از هر دو زاویهای که به مناسبات بینالمللی بنگریم، نوعی آشفتگی را خواهیم دید که در مراحل تاریخی گوناگون بر اثر تغییر توازن قوا و به هم ریختن مقررات بازی جهانی شکلگرفته است. دریکی دو دهه گذشته شاهد حمله روسیه به دو کشور همسایه، گرجستان و اوکراین و ضمیمه کردن بخشی از خاک آن دو بودهایم. آنچه «بهار عربی» خوانده میشود به تغییر رژیم در چند کشور خاورمیانه بزرگ منجر شد. هفته گذشته شاهد زیر پا نهادن یک معاهده بینالمللی از سوی چین بودهایم – اقدامی که سرآغاز سرکوب جنبش دموکراتیک در هنگکنگ به شمار میرود. هماکنون دولت ائتلافی اسرائیل در پی ضمیمه کردن بخشی از کرانه باختری رود اردن است. در مرز طولانی چین و هند، دو قدرت اتمی، نخستین درگیریهای نظامی پس از ۱۹۶۲ میلادی رخداده است.
در تابستان گذشته بولیوی و شیلی بر سر دسترسی به اقیانوس کبیر تا آستانه جنگ پیش رفتند.
بعضی ناظران، حتی خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا را نیز جزئی از این آشفتگی میدانند – دستکم به این سبب که یکی از ستونهای ثبات در جهان را تا حدی متزلزل میکند. در همین شیوه تحلیل میتوان بعضی سیاستهای دونالد ترامپ، رئیسجمهوری ایالاتمتحده را نیز در ردیف تحولات ثبات زداینده به شمار آورد. تصمیم ترامپ برای لغو یکجانبه قراردادهای مهم بازرگانی و تسلیحاتی و متزلزل کردن پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) با اظهارات حسابنشده از این زمرهاند. تحریم یونسکو و سازمان جهانی بهداشت را نیز باید افزود.
در پسصحنه همه این رویدادها، ادامه تروریسم اسلامی یا اسلام نمایانه در دستکم ۱۲ کشور آفریقایی و آسیایی، بحران بهظاهر پایانناپذیر در سوریه و لیبی و یمن، آغاز نبرد بازرگانی میان ایالاتمتحده و چین، برآشفتگی اوضاع میافزایند.
مشکل این است که همه نهادهایی که برای جلوگیری از هرجومرج بینالمللی ایجادشدهاند، کارایی خود را ازدستدادهاند. شورای امنیت سازمان ملل متحد، به گفته هایکو ماس، وزیر خارجه آلمان، به «بنبست» رسیده است. سازمانهای منطقهای مانند اتحادیه عرب، اتحادیه آفریقا، اتحادیه کشورهای آمریکایی و بیش از ۲۰ سازمان دیگر، بااهمیت کمتر، کالبدهای بیجان شدهاند.
این نخستین بار نیست که آشفتگی بینالمللی مجموعه زندگی جهان را تهدید میکند. در موارد پیشین، قدرتهای بزرگ روز، توانستند با رسیدن بهنوعی اجماع یا تفاهم فرابردی، جلو آشفتگی را بگیرند و مقررات ویژهای را برای همه کشورها ترسیم کنند.
نخستین اجماع در سال ۱۶۴۸ میلادی آغاز شد و به قراردادهای معروف به «وستفالی» منجر گردید. این اجماع به جنگهای ۳۰ ساله در اروپا پایان داد و شکل سازماندهی سیاسی کشورها را از امپراتوری که از آغاز تاریخ مستقرشده بود، به «ملت-کشور» تغییر داد. شاید بتوان گفت که جهان مدرن در وستفالی به دنیا آمد.
دومین اجماع را در کنفرانس برلین در ۱۸۷۸ میلادی میبینیم، کنفرانسی که به ابتکار بنجامین دیزرائیلی، نخستین وزیر بریتانیا، شکل گرفت. برخلاف وستفالی که آغاز دوران «ملت-کشور» ها و پایان دوران امپراتوریها را میخواست، هدف کنفرانس برلین تقسیم جهان میان امپراتوریهای استعماری اروپایی بود. در آن کنفرانس که پس از جنگهای کریمه و جنگهای استعماری کوچک و بزرگ در آفریقا تشکیلشده، جغرافیای سیاسی جهان برای نزدیک به یک قرن شکل گرفت.
اجماع سوم را در کنفرانس صلح ورسای، سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۲۰ میلادی میبینم. این بار نیز، اجماع زاده جنگ بود، یک جنگ بزرگ یعنی جنگ جهانی اول.
این بار نیز، اجماع با فروپاشی امپراتوری آلمان، اتریش-مجارستان و عثمانی ممکن شد. اجماع ورسای همچنین به تشکیل جامعه ملل، مرکب از ۵۳ کشور منجر شد اما درعینحال، با تحمیل یک قرارداد صلح غلاظ و شداد به آلمان شکستخورده، بذر جنگ دوم جهانی را نیز در خاک آماده اروپایی آن روز افشاند.
در ۱۹۴۵ میلادی، اجماع تازهای در کنفرانس سانفرانسیسکو، ایالاتمتحده شکل گرفت که به تشکیل سازمان ملل متحد انجامید. سانفرانسیسکو رایش سوم را به خاک سپرد اما بر تولد دو ابرقدرت، ایالاتمتحده و اتحاد شوروی، بهعنوان دو ضامن نظم جهانی صحه نهاد. در امپراتوری استعماری کلاسیک، بریتانیا و فرانسه با گرفتن کرسیهایی در شورای امنیت درصحنه باقی ماندند اما از آغاز آشکار بود که نقش هر دو روزبهروز کمرنگتر خواهد شد.
در ۱۹۷۵ میلادی اجماع دیگر، در سطحی متواضعانهتر، در هلسینکی فنلاند، شکل گرفت که میتوان گفت مقدمهای برای پایان جنگ سرد بود. اتحاد شوروی، هدف فرابردی «صدور انقلاب» را کنار گذاشته و عملاً به چالش کشیدن غرب در اروپا و آفریقا و آمریکای جنوبی را پایان داد. باآنکه چین کمونیست، در آن اجماع نقش نداشت، پذیرفتنیاش به عضویت سازمان ملل متحد، پس از برقراری مناسبات دیپلماتیک با ایالاتمتحده در تغییر حال و هوای جهانی، از تنش به آرامش، نقش مهمی داشت.
با پایان جنگ سرد در آغاز دهه ۱۹۹۰ میلادی، بسیاری از ناظران بینالمللی انتظار داشتند که اجماعی تازه در مقیاس جهانی شکل بگیرد.
این انتظار برآورده نشده؛ زیرا جورج بوش پدر، رئیسجمهوری وقت ایالاتمتحده، آنچه را «نظم نوین جهانی» میخواند بهعنوان اجماع موردنیاز همگان اعلام کرد. پیروزی برقآسای ایالاتمتحده در جنگ عراق که با حمایت سازمان ملل متحد و تشویق اتحاد شوروی صورت گرفت، این تصور را به وجود آورد که ازآنپس آمریکا با رهبری ائتلافهای موسمی و موضعی، پاسدار نظم جهانی و قوانین بینالمللی خواهد بود.
این تصور پس از ربع قرنی که از پیروزی در عراق میگذرد، خوشبینانه به نظر میرسد. ایالاتمتحده هرگز نتوانسته و نخواسته است که در نقش ژاندارم بینالمللی تثبیت شود. در هر دو جنگ جهانی، آمریکا پس از تعللی طولانی، به جنگ کشانده شد. در فرهنگ سیاسی آمریکا نبرد میان انزواجویی و رهبری خواهی از آغاز در جریان بوده و هنوز هم هست. با ریاستجمهوری باراک اوباما گرایش انزواجویانه بهشدت تقویت شد و با کاهش هزینههای نظامی، عقبنشینی از بسیار مواضع در جهان و تشویق متفقان اروپایی به پذیرفتن نقش رهبری در بعضی موارد، ازجمله لیبی، بهصورت فرابرد تازه واشنگتن شکل گرفت.
سیاست اوباما نتیجه دیگری نیز داشت: آغاز یک جنگ ولرم (نه گرم، نه سرد) از سوی روسیه نوظهور به رهبری ولادیمیر پوتین و چین رو به اوج به رهبری ژی جینگ پینگ علیه بلوک قدرتهای غربی که برای نزدیک به پنج قرن در تعیین سرنوشت جهان نقش اول را داشتهاند.
پرزیدنت ترامپ در شرایطی وارد کاخ سفید شد که «جنگ ولرم» بهعنوان زمینه جدید مناسبات بینالمللی جاافتاده بود؛ اما ترامپ بهجای تجدیدنظر در سیاست انزواجویانه اوباما آن را با شدت بیشتری، البته همراه با شعارهای رهبریخواهانه، ادامه داد. نتیجه کار تشدید جنگ ولرم و نزدیک شدن آن به جنگ گرم، مثلاً در عملیات تحریکآمیز چین در خاور دور علیه همسایگان ازجمله ژاپن و کوشش روسیه برای استقرار در مدیترانه، از طریق پایگاه در سوریه و حضور در لیبی.
نخستین دور ریاست جمهوری ترامپ در حالی به پایان نزدیک میشود که ضرورت یک اجماع بینالمللی تازه برای مهار آشفتگی کنونی و تثبیت مقررات روابط و ضوابط همزیستی جهانی بیشازپیش احساس میشود. چه بخواهیم چه نخواهیم، هنوز هم این ایالاتمتحده است که قدرت فیزیکی و اخلاقی لازم را برای رهبری دیگر قدرتهای بهسوی چنین اجماعی را عرضه میکند. آیا ترامپ، یا هر کس که پس از او سکاندار ایالاتمتحده بشود، اراده و شوق لازم را برای پرداختن به این مسئولیت تاریخی خواهد داشت؟