی جلوهگر میکنند.
اما این وضع در کشورهای عقبمانده که هنوز خودآگاهی ملی تبلور نیافته و بدین سبب حکومتهای خودکامه با تکیهبر ناآگاهی تودۀ مردم، خود را مدافع منافع ملی جا میزنند، کاملاً برعکس است. در این کشورها تکیهبر هویت و منافع ملی مهمترین اهرم در دست آزادیخواهان برای عقب راندن حکومتهای غیر دمکراتیک و گذار به دوران مدرن است.
بدین معنی بیداری ملی در جوامعی که در حال گذار بهسوی جامعه و نظامی مدرن هستند، با ناسیونالیسم در کشورهایی که این مرحله را پشت سر گذاشتهاند تفاوت بنیادین دارد و در جوامعی مانند ایران دستیابی به خودآگاهی ملی از اهمیتی حیاتی برخوردار است.
اگر رژیم فاشیسم اسلامی جنایتکاری مانند قاسم سلیمانی را «قهرمان ملی» نامید و هزاران ایرانی با چنین باوری به سوگ او نشستند، به همان درجه نشان از ناآگاهی ملی دارد که کسی مانند اردشیر زاهدی به بهانۀ دفاع از «تمامیت ارضی»، هر جرم و جنایتی نسبت به مردم ایران را توجیه میکند.
ملیگرایی (ناسیونالیسم) نهتنها از سوی ایدئولوژیها، بلکه از دو سوی دیگر نیز زیر فشار قرار دارد:
- یکی از سوی «قومگرایان» است که تصور میکنند در جدایی از ملت خود به موقعیتی ممتاز دست خواهند یافت. درحالیکه در دنیای امروز راه پیشرفت و سعادت اجتماعی تنها با استفاده از نیروی سازندۀ همۀ شهروندان ممکن است و این نیرو فقط در رویکرد به دمکراسی و حقوق برابر شهروندی تبلور مییابد. بهعبارتدیگر جداییطلبان، اگر واقعاً قصد خدمت به پیشرفت و سعادت قوم خود را دارند، در راه مبارزه برای دمکراسی با دیگر اقوام در واحد ملی سرنوشت مشترکی دارند.
- فشار دیگر و شدیدتری که بر ناسیونالیسم وارد میآید از سوی «جهانگرایی» است که با تکیهبر یگانگی نوع انسان، خواستار نزدیکی جوامع به هدف تحکیم صلح و همکاری بینالمللی است. هواداران این هدف والا، باید توجه داشته باشند که دوستی و نزدیکی پایدار تنها میان کشورهایی ممکن است که از نظام دمکراتیک برخوردار باشند و پیشرفت بهسوی یگانگی و همبستگی جهانی تنها از راه کوشش برای گسترش و تحکیم نظامات دمکراتیک میگذرد.
ترفند خطرناک در این میان از سوی تبلیغات چپ و اسلامی است که اهداف جهانگیرانۀ خود را در پس جهانگرایی پنهان نموده و با شگردهای تبلیغی زیرکانهای بر ملیگرایی میتازند. بهعنوان نمونه، ادعا میکنند که:
ناسیونالیست مثل مادری است که تنها و تنها به کودک خود کورکورانه عشق میورزد، از هرگونه انتقادی از فرزند خود برمیآشوبد، دیگر کودکان را دوست ندارد و حتی از آنها نفرت دارد. بدین دلیل بهتر است در پی برتری بر دیگر ملل برنیامد و مصالح و منافع کل دنیا و نه یک ملت خاص را در نظر گرفت.
نخست آنکه کدامین مادر چنین است؟ مهر مادر به فرزند مهری طبیعی و سالم است و ربطی به «عشق کورکورانه» ندارد که آنهم با «نفرت» به دیگر کودکان توأم باشد. وانگهی مگر برای «کل دنیا مصالح و منافع» عالیتری از تفاهم و دوستی میان ملتها وجود دارد؟
روشن است که با پیشرفت بشر، مسائل و مشکلات هرچه بیشتری (مانند حفظ محیطزیست) به راهحلها و اقداماتی در سطح جهانی نیاز پیدا میکنند؛ اما میزان موفقیت چنین اقداماتی نیز درنهایت به خواست حکومتها بستگی دارد.
بدان چه رفت، ملیگرایی ایرانی در این وهله از اهمیتی حیاتی برخوردار است. جامعه ایران پیش از تهاجم اعراب دستکم دو هزار سال تاریخ تکامل شهرنشینی پشت سر گذاشته بود و در مرکز دنیای آن روزگار برای نخستین بار مفهوم «ایران» بهعنوان ملتی دربرگیرندۀ دهها قوم و تیره و مذهب پدید آمد. بر این بنیان نیز از زمان داریوش به بعد پیشرفتهترین نظام حکومتی یعنی ساختار «شاهنشینی» (ساتراپی) برقرار شد که در آن «شاهنشینان» از ارمنستان تا کرمان و از خوارزم تا یهودیه، در «ایران» از خودمختاری برخوردار بودند.
اما پس از درهم شکستن تمدن ایرانی در پیامد تهاجم اعراب، از تسلط خلفا تا پایان قاجارها، سرنوشت ایران همواره در دست حاکمانی بود که برایشان ملیت ایرانی ارزشی نداشت؛ بنابراین چون دقیق بنگریم، تنها در دوران رضاشاه گامهای مؤثری برای بازیافت هویت ملی ایرانی برداشته شد. در دوران پایانی حکومت محمدرضا شاه ازآنجاکه ملیگرایی در خدمت توجیه دیکتاتوری قرار گرفت، نتوانست سرافرازی ملی را با دمکراسی پیوند دهد و از مقاومت در برابر موجبلند چپ اسلامی ناتوان ماند.
در چهار دهۀ گذشته، اسلامیون ثابت کردند که برای ایران و جهان جز ویرانی و جنایت ارمغانی ندارند و بدین سبب نیز به داوری تاریخ، نهادهای اسلامی در ایران آینده جایی نخواهند داشت. با این وصف ایران آینده در کنار رنگارنگی قومی کمنظیرش، گلزاری از خردهفرهنگهای انساندوست را تشکیل خواهد داد که در آن آیینهای ایرانی به جلوهای نوین خواهند درخشید. در این میان بیشک آیین کهن ایرانیان بر بنیاد «پندار نیک، گفتار نیکو، کردار نیک» و تکیهبر خرد ایرانشهری، زندگی دوبارهای خواهد یافت و پیروان آیینهای یهودی، مسیحی و بهائی نیز موردتوجه میلیونها ایرانی قرار خواهند گرفت.
بدین سبب شایسته است که از هماکنون پیروان آیینهای ایرانی از رنگ باورهای خود به «بیرنگی» ملی ایرانی بپیوندند و در کوشش مشترک برای رهایی ایران همدلی خود با دیگر ایرانیان را استوارتر سازند. نمونهوار، بهائیان بهعنوان بزرگترین گروه غیر اسلامی هرچند که کوشش در راه تحقق یگانگی بشری را والاترین هدف میدانند، اما در برهۀ کنونی شایسته است که سخن پیشوای خود را سرلوحه رفتار قرار دهند که در دورانی که قرارداد سال ۱۹۱۹ م. استقلال کشور را بر باد میداد و ملیت ایرانی را خدشهدار میکرد، نوشت: «بهاییان ایران را میپرستند.»
خوشبختانه امروزه ملیگرایی نوین ایرانی، باوجود تهاجمات تبلیغی حکومت جهل و جنایت، گسترشیافته و بیشازپیش بهعنوان حلقۀ مفقودهای درک میشود که بدون آن، اتحاد لازم برای گذار بهسوی آینده ممکن نیست. میلیونها ایرانی به تجربه دریافتهاند که در صورت تکیهبر ایراندوستی و ملیگرایی، اختلافات آرا باعث دودستگی نخواهد بود.
جالب است که رضاشاه بر این حقیقت آگاه بوده و از این دید به «حس وطنپرستی» مینگریسته است. او به سال ۱۳۰۷ ش. به دانشجویانی که برای تحصیل به خارج از کشور میرفتند، ازجمله گفت:
«شما فرزندان عزیز ایران، باید خوب این مسئله را بدانید که چرا شمارا از یک کشور پادشاهی مثل ایران به یک کشور جمهوری مثل مملکت فرانسه اعزام میداریم. این کار فقط برای اینست که شما وقتی به آن مملکت رفتید، حس وطنپرستی فرانسویان را سرمشق خودتان قرار بدهید و آن را در اعماق قلب خودتان جایگیر کنید.»
فاضل غیبی