پروفسور پل گایر، کانتشناس برجستهی آمریکایی، در مقدمهی کتاب خود دربارهی فلسفهی کانت به طرح این مسئله میپردازد که چگونه کانت از یکسو میان برداشت موجبیت علیباورانهی خود از طبیعت و قوانین آن و اختیار که مقتضای غیرقابلانکار اخلاق است، جمع میکند. به نظر وی یکی از مهمترین اهداف نقد سوم کانت، یعنی نقد قوهی حکم، به دست دادن مبنایی برای گشودن این مسئله است. آنچه در زیر میخوانید ترجمهی بخشی از این مقدمه است.
شاید معروفترین عباراتی که امانوئل کانت در طی بیش از پنجاه سال نویسندگی نگاشته، عبارات زیر باشد از کلام پایانی کانت در اثر ۱۷۸۸ خود دربارهی بنیاد امکان اخلاق، نقد عقل عملی:
دو چیز ذهن را، هرچه آدمی بیشتر و پیوستهتر دربارهی آنها به تأمل بپردازد، با تحسین و احترامی دمادم نو و فزاینده سرشار میکند: آسمان پرستارهی بالای سر من و قانون اخلاقی درون من. لازم نیست تا در جستجوی آنها برآیم و صرفاً دربارهی آنها به حس و گمان اکتفا کنم آنچنانکه گویی آنها در پردهای از تاریکی و ابهام پوشیده شدهاند یا در قلمروِ متعالی فراسوی افق من جای دارند؛ من آنها را پیش روی خود میبینم و بیواسطه با آگاهی هستیام «آگاهی به هستیام» پیوند میدهم. اولی از جایی که من در جهان بیرونی حس دارم، آغاز میشود و پیوندی را که من در آن قرار میگیریم تا مقداری بیپایان با جهانها بر فراز جهانها و منظومههای منظومهها و افزون بر آن تا زمانهای بیپایان حرکت تناوبی آنها، آغازشان و تداومشان گسترش میدهد. دومی از خود نادیدنیام، یعنی شخصیتم، آغاز میشود و مرا در جهانی نشان میدهد که بهراستی نامتناهی است اما تنها بهوسیلهی فهم میتواند کشف شود و من درمییابم که پیوند من با آن جهان (و بهموجب آن همچنین با همهی آن جهانهای دیدنی) صرفاً، بهمانند پیوند نخست، ممکن و اتفاقی نیست، بلکه کلی و ضروری است. دیدگاه نخست که از کثرت بیشماری از جهانها سخن میگوید، گویی که اهمیت مرا در مقام حیوانی در میان سایر حیوانات مخلوق که پس از برخورداریای کوتاهمدت از نیروی حیاتی (کسی نمیداند چگونه) میبایست بدن مادی خود را به سیارهای (که خود ذرهای بیش در کیهان نیست) که از آن گرفته باز پس دهد، هیچ و پوچ میگرداند. برعکس، دیدگاه دومی ارزش مرا در مقام یک عقل از طریق شخصیتم که در آن قانون اخلاقی زندگیای مستقل از حیوانیت و حتی مستقل از کل جهان محسوس، دستکم تا آنجایی که این را میتوان از تعیین هدفمند هستیام بهوسیلهی این قانون استنتاج کرد، بر من آشکار میکند تا بینهایت بالا میبرد… (نقد عقل عملی، ۵: ۲-۱۶۱).
دو چیز ذهن را، هرچه آدمی بیشتر و پیوستهتر دربارهی آنها به تأمل بپردازد، با تحسین و احترامی دمادم نو و فزاینده سرشار میکند: آسمان پرستارهی بالای سر من و قانون اخلاقی درون من.
کانت با این عبارات شورانگیز (۱) به دو مسئله و دستاورد عظیم تفکر فلسفیاش گریز میزند. از یکسو، او میخواهد بداند که چگونه ما بهعنوان مخلوقاتی که تنها جزئی از طبیعت را تشکیل میدهیم، میتوانیم دریابیم که تمامی طبیعت، حتی آن بخشهایی از آنکه یکسره فراسوی دسترس جسمانی ما هستند، چگونه کار میکنند و حتی چگونه باید کار کنند: چگونه است که ما میتوانیم به اصول بنیادی تجربهی هرروزه و علم طبیعی یقین پیدا کنیم و بهوسیلهی آنها شناختی پیوسته فزاینده از نظم طبیعی به دست آوریم؟ از دیگر سو، کانت میخواهد ارزش نامشروطی را که ما در مقام موجوداتی عاقل و نه صرفاً طبیعی، واجد آن هستیم، بنمایاند و نیز این را نشان دهد که اصل بنیادی اخلاق چیزی نیست مگر شرط ضروری و بسندهی تحقق این ارزش نامشروط و اینکه ما همواره آزاد و مختاریم که بر طبق و درواقع به خاطر این اصل عمل کنیم و بنابراین آزادیم که ارزش نامشروطی را که ما قوهی آن را برخلاف هر چیز دیگری در طبیعت داریم، تحققبخشیم.
بههرروی، اطمینان کانت به اختیار کامل ما برای زندگی کردن بر طبق مقتضیات اخلاق، ظاهراً با برداشت وی از قوانین بنیادی طبیعت سازگار نمینماید: تصور کانت از اختیاری که ما در انتخاب اعمالمان مطابق با قانون اخلاقی داریم، تصور توانایی عمل کردن به اقتضای آن قانون آنهم در هر شرایطی است، بهگونهای که مهم نیست رفتار گذشتهی ما یا حتی تمایلات حال حاضرمان ممکن است ما را به انجام چه اعمالی در چنین شرایطی سوق دهد؛ اما درعینحال وی تصوری یکسره موجبیتباورانهی از قوانین طبیعت دارد که بنا بدان وضعیت طبیعت در هرزمانی، ازجمله رفتار خود ما بهعنوان اعیانی در درون طبیعت، موجب و مستلزم وضعیت آن درزمانی متعاقب است، آنهم با التزام فرسختی مشابه التزام منطقیای که میان مقدمات یک قیاس و نتیجهی آنها وجود دارد؛ اما این تعارض که نهتنها اطمینان ما به تواناییمان در فهم طبیعت را بر باد میدهد، بلکه همچنین انگیزهی ما در کوشش برای زندگی کردن مطابق مقتضیات اخلاق را سست میسازد، به نظر کانت تعارضی نیست که نتوان از آن اجتناب نمود، چراکه تنها نظریهی فلسفیای که میتواند تبیین کند چگونه ما میتوانیم قوانین موجبانهی طبیعت را بشناسیم، همچنین، برخلاف آنچه در نظر نخست مینماید، این را نیز قبول میکند که رفتار ما آدمیان در عمیقترین سطحش بهوسیلهی آن قوانین بر ما تحمیل نمیشود، بلکه عقل عملی محض و قانون اخلاقی که تنها تجلی بسندهی آن است، میتواند آن را در حاکمیت خود درآورد. این نظریه، همان آموزهی به یکسان معروف و بحثبرانگیز «ایده آلیسم استعلایی» کانت است. بر وفق ایده آلیسم استعلایی، ما میتوانیم قوانین بنیادی طبیعت را با یقین کامل بشناسیم، چراکه آنها توصیف این نیستند که اشیاء، فینفسه و مستقل از ادراک و تصور ما از آنها چگونه هستند، بلکه آنها ساختاریاند که قوانین ذهن خود ما در بر نحوهی نمودارشدن اشیاء برای ما بار میکنند _ و خود قوانین ذهن رازهای پنهانی نیستند که تنها تحقیقات تجربی روانشناسان یا عصبشناسان قادرند آنها را کشف کنند، بلکه هر انسان معمولی که در حد ابتدایی از حساب، هندسه و منطق سررشته دارد بهآسانی میتواند آنها را کشف کند؛ اما دقیقاً بدان جهت که بنیادیترین قوانین طبیعت درواقع صرفاً اموریاند که از سوی ما بر نمودار واقعیت بار میشوند، میتوانیم همچنین باور داشته باشیم که انتخابهای ما، برخلاف آنچه مینمایند، تحت حاکمیت قوانین موجبانهی طبیعت نیستند، بلکه میتوانیم آنها را مختاران بر وفق قانون اخلاقی و به خاطر آن در پیش بگیریم. درعینحال کانت این را نیز روشن میسازد که خود این «واقعیت عقل» (تعبیری که او به کار میبرد) که ما از اختیار برای عمل به خاطر و بر وفق قانون اخلاقی برخورداریم همچنین مستلزم آن است که در سرپیچی از آن قانون نیز مختار باشیم و بنابراین امکان بدکاری به همان اندازهی امکان درستکاری نسبت به ارادهی انسان ضروری و اساسی است و لذا همهی انسانها به سبب همین ماهیت رادیکالِ خودِ اختیار و نه به خاطر گناه نخستین برخی از نیاکان دور ما، در معرض خطر بدکاری هستند.
چگونه است که ما میتوانیم به اصول بنیادی تجربهی هرروزه و علم طبیعی یقین پیدا کنیم و بهوسیلهی آنها شناختی پیوسته فزاینده از نظم طبیعی به دست آوریم؟
بدینسان، کانت روشن میسازد که تنها تبیین ممکن از یقین ما دربارهی قوانین نظری طبیعت همچنین راه را برای کارایی عقل عملی، یعنی اختیار و آزادی آدمی برای عمل بر وفق قانون اخلاقی باز میگذارد، هرچند در اینجا دیگر از یقین به اینکه ما چنین عمل خواهیم کرد خبری نیست چراکه چنین یقینی با بنیادیترین واقعیت در مورد خود اختیار در تعارض است؛ اما اینجا نیز گویی به نظر میرسد که کانت از زیر تعارض میان طبیعت و اختیار، میان علم و اخلاق، میگریزد، آنهم با بیارتباط ساختن آنها نسبت به یکدیگر، یا با تقسیم شخصیت خودمان و نهادن ما در دوجهان موازی: یکجا در قلمروی که اعمال ما را بهمانند هر چیز دیگری در طبیعت، حوادث سابق و قوانین موجبانه کاملاً متعین و ضروری ساختهاند، اما جایی دیگر در قلمروی که به یک معنا بنیادین است که در آن انتخابهای ما کاملاً از روی اختیار هستند، هرچند که آنها به نحوی خود را در سطح نموداری چنین مینمایند که گویی آنها پیوسته معلول حوادث سابق بودهاند.
شاید به نظر آید که کانت بدین نگرش دوگانهباورانهی رادیکال در مورد فعل آدمی خرسند بود، اما در اصل او چنین خرسندی خاطری نداشت؛ زیرا پسازاینکه وی در نخستین اثر عظیمش، نقد عقل محض (که در ۱۷۸۱ چاپ شد و سپس در ۱۷۸۷ مورد تجدیدنظر اساسی قرار گرفت) مستدل ساخت که ذهن ما با بار کردن قوانین بنیادی طبیعت بر نمودار، دستکم امکان اختیار در سطحی عمیقتر از واقعیت را متصور میشمارد و سپس در نقد عقل عملی (۱۷۸۷) افزود که آگاهی ما از وظیفهای که ما در قبال زندگی کردن مطابق مقتضیات قانون اخلاقی داریم، نهتنها مستلزم امکان، بلکه مستلزم واقعی بودن اختیار رادیکال ما در این سطح عمیقتر است، کانت سومین اثر عظیمش، نقد قوهی حکم (۱۷۹۰) را نوشت، آنهم دقیقاً بهمنظور پل زدن بر فراز:
ورطهی گستردهای که قلمرو مفهوم طبیعت را، بهعنوان محسوس، از قلمرو مفهوم اختیار، بهعنوان فرا محسوس، جدا میکند. این ورطه چنان است که هیچ گذاری از اولی به دومی (بدینسان بهوسیلهی کاربرد نظری عقل) ممکن نیست، درست چنانکه اگر جهانهای گوناگون بسیاری وجود داشت، نخستین آنها نمیتوانست بر دومی تأثیری داشته باشد.
چنین ورطهای، یعنی این تصور که قلمروهای طبیعت و اخلاق در اساس دوجهان متفاوت هستند که درواقع تأثیری بر یکدیگر ندارند، تصوری نا پذیرفتنی است چراکه خود اخلاق مستلزم آن است که جهان «دوم» اخلاق «باید برجهان نخستین»، یعنی جهان طبیعت، «تأثیری داشته باشد»:
رفتار ما آدمیان در عمیقترین سطحش بهوسیلهی آن قوانین بر ما تحمیل نمیشود، بلکه عقل عملی محض و قانون اخلاقی که تنها تجلی بسندهی آن است، میتواند آن را در حاکمیت خود درآورد.
یعنی مفهوم اختیار باید غایتی را که بهوسیلهی قوانینش بارشده، در جهان محسوس واقعی سازد؛ و بنابراین باید امکان آن نیز باشد که طبیعت به نحوی تصور شود که قانونمندی صورتش دستکم با امکان این غایتها که میبایست در آن بر طبق قوانین اختیار متحقق شوند، سازگار باشد. _ بدینسان همچنان میبایست مبنایی برای وحدت فرا محسوس که شالودهی طبیعت است، با آنچه مفهوم اختیار عملاً دربردارد، وجود داشته باشد … که مفهوم آن [یعنی مفهوم این مبنا] گذار از شیوهی اندیشیدن بر طبق اصول یکی به شیوهی اندیشیدن بر طبق اصول دیگری را ممکن میگرداند. (نقد قوهی حکم، مقدمه، بخش II، ۵: ۶-۱۷۵)
کانت در اینجا فرض میگیرد که اخلاق صرفاً با در پیش گرفتن انتخابهای درست یا فضیلتمندانه سروکار ندارد، بلکه همچنین اخلاق از ما میخواهد تا آن انتخابها را با تلاش در متحقق ساختن اهداف یا غایاتی که لازمهی آنها در عرصهی عملاند، یعنی عرصهای که جز همان قلمرو طبیعت مکانی، زمانی، علیای که در آن میزییم و به کنش مشغولیم، نیست، عملی سازیم. سپس کانت دستبهکار پرداختن استدلال مفصلی میشود مشعر بر اینکه ما وجود زیبایی طبیعی آثار هنری حاصل از نبوغ هنری، آثاری که خود فرآوردههای جانی خلاق و به یکسان طبیعی و عاقلاند و وجود زیباییِ طبیعیِ سازمانمندی شگفتانگیزی را که در سازوارههای درون طبیعت مییابیم و سپس آن را بهکل طبیعت فرا میافکنیم، میتوانیم بهعنوان تأییدی آشکار بر این فرض نظریمان تجربه کنیم که طبیعت میبایست قلمروی باشد که در آن غایاتی که به نام اخلاق برمیگزینیم امکان تحقق دارند.
کانت روشن میسازد که تنها تبیین ممکن از یقین ما دربارهی قوانین نظری طبیعت همچنین راه را برای کارایی عقل عملی، یعنی اختیار و آزادی آدمی برای عمل بر وفق قانون اخلاقی باز میگذارد
در نقد سوم کانت همچنین خاطرنشان میسازد که میان دو برداشت بهظاهر متضاد او از فعل انسان میتوان پل زد منتها بهشرط بازشناخت اینکه سه و نه دو، صورت خود آیینی انسانی وجود دارد که صورت سوم دو صورت نخست را یگانه میسازد. خود آیینی مفهوم محوری فلسفهی اخلاق کانت است و کانت آن را اینگونه تعریف میکند: «ویژگی اراده که بهوسیلهی آن، اراده قانونی برای خودش است (مستقل از هر ویژگیای که متعلقات اراده دارند)» (بنیاد مابعدالطبیعهی اخلاق، ۴: ۴۴۴). استدلال محوری فلسفهی اخلاق کانت این است که چنین خود آیینیای، بهعنوان توانایی انتخاب مختارانهی اصول و غایات اعمالمان بهجای اینکه آنها از سوی تمایلات و تمنیاتی که چهبسا صرفاً برحسب اتفاق داریم، بر ما تحمیلشده باشند، اساسیترین ارزش ماست، اما تنها راه به درآوردن خودمان از زیر سلطهی چنین تمایلاتی، اتخاذ یک قانون صرفاً صوری عمل است، قانونی که نمیتواند چیزی غیرازاین قانون باشد که اصلهای ما برای عمل میبایست برای همگان و در همهجا پذیرفتی باشد _ اصل معروف جهانشمولپذیری کانت؛ اما در نقد سوم، کانت گامی پیشتر مینهد و اظهار میدارد که اصل بنیادین هرکدام از سه نیروی معرفتی اصلی ما _ فهم نظری، عقل عملی، نیروی حکم _ را میتوان بهعنوان یک صورت از خود آیینی لحاظ کرد. او مینویسد:
در خصوص قوای نفس بهطورکلی، از آن حیث که آنها بهعنوان قوای والاتر، یعنی بهعنوان قوایی که دربردارندهی نوعی خود آیینی هستند، لحاظ میشوند، فهم قوهای است که شامل اصول قوامبخشِ پیشینی برای قوهی شناخت (شناخت نظری طبیعت) است؛ برای احساس لذت و عدم لذت، این نیروی حکم است که مستقل از مفاهیم و احساساتی است که با تعین قوهی میل در پیوندند و بدینوسیله میتوانند بلا واسطه عملی باشند؛ برای قوهی میل این عقل است که بدون وساطت هرگونه لذتی، از هرکجا که میتواند حاصل شود، عملی است و برای این قوه بهعنوان قوهای والاتر، غایت نهایی را تعیین میکند، غایتی که درعینحال خرسندی عقلانی محض از ابژه را نیز به همراه میآورد.
(نقد قوهی حکم، درآمد، بخش ΙX، ۵: ۷-۱۹۶)
این تصور که قلمروهای طبیعت و اخلاق در اساس دوجهان متفاوت هستند که درواقع تأثیری بر یکدیگر ندارند، تصوری نا پذیرفتنی است چراکه خود اخلاق مستلزم آن است که جهان «دوم» اخلاق «باید برجهان نخستین»، یعنی جهان طبیعت، «تأثیری داشته باشد»
معنای کامل این عبارات هنوز نمیتواند چندان واضح باشد، اما تفسیری اولیه این اندازه روشن میسازد که راهحل کانت برای مسئلهی محوری فلسفهی نظری، بازشناختن خود آیینی معرفتی بنیادی ماست، یعنی اینکه ما خودمان آفرینندگان اساسیترین قوانین طبیعت هستیم و بدان دلیل میتوانیم آنها را با یقین بشناسیم. چنانچه پیشتر خاطرنشان شد، پاسخ فلسفهی اخلاق کانت بازشناختن این نکته است که خود آیینی عملی ما تنها میتواند با اتخاذ آزاد و مختارانهی قانون اخلاقی حاصل و حفظ شود، یعنی با اتخاذ قانونی که ریشه در عقل عملی خود ما دارد و بهوسیلهی فاعلی بیرون از ما بر ما تحمیل نمیشود، کما اینکه قوانین بنیادین طبیعت نیز از بیرون بر ما تحمیل نمیشوند؛ اما قانون اخلاقی، چنانچه کانت روشن میسازد، صرفاً سلبی نیست، بدین معنا که صرفاً محدودیتِ عمل نکردن بر مبنای اصولی که در همهجا و برای همهکس قابلقبول نیستند را بر ما تحمیل نمیکند؛ قانون اخلاقی همچنین هدفی ایجابی را بر ما تحمیل میکند که آن هدف پشتیابی از غایات جزئی است که آدمیان در مسیر به کار گرفتن خود آیینیشان از روی اختیار انتخاب میکنند و تحقق جمعی آنها «غایت نهایی» یا «والاترین خیر» خواهد بود که خود عبارت است از توزیع حداکثری سعادت انسانی بهگونهای که با تحقق حداکثری فضیلت انسانی سازگار و درواقع نتیجهی آن باشد؛ و تجربهی ما از زیبایی و سازمانمندی طبیعی، شکلی از تجربه که در آن ما مستقل از هرگونه علاقهی معرفتی یا عملی بیواسطه احساس لذت میکنیم، تأییدی به لحاظ عاطفی قدرتمند در اختیار ما مینهد مبنی بر اینکه این غایت نهایی در طبیعت قابل تحقق است؛ اما چنین تجربهی لذتی، خود میتواند بهعنوان شکلی از خود آیینی احساسی یا حتی میتوانم بگویم خود آیینی عاطفی تلقی شود. لذتی که حاصل خرسندی یافتن هیچگونه علاقهی معرفتی یا عملی بیواسطه نیست، هرچند درعینحال این لذت به ذهن متبادر میسازد که طبیعت با کلیترین اهداف معرفتی و عملی ما سر سازگاری دارد. به تعبیر دیگر لذت خود آیینانهای که ما در تجربهی زیبایی و سازمانمندی طبیعی به دست میآوریم تأییدی بر باور راسخ ما به تحققپذیری خود آیینی نظری و عملیمان، باوری که از هر لحاظ دیگر صرفاً عقلانی است، فراهم میآورد.
درواقع کانت برای نشان دادن اینکه راهحل مبتنی بر ایده آلیسم استعلایی او در مورد تعارض ظاهری میان باور به موجبیت علی طبیعت و اختیار آدمی در عمل که ظاهراً موجبیت علی و آزادی را به دوجهان موازی اختصاص میدهد، سخن نهایی او دراینباره نیست، منتظر نقد سوم نماند. او در اواخر نقد عقل محض نوشت:
تمامی علایق عقل من (اعم از علایق نظری و عملی) در سه مسئلهی زیر با یکدیگر یگانگی مییابند:
اخلاق صرفاً با در پیش گرفتن انتخابهای درست یا فضیلتمندانه سروکار ندارد، بلکه همچنین اخلاق از ما میخواهد تا آن انتخابها را با تلاش در متحقق ساختن اهداف یا غایاتی که لازمهی آنها در عرصهی عملاند، یعنی عرصهای که جز همان قلمرو طبیعت مکانی، زمانی، علیای که در آن میزییم و به کنش مشغولیم، نیست، عملی سازیم.
۱) چه میتوانم بدانم؟
۲) چه باید انجام دهم؟
۳) به چه میتوانم امید بندم؟
تصور میشود که ایده آلیسم استعلایی پاسخ دو مسئلهی نخست را فراهم آورده است:
آنچه را من میتوانم با یقین بشناسم، قوانین بنیادین طبیعت است (هرچند نه هرگز همهی جزئیات انضمامی آن را) چراکه این قوانین چیزی جز قوانین خود فکر انسانی که برای من بهعنوان یک انسان عادی قابلدسترساند، نیستند. آنچه من باید انجام دهم، آن چیزی است که قانون اخلاقیای که عقل خودم و نه هیچ مرجع بیرونیی در اختیار من نهاده است، بدان امر میکند و من بر پایهی ایده آلیسم استعلایی به امکان اختیارم برای عمل کردن مطابق مقتضیات آن قانون و نیز بنا به احساس وظیفهای که برای عمل بر طبق آن قانون میکنم، به واقعی بودن آزادیم اطمینان دارم؛ اما آنچه را بدان میتوانم امید بندم چیزی نیست جز اینکه من میتوانم غایاتی را که قانون اخلاقی در جهان طبیعی بر دوش من نهاده است، متحقق سازم، یا اینکه من میتوانم جهان طبیعی را به «جهان اخلاقی»، یعنی «جهان آنچنانی که اگر در مطابقت با تمامی قوانین اخلاقی بود، بدانسان بود (چنانچه جهان میتواند مطابق با اختیار موجودات عاقل باشد و باید مطابق با قوانین ضروری اخلاق باشد)» به دیگر بیان، کانت از آغاز دوران پختگی فکریاش تأکید داشت که انتخاب آزاد و مختارانه برای انجام آنچه اخلاق از ما میطلبد، مرتبط با جهان طبیعی نیست، بلکه اخلاق اهدافی را بر ما تحمیل میکند که تنها میتواند در جهان طبیعی متحقق گردد و ما اگر اصلاً بنا داریم با انسجام منطقی بدان چه اخلاق بدان فرمان میدهد عمل کنیم، میبایست قادر باشیم به امکان تحقق این اهداف در جهان طبیعی امید بندیم. نقد سوم تنها این استدلال را بدان میافزاید که ما میتوانیم از تجربهمان از زیبایی و سازمانمندی طبیعی بهعنوان نوع خاصی از پشتوانهی عاطفی در توجیه اعتبار این امید بهره ببریم.
کانت آشکارا به فرو کاستن مسائل فلسفه به این سه مسئله عشق میورزید، چراکه او همین سه مسئله را در واپسین اثری که به اسم او و به دست خود او چاپ شد نیز تکرار میکند. کانت در این کتاب که کتابی درسی دربارهی منطق بود و زیر نظر وی و بهوسیلهی شاگردش گوتلوب بنجامین یاشه (۲) در ۱۸۰۰ چاپ شد، مسئلهی چهارمی را به سه مسئلهای که در نقد اول فهرست کرده بود میافزاید. «قلمرو فلسفه، بدین معنای جهانی»، یعنی به معنایی که در آن معنا فلسفه «درواقع علم نسبت هر شناختی و هر کاربرد عقلی با غایت نهایی عقل انسانی است، غایتی که بهعنوان والاترین غایت، همهی دیگر غایات تابع آن هستند و همهی دیگر غایات باید در قالب آن والاترین غایت با یکدیگر یگانه شوند تا یک یگانگی را تشکیل دهند، میتواند به چهار مسئلهی زیر فرو کاسته شود»:
راهحل کانت برای مسئلهی محوری فلسفهی نظری، بازشناختن خود آیینی معرفتی بنیادی ماست، یعنی اینکه ما خودمان آفرینندگان اساسیترین قوانین طبیعت هستیم و بدان دلیل میتوانیم آنها را با یقین بشناسیم.
۱) چه میتوانم بدانم؟
۲) چه باید انجام دهم؟
۳) به چه میتوانم امید بندم؟
۴) انسان چیست؟
کانت با افزودن مسئلهی «انسان چیست؟» به فهرست خود، به بنمایهای اشاره دارد که پاسخش به سه مسئلهی نخست بر شالودهی آن استوار است: آنچه میتوانم بدانم، چارچوب طبیعت است که قوانین فکر انسانی آن را تحمیل کرده است و آنگاه گسترهی نامتعینی از واقعیات جزئی بینهایت بسیار طبیعت که در درون آن چارچوب میتوانند کشف شوند؛ آنچه باید انجام دهم، عمل بر طبق اصول خود آیینی است که هیچ مرجعی جز خود عقل عملی انسان آن را تحمیل نکرده است و نیز کار در مسیر پروژهی نامحدود تحقق سعادت انسانی در درون چارچوب اختیار متقابلی که لازمهی این اصل است؛ و آنچه میتوانم امید بدان بندم این است که این پروژه میتواند در طبیعت، همچنانی که ما با آن مواجه میشویم، متحقق گردد، امیدی که تجربههای خاص انسان از زیبایی و سازمانمندی طبیعی تأییدی زیستی بر آن به ما میدهد. به دیگر بیان، انسان چیزی کمتر از سرچشمهی قانون طبیعی و اخلاقی و نیز سرچشمهی تجربهای که ما را به سازگاری متقابل این دو صورت قانونگذاری مطمئن میسازد، نیست.
کانت در این سالهای ناخوشاحوالی بیوقفه هرچند نهایتاً بیثمر، بر روی تکمیل کتابی پایانی کار میکرد، کتابی که در صورت تکمیل مجال تقریر کامل چنین بینشی را نسبت به انسان بهعنوان سرچشمهی قوانین طبیعت، قانون اخلاقی و تجربهای از طبیعت که یگانگی نهایی این دو صورت قانونگذاری را مینمایاند، فراهم میآورد. کانت چشم فروبست درحالیکه پشت سرخود تنها انبوهی یادداشت که بهمنظور تألیف این کتاب نگاشته بود بر جای نهاد، یادداشتهایی که به اثر انتشاریافته پس از مرگ (Opus postumum) معروفاند؛ اما در میان این یادداشتها، طرحهایی برای صفحه عنوانها مییابیم، طرحهایی همچون:
آنچه را من میتوانم با یقین بشناسم، قوانین بنیادین طبیعت است (هرچند نه هرگز همهی جزئیات انضمامی آن را) چراکه این قوانین چیزی جز قوانین خود فکر انسانی که برای من بهعنوان یک انسان عادی قابلدسترساند، نیستند.
والاترین دیدگاه فلسفهی استعلایی در نظام دو ایده،
با
خدا، جهان و سوژهای که هر دو ابژهها را به هم پیوند میدهد،
موجود اندیشنده در جهان.
خدا، جهان و آنچه هر دو را در قالب یک نظام یگانه میسازد:
اصل اندیشندهی فطری انسان در جهان.
انسان چونان موجودی در جهان که از طریق طبیعت و تکلیف بر خود حد نهاده است. (یادداشتها، ۲۱: ۳۴)
در این یادداشتها کانت روشن میسازد که نهایتاً منظور او از خدا چیزی بیش از ایدهای که فرافکنی شأن و جایگاه توانایی ما در وضع قانون اخلاقی است، نیست _ کانت مینویسد: «خدایی وجود دارد، نه بهعنوان روح جهانی در طبیعت، بلکه بهعنوان یک اصل شخصی عقل انسانی» (یادداشتها، ۲۱: ۱۹) _ و منظور او از طبیعت ساماندهی تجربههایمان مطابق با قوانین بنیادینی است که فرافکنی قوانین فکر خود ما هستند؛ بنابراین این «اصل اندیشندهی فطری انسان» که سرچشمهی قوانین طبیعت و قوانین اخلاق است و درنهایت ما به ناگزیر تنها میتوانیم خودمان را بهعنوان موجوداتی تجربه کنیم که در جهانی زندگی میکنند که در آن طبیعت و اخلاق نهتنها سازگار بلکه متقابلاً تقویتکنندهی یکدیگرند یا دستکم کانت تا واپسین روزهای حیاتش مشتاقانه چنین امیدی داشت.
پینوشت:
Dramatic ۱
Gottlob Benjamin Jäsche ۲
منبع: باشگاه اندیشه