بحث «تولرانس» و به رسمیت شناختنِ موجودیتِ «دیگری»، ارتباط مستقیم با تحملِ آزادی توسط انسان، انسانِ عام، دارد! شاید راست گفتهاند که انسان برای تحملِ آزادی آفریده نشده! شاید در سرشت و سرنوشت انسان است که این دوگانگی نفرینشده را تا ابد حمل کند که با شوق برای آنچه مبارزه کند که قدرت تحملاش را ندارد! شاید تحمل آزادی دشوارتر از تحمل استبداد است چرا که در دومی، قدرت حاکم، دیگری را برای «ما» حذف میکند حتا اگر به بهای حذف خودمان تمام شود! حال آنکه در آزادی باید به اصولی پایبند باشیم که قدرتِ حذف را از ما میگیرد!
*****
مبارزهی کسانی که به دنبال «دموکراسی بیشتر» یک قدرت دمکرات را به چالش میکشند، معمولا متمدنانهتر و قانونمندتر از مبارزه با یک قدرت استبدادی، توتالیتر، انحصارطلب و سرکوبگر است. آن هم به دلیل موازینی است که قدرت دمکراتیک باید به آن پایبند باشد وگرنه دمکراتیک نیست، و قدرت سرکوبگر نمیتواند به آن پایبند باشد، وگرنه استبدادی نیست.
ادعای بالا درباره نیروهای استبدادی که برای «استبداد بیشتر» علیه حکومتهای استبدادیِ متعارف یا سنتی (یعنی نظامهایی که به هر حال به موازینی برای حفظ استبداد خود پایبند هستند) و هم چنین علیه نظامهای دمکراتیک مبارزه میکنند، به شکل دیگری مطرح میشود. پایبندی به موازین متعارف (در حکومتهای استبدادی) و موازین دمکراتیک در دمکراسیها، به مثابه نقطه ضعف مورد سوء استفاده گروههای ارتجاعی و انحصارطلب، از جمله تروریسم قرار میگیرد. چرا که آنها خود را نه تنها به این موازین پایبند نمیدانند بلکه رسالت بدون حدّ و مرزِ خود را در از میان برداشتن آن و مسلط ساختن مناسباتی میبینند که خود به آن اعتقاد دارند.
مرزهای تحمل
در فارسی، مفهوم «تولرانس» را به واژههای مختلف ترجمه کردهاند که به نظر من هیچ کدام به تنهایی، توانایی کشیدن بار سنگینی را ندارد که «تولرانس» به عنوان یک مفهوم سیاسی و اجتماعی در خود حمل میکند، از جمله صبر و شکیبایی و بردباری و دیگرپذیری. البته مفهوم «تحمل» در همه اینها وجود دارد اما مهمترین نکته «تولرانس» که یک تاریخ نظری و تجربی حتا همراه با جنگ پشت آن خوابیده، یعنی «به رسمیت شناختن موجودیت دیگران» از آن غایب است. «تولرانس» بسی فراتر از «صبر» و «شکیبایی» و «بردباری» و «تحمل» دیگران است. میتوان صبور و شکیبا و بردبار بود، بدون اینکه موجودیت دیگری را به رسمیت شناخت! بار حقوقی «تولرانس» از همه اینها غایب است. در عین حال «دیگرپذیری» نیز در تناقض ظریفی با آن قرار دارد: به رسمیت شناختن موجودیت دیگری به این معنی نیست که باید او را «قبول» هم داشت یا «پذیرفت!»
از طرح این موضوع میخواهم به یک نتیجه برسم که البته بار نخست نیست که مطرح میکنم و دربارهاش از همان نخستین مطالبی که در کیهان لندن در نیمهی دهه نود میلادی منتشر کردهام، نوشتهام. اما به نظر میرسد نباید آن را موضوعی بدیهی دانست که همه میدانند. اگر هم همه بدانند، که البته چنین نیست، این دانستن تا زمانی که به عمل و رفتار روزانه، چه خصوصی و چه عمومی، تبدیل نشود، فرقی با ندانستن ندارد!
اینکه «ما» همگی همزمان «دیگریِ» یکدیگر نیز هستیم، و با به رسمیت شناختن موجودیت «دیگران»، در واقع داریم «موجودیت» خودمان را به رسمیت میشناسیم، یک حقیقت است. شناخت و آگاهی نسبت به این حقیقت، سبب میشود بتوان به دنبال راهحلهایی گشت که از درگیریهای کوچک و بزرگ، تا جایی که ممکن است جلوگیری کرد. همین سبب شکل گرفتن مناسبات و موازینی میشود که همه، که همزمان، دیگریِ یکدیگر هستند، باید به آن پایبند باشند. نکته مهم اما اینجاست که مرز تحملِ نه تنها موجودیت بلکه آزادی و فعالیتِ دیگری تا کجاست؟
ایده و تجربهای که معمولا در قوانین اساسی جوامع دمکراتیک به شکلی فرموله شده، این است که افکار و افرادی که علیه دموکراسی و آزادی دیگران هستند، حق فعالیت و تبلیغ ندارند. از همین رو افراطیون هر جریانی، چپ و راست و مذهبی و غیرمذهبی و نژادی و قومی، یا به شدت زیر نظرند و یا فعالیت آنها ممنوع است. با اینهمه تنوع در تفسیر همین «فعالیت و تبلیغ» به مثابه بزرگترین نقطه ضعف دموکراسیهای عملا موجود مورد سوءاستفاده افراطیون قرار میگیرد.
مرزهای آزادی
جمعه ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۴، دولت آلمان گروه تروریستی «دولت اسلامی» را ممنوع اعلام کرد و پیامد قانونی فعالیت آنها را در این کشور برشمرد. این اقدام در پی پشتیبانی کشورهای اروپایی از موضع دولت باراک اوباما، رییس جمهوری آمریکا، در مبارزه قاطعانه با «دولت اسلامی» صورت گرفت.
اساسا شکلگیری چنین گروههای تروریستی، صرف نظر از اینکه سرشان به کجا بند است و با چه اهدافی شکل میگیرند، به خودی خود نشاندهنده آن است که نه تنها در کشورهای مسلماننشین زمینهی نظری و عملی برای موجودیت آنها وجود دارد، بلکه آنها حتا میتوانند در جوامع باز نیز به طور متشکل به تبلیغ و عضوگیری بپردازند.
با این همه، خاک سیاسی و اجتماعی خاورمیانه، در حال حاضر، بیشتر مساعد پرورش بذر تروریسم است. از همین رو نیز «جنگ علیه تروریسم» که پس از حادثه شگفتانگیز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ از سوی آمریکا و متحدانش اعلام شد، تمام نیروی خود را بر این متمرکز کرد که شاخههای تروریسم اسلامی را چنان در غرب هَرَس کند که اگر جوانهای هم زد، در همان جایی باشد که ریشهاش قرار دارد و سایه سنگیناش را نیز در همان جا بگستراند: کشورهای خاورمیانه!
به نظر من، این ارزیابی حسابشده و بر مبنای واقعیت بود و پاسخ هم داد. اما اینکه با سقوط طالبان و صدام و قذافی و… این کشورها به سرعت راه دموکراسی را نه تنها در پیش نخواهند گرفت بلکه درخت تروریسم را آبیاری خواهند کرد، یکی از عدم شناخت غرب نسبت به جوامع آن منطقه ناشی میشود، و دیگری از سیاست سودجویانه و دوگانهی غرب در رابطه با منافعی که در آن منطقه دارد: نمیتوان گردن زدن در قانون مبتنی بر شریعت عربستان سعودی را به روی خود نیاورد و گردن زدن توسط «داعش» را پیراهن عثمان کرد!
به نظر من بحث «تولرانس» و به رسمیت شناختنِ موجودیتِ «دیگری»، ارتباط مستقیم با تحملِ آزادی توسط انسان، انسانِ عام، دارد! شاید راست گفتهاند که انسان برای تحملِ آزادی آفریده نشده! شاید در سرشت و سرنوشت انسان است که این دوگانگی نفرینشده را، در خود، با خود، تا ابد، حمل کند، که با شوق برای آنچه مبارزه کند که قدرت تحملاش را ندارد! شاید واقعا تحمل آزادی دشوارتر از تحمل سرکوب و استبداد است چرا که در دومی، قدرت حاکم، دیگری را برای «ما» حذف میکند حتا اگر به بهای حذف خودمان تمام شود! (ایرانیان این را در ۳۵ سال گذشته نه تنها در سیاست بلکه در عرصه اجتماعی و اقتصادی نیز تجربه کردهاند). حال آنکه در آزادی باید به اصولی پایبند باشیم که قدرتِ حذف را از ما میگیرد!