گسترش و تثبیت فرهنگ نوپیدای مدرنیته در ایران، دوره رضا شاه را از دوران قبل از خود، متمایز میکند؛ در این دوره ایدههایی که در دوران پیشین به شکل نطفهای ظاهر شده بودند، جوانه زده و ملموستر و روشنتر، تبیین و نهادینه شدند؛ در روابط بینالمللی و جهانی، ایران اصول دیپلماتیک نوین را به کار گرفت. اهل ادبیات هم در ارتباط با تحولات اجتماعی ـ سیاسی و حتی اقتصادی، مفاهیم جدیدی را وارد سبکهای ادبی کردند؛ داستانهای دوره رضا شاهی، آمیخته با مضامینی هستند که با سمتگیریهای تازه که ناظر به شرایط عینی جامعه بودند، منتشر و پخش میشدند. حتی در اخلاقیات فردی و روابط اجتماعی نیز ما شاهد تغییرات مبنایی هستیم؛ مسئله بهداشت عمومی و ایجاد سازمان ثبت احوال و عرضه شناسنامه به ایرانیان را نباید مسائلی کوچک و بیاهمیت در فرایند نوسازیهای دوره رضا شاهی به شمار آورد.
بیتردید اگر آن اقدامات ـ که از پشتوانه تغییر در اندیشهها برآمده بودند ـ در جامعه ایران اجرا نشده بودند، امروزه از مدنیت نیمبند ایرانی هم خبری نبود که بشنینیم با هم راجع به مسائل تاریخی بنویسیم. یعنی در واقع سمتگیری آن دوران، معطوف و مصّر به نوسازی ایران و حضور فرهنگ ایرانی در دنیای مدرنیته بود؛ اگر چه در برخی از زمینهها این آرزو و آرمان، تاکنون در حالت تعلیق مانده و من به جرئت میتوانم با توجه به افت و خیزهایی که اندیشه مدرنیته در ایران از سر گذرانده است، به این نکته اشاره کنم که: حتی ما میتوانیم بر خلاف تجویزهای ایدئولوژیک مبنی بر اینکه جنبش مشروطیت شکست خورده است، از «پروژه ناتمام مشروطیت» نیز نام ببریم.
از آن جا که حوزهی کاری من درک و شناخت و تحلیل مبانی اندیشهها و بررسی عوامل و الزاماتی است که در رابطه با تحول واقعیت، اندیشهای برکشیده و یا اندیشهای به گذر تاریخی سپرده شده است؛ بنابراین وقتی از ادبیات سخن میگویم تنها میتوانیم از این دیدگاه و با موضعی اندیشهشناسانه به فراز و فرود و تغییر و تحولات ادبیات ایرانی بپردازم و به اعتباری ادبیات را در گذار تاریخی و با رویکرد عقلانیت انتقادی و از بیرون ادبیات، بررسی میکنم؛ اما اینکه ادبیات دورهی رضا شاهی، تکمیل و ادامهی جریاناتی بوده که از عصر مشروطهخواهی شروع شد، هیچ شک و تردیدی وجود ندارد؛ آخوندزاده اولین کسی بوده که نقد ادبی را در ایران پایهگذاری کرد و از اهمیت آن برای نوزایی و تحول ادبیات فارسی سخن گفت؛ حال روشنفکران دورهی مورد نظر بر پایهی آشنایی با مقولهی نقد ادبی بود که ادبیات منتقدانه را به عرصههای اجتماعی ـ اخلاقی و سیاسی کشاندند و آثار و تألیفات مهمی را به وجود آوردند؛ چگونه میتوان نوشتههای نخبگان فرهنگی عصر ناصری نظیر آقا خان کرمانی یا ملکم خان را در روزنامهنگاری، از مقالات انتقادی علی اکبر دهخدا یا مسائلی که جمالزاده در دموکراسی ادبی مطرح کرده است، جدا ساخت؟
آیا میتوان از وامداری صادق هدایت به پیشکسوتانش در میان داستان نویسانی که در دورهی مشروطه مضامین اخلاقی را به تصویر میکشیدند و حتی آشنایی مستقیم هدایت را با ادبیات مدرنیستی که در واقع گسترش آگاهی ابتدایی نویسندگان دورهی قبل از خودش به مفاهیم و مضامین تازهای بود، به غیر از «ادامه و تکمیل» دوران پیشین تحلیل و فهم کرد؟ «بوف کور» نوشتهای از هر جهت مدرنیستی است که با به نمایش گذاشتن هبوط فرشته به عالم جسمانی و مرگ وی در این جهان، ختم متافیزیک عرفانی و عالم مثالین را با پرداختی از پیرمرد خنزرپنزری، مسخ و از قالب مرشد عرفانی و حکیم الهی تهی میکند؛ «جریان سیال ذهن» و به کارگیری روش نوشتاری مدرن در آثار دیگر هدایت و دیگر داستان نویسان اولیه ایرانی نیز تائیدی بر گسست از شیوهی نوشتههای سنتی و شکلگیری نوع جدیدی از ادبیات در ایران است.
هم چنین باید از نوشتن رمانهای اجتماعی و تاریخی در عصر رضاشاه نام برد که تکانههای اولیه این ژانر مدرن ادبی را از عصر بیداری در زمانه مورد نوشتار ارتقا داد و کسانی چون مشفق کاظمی و محمد حجازی، با نوشتن رمان های «تهران مخوف»، «زیبا» و… زمینههای ادبی و گفتمانی دوران بعدی در ادبیات مدرن فارسی را به وجود آوردند.
وضعیت در زمینههای شعری هم به همین گونه است؛اشعار دورهی مشروطیت را نگاه کنید؛ پر است از شکست فرم و محتوا. نیما و دیگر شاعران نوپرداز عصر رضا شاهی بر پایهی این تحولات بود که به گذار از سبک سنتی شعر فارسی دست یافتند و ادبیات منظوم در خور شرایط نوپیدای جامعهی ایران پدیدار ساختند؛ نیما آنجا که بر حافظ نهیب میزند و از پشمینه پوشی شکایت دارد، در حقیقت با به چالش گرفتن متافیزیک سنتی، از جایگاه والای انسان و برکشیدن انسان به مقام واقعی خود سخن میگوید.
نیما با تمام وجود در مقابل نمایندهی فرهنگی ایستاده است که تاکنون از زمان حافظ جلوتر نیامده و هویت آسمانی خود را با الهام از دیوان حافظ تعریف میکند؛ این گونه سنتشکنیها برآمده از تحول ذهنیتی بود که ارمغان آشنایی با دنیای مدرن در دورههای به هم پیوستهی مشروطیت و عصر پدید آمدن دولت رضا شاه بوده است. فرم و محتوای سنتی در شعر نیمایی و دیگر اشعار نوگرایانه از میان رفته و این گسست آن چنان واقعی و تأمین کننده بوده که حتی آخرین ملکالشعرای سنتگرا هم نتوانسته به آن بیتوجه باشد.
بر این اساس میتوان به این نظر میل کرد سالهایی که سردار سپه، دولت مطلقهی مدرن ایران را تشکیل داده بود و نهادهای جدید در حال استقرار بودند، به تعبیر شاهرخ مسکوب «یکی از چرخشهای دورانساز تاریخ معاصر ایران رخ داد. دنیایی فرو ریخت و دنیایی سر برکشید.» (داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، ص۱۵۷) در واقع، عینیترین نمود فرهنگی و اندیشگی عرصههای این دگردیسی را ادبیات آن دوران در خود جای دادهاند.
بنابراین که تغییر در نقش شاعران و کارکرد شعر و گونههای ادبی دیگر یا پدیداری اشکال جدید ادبیات، محصول وقوع جنبش مشروطیت و در ادامهی آن استقرار دولت سردار سپه بود؛ این تغییرات هم در فرم و شکل اشعار پدید آمد و هم محتوای سابق آنها را به چالش کشید که حکایت از دگردیسی در ذهنیت نویسندگان و شاعران آن دوران داشت؛ همان طور که اشاره شد تحول و پیدایش ژانرهای هنری چون: تئاتر ـ سینما ـ موسیقی و سبکهای نقد ادبی و روزنامهنگاری نیز فرهنگ سنتی ایران را با مضامین و فضاهای تازهای آشنا ساخت.
در واقع با شکلگیری این فضا، یکی از اساسیترین بنیانهای دنیای مدرن که ابراز هویت فردی و ارزش طبیعی فردیت است، در جامعهی ایران که همیشهی تاریخ با ایل و قبیله و جماعت خود را تعریف کرده بود، به عرصه رسید و با گسترش این انواع ادبی ـ هنری، حاق واقع «جریان سیال ذهن» و «تصویر متحرک» که زادهی مدرنیسم بود، در فرهنگ ایران به وجود آمد.
با این حال ادبیات مشروطیت با افت و خیزهایی به واسطهی گرفتار شدن در چنگال ایدئولوژیگرایی، در دهههای بعد از شهریور ۱۳۲۰ تا چهار دهه بعد، روند سقوط را طی کرد و جریانی که میتوانست فرهنگ مدرنیستی را در ادبیات و هنر ایرانی ایجاد کند، به حاشیه رانده شد. اما ادبیات مشروطیت در پاسخگویی به نیازهای واقعی جامعه شکل گرفت و توانست به دور از ایدئولوژی به معنای آگاهی کاذب ـ نه ایده داشتن ـ مدرنیسم ادبی و هنری را در ایران پدید آورد؛ تاریخ شعر نو دلالتی بر این مساله دارد. تاریخ داستانهای ایرانی را بخوانید. تاریخ تئاتر و سینما و یا نقد ادبی را ملاحظه کنید، همه ناظر بر شکلگیری جریانی تازه است و حکایت از یک تحول مبنایی و اساسی در فرهنگ و ادبیات ایرانی دارند. همین دوره بود که به عنصر پایهای ادبیات مدرن یعنی به رسمیت شناختن و ارزش یافتن فردیت دست یافت و نویسنده در واقع در نوشتهاش، لایههای پیدا و پنهان انسان واقعی و زیسته در جامعه و دارای احساس و عقل و روابط اجتماعی و اخلاقیات عینی را به تصویر میکشید. اما در دهههای بعدی که ورق برگشت و آموزههای حزبی و دستوری و باورهای اعتقادی ـ که از قالب واقعی تهی بودند و در خلاء فرهنگی و از رؤیاهای تعبیر نشدهی ایدئولوژیها سر بر آورده بودند ـ ادبیات را به تعهد و کنشهای چریکی و آموزههای عرفانی کشاندند و به جای ارزشهای انسانی و واقعیات اجتماعی که مدرنیستها در حوزههای فرهنگی (ادبیات و هنر) بنیان گذاشته بودند، بیشخصیتی و سردرگمی را جایگزین کردند.
نتیجه آن شد که در میانهی جهان رشد یابنده به مدرنیته جهانی، بنیادگرایی در تمامی روایتهای آن، در جغرافیای ایران پدیدار شد. آن استثناهایی هم که مثل فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان و… نیز جرقههایی بودند که برآمده از همان دریافت فردیت و آزاداندیشی بود که آنان با بیرون کشیدن خود از انحطاط فرهنگی و زوال اندیشهی ایرانی، به زبان فارسی جریان مدرنیسم را در کورسوهای خود نگهداشتند و آبرویی برای فرهنگ کهن تبار ایرانی در جهان معاصر دست و پا کردند که اگر اینان هم نبودند، برهوت فرهنگی زودتر از اینها ما را به تاریخ سپرده بود.
همین آزاداندیشی بود که در زیر خروارها خاک عدالتخواهی و استعمارستیزی موهوم و توهم ایجاد عدالت اجتماعی، زنده به گور شد در حالی که نفسهای اولیه خود را در حیات فرهنگی ایران زمین میکشید؛ این اتفاق را با تمثیلی از رمان «دل کور» اسماعیل فصیح به پایان ببرم. آنجا که را وی میفهمد روستائیان ناصر تجدد را که دچار نارسایی تنفسی بود، مرده پنداشته و خاک کردهاند و راوی وقتی که خاکها را به کناری میزند، «ناصر تجدد» را با چشمانی باز، مرده مییابد.