نسل قدیم اندیشمندان لیبرال دموکرات، یعنی نسل پیش از جنگ جهانی اول، گرچه هنوز همچنان زیر نفود دموکراسی و لیبرالیسم کلاسیک بودند، میکوشیدند اصول آنها را با تحولات بسیاری که در اوایل قرن بیستم رخ داد سازگار کنند. از همینرو اندیشههای آنان آمیزههایی از لیبرالیسم و دموکراسی با رادیکالیسم، اصلاحطلبی و حق سوسیالیسم اصلاحطلب است. جنگ ، بحران، و انقلاب طبعاً اوضاعی نامساعد برای لیبرالیسم ناب قرن نوزدهمی بود. لذا لیبرال دموکراتهای آن عصر دربارهی مسائلی چون: پذیرش نظام بازار آزاد، نقش دولت در اقتصاد، حدود حق مالکیت خصوصی، عدالت اجتماعی و جز آن دچار آشفتگی فکری شدند؛ رشد جنبشهای سوسیالیستی و رادیکال و نقد لیبرالیسم، به عنوان ایدئولوژی مخالف دگرگونی و پاسدار وضع موجود، در این خصوص موثر بود. رشد جنبشها و اندیشههای فاشیستی پس از جنگ جهانی اول نیز حرکت و شور فکری تازهای درمیان اندیشمندان لیبرال دموکرات برانگیخت تا از آزادی، که از دیدگاه فاشیستها مقولهای کاذب و واهی بود، دفاع کنند. به علاوه در نخستین دهههای قرن بیستم در ایمان عامه به ارزشهای لیبرال دموکراسی رخنههایی پیدا شد. در این اوضاع متحول، آرمانهای لیبرالی و دموکراتیک کهنه و فرسوده به نظر میرسید، به ویژه بدبینی جوانان اروپا به این آرمانها موجب گرایش آنان به ایدئولوژیهای عقلستیز و رمانتیک میشد؛ و با رشد چنین ایدئولوژیهایی توانایی مردم در حکومت بر خویشتن مورد تردید قرار گرفت. همچنین بحران رکود اقتصادی دههی ۱۹۲۰ موجب سستی فزایندهی ایمان مردم به کارایی دموکراسی و هواداری آنان از اقدامات اقتدارطلبانهی حکومتها و برنامهریزی و نظارت اقتصادی شد؛ جنگ جهانی نیز چنین گرایشی را تقویت کرد. با توجه به مجموعهی این عوامل، لیبرال دموکراتها از موضعی دفاعی واکنش نشان دادند؛ و با توجه به اوضاع تاریخی در حال تغییر، بار دیگر بر آرمانهای اساسی خود تأکید ورزیدند.
بدینسان از اواخر قرن نوزدهم بسیاری از اندیشمندان لیبرال دموکرات با توجه به وضع جدید از افزایش فعالیت دولت برای رفع نارساییهای نظام بازرای دفاع کردند؛ و به تدریج آرمان لسه فر (۱) را کنار گذاشتند. در نتیجه، حمایت از اقتصاد مختلط و سیاست و برنامهی رفاه اجتماعی جزو اندیشهی لیبرالی در اوایل قرن بیستم شد؛ به عبارت دیگر اندیشهی افزایش توانایی دولت، که برخی اندیشمندان لیبرال قرن نوزده ( به ویژه بنتهام و میل) به آن قایل بودند، تقویت گردید. در همین دوران آدولف واگنر به نظر خودش قانون افزایش فعالیتهای دولتی را کشف کرد. به این ترتیب در این عصر نوع جدیدی از لیبرالیسم در حال تکون بود که آرمانهای دموکراسی و دولت رفاهی را کاملاً در بر میگرفت. در این نحلهی جدید قداست مطلق حقوق مالکیت خصوصی نقض میگشت؛ و بر نقش وضع مالیات بر ارث و ثروت به منظور تأمین خدمات اجتماعی برای مردم تأکید میشد؛ خصوصاً به مفهوم برابری در فرصتها، به عنوان هدف اصلی از دخالت دولت در امور اقتصادی، توجه بسیار شد.
به طور کلی نوع واکنش لیبرالها به مسائل و تحولات قرن بیستم موجب پیدایش نحلههای مختلفی از لیبرالیسم شد. لیبرالهایی که ضمن تأکید بر اصول اساسی لیبرالیسم قرن نوزدهم، به ویژه آزادی فردی، نظام اقتصاد بازار آزاد را همچنان قبول داشتند و مخالف هر گونه دخالت دولت در اقتصاد بودند لیبرال محافظهکار به شمار آمدند. در مقابل، لیبرالهایی که حاضر شدند اصول اساسی لیبرالیسم را با تحولات و اوضاع جدید سازش دهنده و به ویژه حدی از دخالت دولت را برای پاسخگویی به نیازهای عامه بپذیرند، لیبرال تجدیدنظرطلب محسوب شدند؛ برخی از این متفکران آن قدر تغییر عقیده دادند که به نوعی سوسیالیسم لیبرالی تمایل یافتند. سرانجام، برخی نیز ضمن تأکید بر آزادی فردی از نوعی اشرافیت فکری و علمی در حکومت دفاع کردند؛ و تودهها را خوار شمردند، و بدینسان به اصول ایدئولوژی محافظهکاری نزدیک شدند.
آنچه گفتیم عمدتاً در مورد سُنت لیبرالیسم اروپایی در اوایل قرن بیستم صادق است، اما دربارهی سُنت لیبرالیسم امریکایی در قرن بیستم باید گفت که اندیشمندان لیبرال به طور در ایالات متحدهی امریکا اندیشهی سیاسی لیبرال دموکراسی همواره نیرومندترین سُنت فکری بوده است لیبرالیسم امریکایی به محافظهکاری تمایل داشته است. اما در انگلستان، به علت تحولات سیاسی آن کشور، لیبرالیسم به سوسیالیسم و چپ گرایش داشته است؛ هر چند در آن کشور اندیشهی محافظهکاری از قدیم مهمترین سُنت فکری بوده است. بعلاوه در حالی که اغلب اندیشمندان لیبرال دموکرات امریکا دموکراسی را حکومت قانون و پاسداری از حقوق فرد میدانند، بیشتر اندیشمندان لیبرال دموکرات در انگلستان دموکراسی را در معنای رادیکالتر آن، یعنی حاکمیت اکثریت، در مییابند.
به طور کلی در سه قرن تفکر لیبرال دموکراتیک چهار نسل قابل تشخیص است: اول، نسل ما قبل دموکراتیک، که بر آزادی منفی و قداست مالکیت خصوصی و دولت کوچک و اقتصاد آزاد تأکید میکردند؛ دوم، نسل دموکراتها که در اواخر قرن نوزدهم در آمیزش لیبرالیسم کلاسیک با اصول دموکراسی کوشیدند، سوم، نسل نیمهی اول قرن بیستم، که لیبرال دموکراسی را با برخی از اصول سوسیالیسم و اقتصاد دولتی ( به عنوان وسایل تأمین آرمانهای اصلی لیبرالیسم) ترکیب و بر آزادی مثبت تأکید کردند؛ و چهارم، نسل نئولیبرالهای نیمهی دوم قرن بیستم، که به احیای اصول لیبرالیسم اولیه روی آوردهاند.
مرور مختصر اندیشههای برخی از مهمترین اندیشمندان لیبرال دموکرات قدیم در قرن بیستم این پرسش را به ذهن میآورد که چگونه ممکن است اندیشمندانی را که به هواداری، از دولت رفاهی و حتی نوعی سوسیالیسم گرایش داشتهاند، لیبرال دموکرات خواند. در حقیقت مشکل اصلی نه در تقسیم اندیشمندان بر اساس مکاتب گوناگون، بلکه در جایگاه لیبرالیسم و دموکراسی در آن مکاتب است. به عبارت دیگر، لیبرالیسم و دموکراسی خود دچار تحول شدهاند؛ و در نتیجه میتوان از لیبرالیسم ارتدکس یا کلاسیک، لیبرالیسم تجدیدنظرطلب، لیبرالیسم غیر بازاری و جز آن سخن گفت. چنان که قبلاً دیدهایم دو تصور متعارض از سرشت انسان در نظریهی لیبرال دموکراسی ( در یکی، همچون موجودی نفع طلب و در دیگری، در حکم موجودی آزاد و مختار) منشأ تعابیر مختلف از آن نظریه بوده است. چنان که از بررسی اندیشهی برخی از لیبرال دموکراتهای اوایل قرن بیستم بر میآید، تأکید بر تصور دوم و لوازم آن ( گسترش قدرت و دخالت دولت و غیره) در این دوران فزونی گرفته است. در اندیشههای لیبرال دموکراتیک این دوران به طور ضمنی پذیرفته شده که لیبرالیسم کلاسیک با توجه به تحولات تاریخی ناقص و نارسات. با این حال اندیشههای لیبرال دموکراتیک این دوران، به رغم گرایش بیشتر به تصور انسانها همچون موجوداتی مختار و برابر، همچنان تعارض اصلی میان دو دریافت مندرج در لیبرالیسم را در خود نهفته دارند؛ و میکوشند در عصر سرمایهداری رو به پیش رفت ترکیبی تعارضآمیز از مفروضات نظریهی بازار و اصول برابری دموکراتیک، به عنوان لیبرالیسم اصلاح شده، به دست دهند. بنابر این نظریهی لیبرال دموکراسی غیر بازاری، با وجود حفظ اصولی اخلاقی لیبرالیسم قرن نوزدهم، محصول اوضاع قرن بیستم بوده است. به طور کلی لیبرال دموکراتهای راستگرا بر آناند که میان لیبرال دموکراسی و نظام سرمایهداری منافاتی نیست، بلکه اصول عقلانیت اقتصادی سرمایهداری و آزادی و برابری دموکراتیک مکمل یکدیگرند. از سوی دیگر، لیبرال دموکراتهای میانهرو میزانی از دخالت دولت در اقتصاد را نه تنها مغایر با لیبرال دموکراسی نمیدانند، بلکه ضامن اصول آن تلقی میکنند، و سرانجام لیبرال دموکراتهای چپگرا سرمایهداری و اصول لیبرال دموکراسی را قابل جمع نمیدانند؛ و معتقدند که نوعی سوسیالیسم لازمهی تحقق اصول آزادی و برابری دموکراتیک است.
توضیح چنین تنوعاتی نیازمند نگاهی جامعهشناسانه به زمینهی تحولات تاریخی در اندیشههای سیاسی است. از لحاظ تاریخی، لیبرالیسم قرن نوزدهم در حکم ایدئولوژی آزادی و خود مختاری فرد دچار محدودیتهایی به این شرح شده بود: اندیشهی حق رأی مردان و مالکانه مانع مشارکت طبقات پایین و زنان در زندگی سیاسی میشد؛ تداوم برخی ساختارهای سیاسی قدیم در قالب اندیشهی حاکمیت دولت به مفهوم مدرن آن محدودیتهایی برای تحقق لیبرالیسم ایجاد میکرد؛ از سوی دیگر، کوشش برای ایجاد ساختهای دولتی جدید در قالب دولت ملی و انحصار قدرت در آن با آرمانهای اساسی لیبرالیسم در تعارض بود؛ پیدایش هویتهای جمعی جدید، به ویژه ملت و طبقه، تحقق طرح اومانیستی و کل گرایانه (۲) لیبرالیسم را مشکل میساخت؛ همچنین با بروز مسئله اجتماعی و گسترش نابرابریها معلوم شد که نمیتوان بدون توسل به ساخت دولت مقتدر مسائل جامعهی مدرن را حل کرد. لیبرالیسم قرن نوزدهم وقتی چنین تحولاتی را از سرگذراند به چیزی دیگر بدل شد. تضاد آرمانهای لیبرالیسم با عملکرد اجتماعی اثر عمیقی بر آن گذاشت. همچنین با ظهور و گسترش سوسیالیسم و اتحادیهها و احزاب کارگری ممکن نبود که لیبرالیسم از تأثیر آنها بر کنار بماند؛ و تصور دولت حداقل، که در منازعات اجتماعی بر طرف باشد، دیگر نمیتوانست دوام آورد. در نتیجه به تدریج مفهوم دولت به منزلهی نهادی بر فراز کشمکشهای اجتماعی رایج شد. همچنین بر خلاف لیبرالیسم کلاسیک، که در آن جامعه صرفاً مجموعهای از افراد آزاد و مختار است و هویتی جداگانه ندارد، به تدریج جامعه همچون موجودی با حقوقی خاص خود فهیمده شد؛ و همراه با آن تصوری جامعهبین پیدا شد که اساس سیاست اجتماعی جدید بود. در نتیجه از اواخر قرن نوزدهم نظارت و سازماندهی اجتماعی به ضرورتی پرهیز ناپذیر بدل شد. نظایر این نظارت و هدایت در قرن بیستم در اشکال مختلف دولت رفاهی، فاشیسم، و استالینیسم ظاهر گردید.
لیبرالیسم درموج اول و دوم بحران سرمایهداری، ابتدا دردههی ۱۸۹۰ و سپس در سالهای بین دو جنگ جهانی، با بحران مواجه شد. پیدایش سرمایهداری سازمان یافته در قالب انحصارات، گسترش مدیریتهای تخصصی، تیلوریسم (۳) ، اقتصاد کینزی و کورپوراتیسم (۴) ، درحکم الگویی جدید برای سازماندهی اجتماعی، مجالی برای تحقق آرمانهای اولیهی لیبرالیسم باقی نمیگذاشت. دولت رفاهی در بعد از جنگ جهانی دوم، مانند تکنولوژیای سیاسی، فضای اجتماعی را چنان تغییر داد که دیگر تناسبی با آرمانهای لیبرالیسم اولیه نداشت. همهی این تحولات زمینه را برای گذار به لیبرال دموکراسی سازمان یافته در عصر سرمایهداری سازمان یافته فراهم کردند.
پی نوشتها:
۱. laisser faire (laissea faire).
2. holistic.
3. Taylorism.
4. Corporatism.
منبع: بشیریه، حسین، ( ۱۳۷۶- ۱۳۷۸) ، تاریخ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم، تهران، نشر نی، چاپ یازدهم ۱۳۹۱