«من انگشتم را در هستی فرو میبرم، بوی پوچی میدهد. من کجا هستم؟ این چیزی که آن را جهان میخوانند چیست؟ چه کسی مرا به این دام انداخته و اکنون مرا وانهاده است؟ من کی هستم؟ چگونه به جهان آمدهام؟ چرا با من مشورت نشد؟»
سورن کی یرکگارد و فردریش نیچه پیشگامان و آباء اگزیستانسیالیسم به شمار میآیند با این تفاوت که سیمای نظری کی یرکگارد راغب به الوهیتی گُنگ است که نیچه از آن در اندیشه خود نه استمداد میجوید که بر آن میتازد. در نظر کی یرکگارد پوچیِ اگزیستانس «من» تداعی گر نومیدی و افسردگی لگام گسیختهی اندیشه بشر مدرن است که او را در چنگال آغاز و انجامی اندوهبار مجبور به پذیرش ظلمتی دُوری و بیاراده مینماید. وضعیت بشر دلهره و اضطراب از خوشبختی ظاهری است که همه بر آن تأکید میورزند اما این تنها صورتی است از رنجی عمیق که بشر را در اندوه ذاتی خود میرنجاند.
این دید غلطی است که «زندگی را چنان که هست میپذیرم، باید بگذارم که زندگی بگذرد»، مقصود فراموشی و کنارگذاردن اصل موضوع نیست چرا که نتیجه این فراموشی از خود بیگانگی است، در نظر کی یرکگارد میبایست در افسردگی و اندوه مستغرق گشت تا همه چیز از جمله عقل و تعهدات اجتماعی که بافتار آن زمینی و اخلاق حاکم بر آن وضعی است، فائق آمد و این گسستن و از دست رفتن یعنی ورود و قدم گذاردن در ورطهای که آن را ایمان محض نام مینهد.
نیچه بر خلاف کی یرکگارد ظلمت و تاریکی را نه منتج به ایمان که به هیچ میداند. کی یرکگارد ژرفای پوچی را در رجعت به روشنای مسیحیت ارتدوکس مییابد و بر عقل میتازد، او میخواهد با ترتولیان همراه باشد و چشم بر آنچه بدان ایمان مییابد چنان بندد که گویی کور است. نیچه رجعت را ناممکن میداند چرا که دیدگان ژرف او بر عمق پوچی کی یرکگارد غلبه دارد؛ انسان مدرن به چیزی نمیتواند بازگردد که دستانش هنوز آلوده به قتل اوست؛ «ما او را کشتهایم!…ما همگی قاتلیم…ما در پوچی بیپایان سرگشتهایم؟». مدرنیته و ارمغان تجربهگرایی چنان بر رخ انسانیت و دنیای روشن باورها تاخت که دیگر حقیقت و ارزش آن ساختار خود را از دست داده است.
«آیا نباید خودمان بدل به خدایان شویم تا شایستهی آن جلوه کنیم؟ هرگز عملی بزرگتر از این نبوده است و هر آنکس که پس از ما زاده میشود به تاریخی برتر از همهی تاریخهایِ تاکنون تعلق خواهد داشت» حال این انسان است که در عرصه جهان جلوهگری میکند، خدایگان باید احیاء شوند حال نوبهی اَبَرانسان است. آیین و اخلاق منفور پیشین باید پسزده شوند و از نو نگارش یابند.
شتاب کی یرکگارد برای تحویل یافتن از عقل به ایمان در نظر نیچه تحویل یافتن به سیمای آفریدگار است. آنها هر دو پیشگوی بحرانی عظیم هستند، آینده، تاریکی ، ظلمت و غروب را به ارمغان خواهد آورد. از طرف دیگر هر دو بر خلاف فلاسفه پیشین بحران را نه در کل و جامعه که در جزء و فرد میبینند. درک آنها از سوژه یگانهباوری است که فلاسفه پیشین آن را از وجههی نظر به دور داشتهاند و کشاکش مدرنیته نیز آن را بیش از پیش به فراموشی سپرده است؛ انسان از خود بیگانه در جدال با عالم ابژکتیو خود را فراموش میکند و دل بر ظلمتی میبندد که به خیال خود او را از پوچی دور میکند کما اینکه نسیان وجود نتیجه حتمی این دل بستن است، این یا آن اثر ژرف کی یرکگارد روایتگر این واقعیت است. سیمای انسانی که در پس زدگی «من» خود را در ابژه میجوید و خیال تحولی را در سر دارد که حاصل فراموشی حقیقت تاریک است و در غایت، پس از گذران یک دوره تکاپوی مادی حقیقت تلخ بر او باز میگردد و چون آوار، فردانیت او را در خود میبلعد و همچون زندانی او را اسیر در افسردگی و ظلمت خود میکند.
در حقیقت خاستگاه اگزیستانسیالیسم کی یرکگارد تا حد زیادی پیرو و هم آهنگِ با مصادیقی است که پاسکال بیان میدارد؛ «هنگامی عمر کوتاه خود را در نظر میآورم که ابدیت پس و پیش آن را در خود بلعیده است، وقتی فضای کوچکی را که من پر کردهام و حتی فضایی که در دیدرس من قرار دارد، در نظر میآورم که در گسترهی بیکران فضایی که من از آن بیخبرم و او از من بیخبر است محصور شده، هراسان و مبهوت میشوم که چرا در اینجا هستم و نه جای دیگر، چرا اکنون آمدهام و نه وقت دیگر؟» این فضایی است که بر جملات و اندیشه پاسکال حاکم است؛ این همان گمگشتگی و ظلمتی است که در واژگان کی یرکگارد جریان مییابد «جیغ…مادر را به هنگام زایمان میشنوی، تقلای مرگ را در آخرین لحظه میبینی و آنگاه میگویی آنچه آغاز میشود و آنچه چنین پایان مییابد میتوانست برای شادی طراحی گردد.» و حقیقت آن است که حیات انسانی برای شادی طراحی نشده است.
«سقراط یک سوءتفاهم بود، مجموعهی اخلاق بهتر شدن، همچنین اخلاق مسیحی یک سوءفهم بود.» در نظر نیچه انسان باید در فراسوی نیک و بد زدگی کند و مهمتر از آن بر مبنای عقل نمیتوان چیزی را دربارهی حقیقت دریابیم. درنگاه نیچه حال وظیفه انسان است که باید مفاهیم و معانی را به قوانین تبدیل نماید و بدین ترتیب چشماندازهای بسیاری در باب حقیقت، وجود خواهد داشت. در واقع باید ارزشهای انسانی را جایگزین ارزشهای ضعیف اجتماعی کرد. ارزشهای انسانی ساختاری خود بنیاد از اخلاق دارد، که بر مبنای قوانین عمومی و تعاملی شکل یافته است این در حالی است که قوانین دینی مبتنی بر ارزشهایی است که تحقق آن فراتر از عالم ماده است و غیر شهودی تلقی میشود. در واقع اخلاق مجموعهای از ارزشگذاریهای مبتنی بر زندگی است چنانچه نیچه در فراسوی نیک و بد در تعریف اخلاق میگوید: «مقصود از اخلاق، نظریه روابط سلطه است که زندگی در ذیل آن قرار میگیرد.»
روزنامه اعتماد