هر ۲۲ بهمن ذهن ایرانی را متوجه انقلابی میکند که ۲۴ سال از آن گذشته است. این یادآوری میتواند برای تازه کردن زخم یا غم خوردن بر این همه فاجعههای زائیده آن انقلاب باشد که برای بیشتری چنین است، مانند یادآوری مردگان در سالروز مرگشان؛ میتواند برای توجیه به قصد بهرهبرداری سیاسی یا دست کم سبک کردن احساس گناه باشد که برای دست درکاران از هر سو بهترین خط دفاع بوده است؛ یا میتواند برای منظور مهمتری متناسب با ابعاد چنین فاجعه ملی صورت گیرد.
یادآوری انقلاب برگرد یک پرسش دور میزند: چرا چنان شد؟ چرا انقلاب روی داد و چرا به این افتضاح کامل کشیده شد؟ کسانی که پاسخ به چنین پرسشهائی برایشان یک سلاح دفاعی یا تعرضی است نه تنها گناه انقلاب را به گردن هر که بخواهند میاندازند که بسیار طبیعی است، بلکه انقلاب را از ریشهها و پیامدهایش جدا میکنند. اگر مسئولیت انقلاب با این یا آن شخص و گروه است همه میباید مسئول آنچه پس از انقلاب شده است باشد، به این معنی که پیامدها با خواست و طبیعت او همخوانی داشته باشد و پاک از او بیگانه نباشد. اگر انقلاب را توطئه امریکا و انگلیس یا خیانت این و آن براه انداخت، سلسه رویدادهای این ۲۴ ساله را مثلا تا درآوردن چشم گناهکاران، میباید به امریکا و انگلیس کشاند. در جمهوریاسلامی چشم را در میآورند و دست را میبرند و گناهش به گردن آنهاست که توطئه یا خیانت کردند و خواستند آخوندها چشم و دست مردم را در آورند و ببرند، وگرنه خود آخوندها که از اول به نام اسلام و حکومتاسلامی به میدان آمدند و مردم را دنبال خود کشیدند و امروز نیز همان قانون شرعی را که وعده داده بودند اجرا میکنند گناهی ندارند. چه دلیل دیگری آسانتر و “خدا پسندانهتر” میتوان آورد که خاطر همه را آسوده دارد؟
بهمین ترتیب است هر توجیه دیگری که برای نکبت ملی پیش میآورند: انقلاب را چپگرایان و ملیون راه انداختند؛ اگر آنها نمیبودند امروز هر آخوند عضو مافیا روی میلیاردها ننشسته بود و اداره کارها به عبا و عمامه بستگی نمیداشت (آیا چپگرایان و ملیون اهل عبا و عمامهاند و پیام آنها اسلام و حکومتاسلامی است؟) انقلاب به دلیل ۲۸ مرداد روی داد و اگر ۲۸ مرداد نمیبود انقلاب اسلامی از روی سرمشق انقلاب حسینی، که خود شکست خوردگان ۲۸ مرداد صلایش را سر میدادند، سر نمیگرفت. انقلاب پیروز شد چون شاه ده هزار نفر یا پنجاه هزار نفر را نکشت و در شش ماهه آشوب انقلابی بیش از دو هزار و سیصد تنی کشته نشدند (اگر آن همه کشته میشدند چه میگفتند و تا سالها بعد چه بر ایران میگذشت؟) انقلاباسلامی، مردم را پشت سر یک رهبر سیاسی-مذهبی متحد کرد زیرا رژیم شاه فاسد و سرکوبگر بود و مردم چاره دیگری نداشتند. ولی آن همه رژیمهای فاسد و سرکوبگر، بسیار بدتر از رژیم شاه، که هیچکاری هم برای کشور نمیکردند و در ورشکستگی همه سویه میبودند، یا اصلا به دلیل خیزش مردمی سرنگون نشدند و یا اگر هم، معدودی، سرنگون شدند با یک انقلاباسلامی نبود و حکومتاسلامی جای آنها را نگرفت.
مسئله عمده در بررسی یک پدیده، شناخت بزرگترین ویژگی یا ویژگیهای آن است. انقلابی که روی داد و حکومتی که از آن بر آمد یک انقلاباسلامی با شعارهای اسلامی و به رهبری آخوندها، از همان آغاز بود و هست. عید فطر، تاسوعا و عاشورا روزهای کلیدی آن انقلاب بودند و شهید، بزرگترین ستاره آن. شهید و کربلا و نهضت حسینی و رهبری خمینی را اگر از انقلاب میگرفتند چه نیروی محرک قابل قیاسی میتوانست بجایش بیاید؟ هر گزینشی که دست درکاران حکومت یا دست درکاران انقلاب در آن دوران کردند بر این پایه بود که آخوندها در جامعه مذهبی ایران نیروی برترند و میباید آنها را بهر بها با خود نگهداشت. بهایی که آخوندها ــ آگاه از موقعیت برتری که دیگران به آنها میدادند ــ میخواستند جز تسلیم بیقید و شرط نبود. نخست رهبر جبهه ملی و بقیه نیروهای مخالف یا نه چندان موافق یا بیطرف و سر انجام شاه خواه نا خواه آن بها را در نخستین فرصت پرداختند.
مایه شگفتی است که اسلام و سرمشق آرمانی (پارادایم) paradigmکربلا در انقلابی که همه، جز چند گروه پشیمان از گذشته و نگران آینده، انقلاباسلامی مینامند و در حکومتی که همهاش اسلام است در شمار نمیآید، یا پس از همه عوامل به یاد آورده میشود. امریکا و انگلیس اگر هم مردم را در توده های میلیونی به خیابانها فرستادند به نام اسلام بود، گروههای چریکی و ملیون از همان آغاز شعار آخوندها را پذیرفتند و اندکی نگذشت که درگیر مسابقهای برای اثبات اعتبار اسلامی خود شدند. عقده ۲۸ مرداد در بسیاری بود که نقشی بیش از داربست مذهبیان در انقلاب نداشتند، ولی چرا ۲۵ سال انتظار کشید تا در لحظه پدیدار شدن یک رهبر مذهبی فرهمند سر باز کند؛ و چرا انتقام آن را میبایست کسی بگیرد که در کنار کاشانی و بروجردی و پایگان مذهبی، از ۲۸ مرداد به عنوان یک قیام ضد کمونیستی پشتیبانی کرده بود و تنها به گرفتن انتقام انقلاب مشروطه و مسجد گوهرشاد میاندیشید؛ شاه نمیخواست کسی کشته شود ولی اصلا لازم نبود کسی کشته شود و اگر عامل خود باختگی نمیبود ما اصلا امروز به انقلاباسلامی نمیپرداختیم. اما در آن خودباختگی نیز عامل مذهبی و تصور اینکه قدرتهای خارجی پشت آن هستند جای عمده داشت. رژیم شاه دیکتاتور بود و و مردم چارهای جز انقلاب نداشتند؛ بسیار خوب، ولی مگر پاسخ دیکتاتوری انقلاباسلامی است؟ حتا اگر شرایط انقلابی را در آن لحظه تاریخی آماده تحقق یافتن به انقلاب فرض کنیم ــ از پادشاهی که شش ماهی تصمیم گرفت هیچ تصمیم درستی نگیرد، و اقتصادی که زیر سنگینی چهار برابر شدن بهای نفت تعادلش را از دست میداد، و فسادی که پول نفت شعلهورترش میکرد ــ باز لازم نمیبود چنان انقلاب جلوگیری ناپذیری، صفت اسلامی داشته باشد. (تقریبا هیچ انقلابی جلوگیری ناپذیر نیست).
آنچه مهر اسلام را بر انقلاب و حکومتی زد که پس از آن انقلاب آمد ــ و آن حکومت با همه یاوههای انقلاب خیانت شده و کودتا، جز اسلامی بودن، “نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر” چارهای نمیداشت ــ از تصمیم مشترک رژیم و نیروهای انقلابی به پذیرفتن فرض دست بالاتر مذهب در جامعه و گردن نهادن به آن برخاست. رژیمی چنان بیم زده که نخست وزیر قمارخانهدارش به دعوی دروغ ارتباط با رهبران مذهبی به آن مقام دست یافت و نخست وزیر ارتشی دیگرش بلافاصله درجه ارتشبدی را در زبان طنز مردم با درجه آیتاللهی عوض کرد؛ و چپگرایان و ملیونی چنان شیفته که نماز ندانسته پشت آخوند به خم و راست شدن ایستادند و سر در پای دستار انداختند.
اما ضعف بزرگتر این توجیهات فراموش کردن جای ١۵ خرداد ١٣۴۲/۱۹۶۳ در انقلاباسلامی است که شگفتی بزرگتری در تحلیلهای انقلاب بشمار میرود. اگر خمینی از همان تاریخ، قهرمان ضداستعماری نیروهای چپ و ملی شد که از دانشگاههای غرب به زیارتش در نجف شتافتند، و اگر در ۵٧-١٣۵۶ رهبر بیمنازع همه نیروهای مخالف شاه گردید مسلما به دلیل ۲۸ مرداد نبود. او اعتبارش را از نخستین شورش خود گرفت و در آن شورش سخنی که در میان نبود از مصدق و ۲۸ مرداد بود. در همان شورش بود که نیروی اصلی مخالف، یعنی اسلام رادیکال، از شکست خود عبرت گرفت و آغاز به گستردن شبکه خود در سراسر کشور و زیر نگاه مهربان، و گاه به کمک، حکومت پادشاهی کرد که به موجب قانون اساسی و از آن مهمتر، خرد متعارف، بایست به اشاعه “مذهب حقه شیعه اثناعشری” پردازد و رعایت این تکه از قانون اساسی را به مصلحت مییافت.
١۵ خرداد در ارتباط با ۲۲ بهمن یادآور ١٩٠۵ و ١٩١٧ روسیه است. همان نیروها، همان رهبری، کمابیش همان شعارها و همان هدف ــ دست کم برای رهبری انقلاب ــ در کار بود؛ و شکست در آن بهمان صورت، تخته پرش پیروزی تام و تمام انقلاب بزرگتر بعدی گردید. تفاوت اصلی ١۵ خرداد و ۲۲ بهمن در روحیه و واکنش حکومتهای وقت بود. در ١۵ بهمن دولت با روحیه مصمم و پذیرفتن مسئولیت شکست به میدان رفت و شاه که رویاروئیهای خطرناک را هیچ دوست نداشت با نفسی به راحت، خود را سه روز کنار کشید و همان بس بود. در ۲۲ بهمن شاه شش ماه را به آوردن و بردن کابینهها، هر یک از دیگری ناتوانتر که برخی وزیران کابینه سومی را در وزارتخانهها راه نمیدادند، گذراند و نه خود تصمیمی گرفت نه گذاشت دیگران بگیرند. در ۱۵ خرداد دولت هیچ در حالت امتیاز دادن نبود و مردی به نرمخوئی دکتر پرویز ناتل خانلری، آنهم در مقام وزیر فرهنگ، میگفت “شتر سواری دولا دولا نمیشود” و اگر حکومت نظامی است میباید خیابانها را پاک کرد. در ۲۲ بهمن وزیران کابینه پس از هر برخورد خیابانی اعلامیه میدادند و دولت خود را محکوم میکردند. در ١۵ خرداد سربازان را سه روز به خیابان فرستادند و در آن سه روز هم واحدها پیاپی جابجا میشدند که زیر تاثیر تبلیغات نروند. در ۲۲ بهمن سربازان شش ماه در خیابانها ایستادند و از شاخ گل تا شعار “ارتش به این بی غیرتی …” تحویل گرفتند. اشاره به همه تفاوتها ــ مهمترینش تفاوت میان سه روز و شش ماه ــ رشته سخن را از دست خواهد برد. بیتردید اگر ١۵ خرداد را نیز شش ماه کش میدادند رژیم همانگاه میرفت؛ و اگر در تابستان ١٣۵٧ تند و قاطع دست بکار میشدند به ۲۲ بهمن نمیکشید و آنهمه جانها در آن شش ماه از دست نمیرفت.
شناخت تفاوتهای برجسته میان رفتار رهبری سیاسی در دو شورش ــ که یکی انقلاب گردید ــ و در ”گردانندگی بحران” ضمنا بهترین توضیح فرو ریختن نظام پادشاهی به چنان آسانی است و از بسیاری توجیهات دیگر با ارتباطتر به نظر میآید. رژیم پادشاهی به دست خود نبرد را به اسلامیان باخت و سهم آن تنها از خود رهبری انقلاب اسلامی کمتر بود. اما رهبر انقلاب از چهل و چند سال پیش از آن در رساله ”کشف الاسرار” و در “ولایت فقیه” بعدی و نوارهای پیش از سفر فرانسه گفته بود چه میخواهد ( در فرانسه هم هر وعدهای داد یک صفت و شرط اسلامی به آن پیوست.) او در دور اول و شکست خورده پیکار خود برای برقراری حکومتاسلامی، عملا نشان داده بود که منظورش چیست؟ هر کس میخواست میتوانست سیر ناگزیر آن انقلاب را به حکومت شرع ببیند. از ١۵ بهمن هنوز بیش از ١۴، ١۵ سال نگذشته بود و حافظه مردمان، هر اندازه کوتاه، خوب میتوانست به یاد آورد. ولی مسئله در دیدن و شنیدن و یاد آوردن نیست، در خواستن است. نهنگانی که خود را به کرانه میاندازند مگر نمیبینند که مرگ در انتظارشان است؟
* * *
این فرو رفتن در بحث تکراری چرا انقلاباسلامی؟ از آن رو لازم آمد که هر اندیشهای درباره اکنون و آینده ایران از انقلاباسلامی آغاز میشود و فرضیات سُست درباره ماهیت انقلاب به بیراهههای خطرناک میکشد. این تصادفی نبود که تا سالها کسانی تنها یک درس از انقلاب گرفته بودند که باید کشت؛ یا کسانی ــ هنوز هم ــ از موضع هواداری پادشاهی، در غرب ستیزی با حزباللهیان پهلو میزدند چرا که انقلاب را غرب براه انداخت. همچنین تصادفی نیست که کسانی بیست و پنج سال پس از انقلاب و پنجاه سال پس از ۲۸ مرداد هنوز مشکل ایران را در ۲۸ مرداد میبینند؛ و شگفت آنکه هرچه پارگین حکومتاسلامی گودتر و بویناکتر میشود ۲۸ مرداد به عنوان علت العل، به عنوان مهمترین مسئله نه تنها در بیست و سی سال پیش بلکه هم امروز و در آینده، جای مهمتری در تفکرشان مییابد. این فرو رفتن در تاریخ پنجاه سال پیش تا جائی است که کسانی، خوش نشستگان همیشگی حاشیه تاریخ، همکاری در پیکار با جمهوریاسلامی، حتا همکاری در بازسازی ایران و دفاع از ارزشها و نهادهای دمکراسی، را تا برطرف شدن اختلاف برسر ۲۸ مرداد نالازم بلکه ناممکن میشمرند. این سخنان البته در بیرون گفته میشود که بخش بسیار بزرگ آن به آنچه در ایران میگذرد بیربط شده است.
باز اندیشی سرتاسر موقعیت ما را زیستن در آن پارگین بر مردم ما تحمیل کرده است. ابعاد فاجعه ملی، که تنها پس از سرنگونی رژیم دانسته خواهد شد، چنان است که کوششی همه سویه برای جبران آن لازم است. از شناخت مسائل گرفته تا امکانات و محدودیتها و چارهها و راهکارها ما به درجه بالائی از روشنبینی نیاز داریم. موقعیت کنونی تاسفآور کشور ما و آنچه پیشرو دارد با گذشته یکی نیست؛ و ما نمیتوانیم با فروتر رفتن در گذشته،هر گذشتهای، از این موقعیت رها شویم، زیرا مشکل ما در همان گذشته است. چنان میبودیم که چنین شدیم و اگر همچنان بمانیم آینده را نیز از دست خواهیم داد. نسل جوان ایران با بیخبری و در نتیجه آزادیاش از آن گذشتهها بهتر میتواند با زمان پیش بیاید. جوانان ما اگر هم نتوانند مسئله را درست بپرورانند (articulate( با ذهنهای باز و آزاد خود به خوبی آن را دریافتهاند. آنها گوشی برای شنیدن سخنان و راهحلهای پنجاه سال و بیست سال پیش و حاشیهپردازیهای به قصد توجیه ندارند. امروز بیشترین توجه این جوانان به کسی است که سخن از آینده میگوید و راهحلهای امروزی عرضه میکند.
ولی بیخبری از گذشته مخاطرات خود را دارد. یکی از آنها تکرار است ــ تا آنجا که اوضاع و احوال دگرگون اجازهاش را بدهد. خطر دیگرش اشتباه در چارهها و راهکارهاست. بیشناخت آنچه به خطا رفت و آنچه درست نبود چگونه میتوان به چارهها و راهکارهای درست رسید؟ ما در بازشناسی گذشته، از انقلاباسلامی که ساعت صفر نکبت ملی است آغاز میکنیم ولی نمیتوانیم همان جا بایستیم. انقلاب اسلامی بر یک زمینه سیاسی-فرهنگی روی داد. رژیمی که از قدرت مادی کم نمیآورد در برابر نیروئی شکست خورد که قدرت مادی نداشت. گنجینه پر و دستگاه نظامی-امنیتی بسیجیده در برابر گفتار به زانو درآمد. هر بررسی را ناچار میباید از همین جا آغاز کرد. ناتوانی آن و توانائی این یک از کجا بود؟
در ۲۲ بهمن رژیم پادشاهی بیش از همه به این دلیل فروریخت که حال شاه به خوبی ١۵ خرداد نبود و در نخستین و حساسترین مرحله ناآرامیهای انقلابی، نخست وزیرش شریف امامی نام داشت نه علم. مفهوم این سخن جز آن نیست که جامعهای که اجازه ندهد سرنوشتش بستگی به حال و تصمیمات یک تن داشته باشد در بزنگاههای تاریخی، قربانی ضعف و اشتباهات او نخواهد شد و در درجه اول نخواهد گذاشت موقعیت انقلابی حادی که ایران در دو سه سال پایانی رژیم پهلوی با آن روبرو بود پیدا شود. جامعه ایرانی در ١٣۵٧ به سبب بیشهامتی و کوتاهبینی رهبران سیاسی از بالا تا پائین و از هر رنگ که هر فرصت مناسبی را بیهوده گذاشتند، پانزده سالی را برای باز کردن سیاست و فرود آرام به پادشاهی مشروطه ــ پادشاهی پارلمانی دمکراتیک ــ از دست داده بود؛ به نام ضرورتهای توسعه اقتصادی و اجتماعی، از نیرو گرفتن جامعه مدنی و نهادهای دمکراتیک چشم پوشیده بود؛ و اجازه داده بود قدرت در دستهای یک تن هرچه متمرکزتر شود. آنگاه وقتی لحظه آزمایشهای بزرگ رسید (چه در سرازیر شدن سیلآسای درآمد نفت و چه در یک ساله دوران انقلابی) آن یک تن که قدرت، و قدرت نزدیک به مطلق، آنچه را که نباید به سرش آورده بود شروع کرد پشت سر هم گامهای عوضی برداشتن.
“اجازه دادن جامعه” ممکن است صداهائی را به اعتراض بلند کند: جامعه گناهی نداشت، به گردن امریکا و انگلیس بود، به گردن شاه بود که هیچ مخالفت، سهل است هیچ نظر مستقل، را نمییارست. اما نکته در همین جاست. در اینجاست که میباید درس گرفت. امریکا و انگلیس بودند ــ چنانکه در ١٣۵٧ هم بودند ــ شاه نیز همان بود که میگویند. ولی مردم ایران چه میکردند؟ مردمی چنان غیر سیاسی که گذشته از پر حرفی و غرغر زدن درباه اوضاع، حاضر نمیشدند گردی از سیاست هم دامانشان را بیالاید؛ و طبقه سیاسییی که سیاست برایش تنها در سوار شدن و سوار ماندن بهر بها خلاصه می شد و جهان را سیاه و سفید میدید؛ و روشنفکرانی خود مدار که چشم به دست و دهان بازار، میتوانستند بهرچه معتقد شوند، و دنبال هرقبلهای از جمله قبله اصلی بدوند. آنان نیز در آنچه بر سر ایران آمد سهمی داشتند. (نگاهی به آنچه در ده ساله آخری بر زبان و خامه بسیاری از فروغهای روشنفکری ایران میگذشت امروز خودشان را نیز تکان میدهد؛ اینان راهنمایان بلکه بتهای جوانان نیمه سوادی بودند که هزار هزار از آموزشگاههای جامعهء تازه گام در راه دانش نهاده بیرون میآمدند). چنان جامعهای که از نظر سیاسی و روانشناسی از رسیدن به همرائی بر هیچ اصلی بر نمیآمد و سیاستش جنگ تا نابودی میبود بیآنکه خود بداند انتظار رهبری را میکشید که پیکرگرفته (تجسم) همه کم و کاستیهای سیاستش باشد و تا او را یافت به زانویش افتاد. در نفرتی که خمینی از مردم ایران داشت بیتردید مشاهده آن درجه فرو افتادن اخلاقی و ساده لوحی سیاسی که ناگهان در میانش گرفت بیتاثیر نمیبود. در هر جامعهای سیاست به آن اندازه فرو افتاده باشد ناچار با دیکتاتوری یا هرج و مرج اداره خواهد شد، و اگر بازهم فروتر برود کارش به انقلاباسلامی خواهد رسید؟ و البته میدان دستاندازی و حتا تاخت و تاز هر قدرت بیگانه که در دسترس باشد خواهد گردید. “اجازه دادن جامعه” در آنهمه یکسو نگری و بیانصافی بود؛ در همه حق را به خود دادن و مخالفت را به دشمنی رساندن بود؛ در بیاصولی و در خشونتی بود که هنوز ته ماندههایش را در بسیاری بازماندگان آن نسل ناپدید شونده میبینیم.
کافی است هم امروز که نه امریکا و انگلیس و ۲۸ مرداد است نه شاه، در همین فضای آزاد بیرون نگاهی به گلهای سرسبد جامعه ایرانی، اینهمه سیاستگر و روزنامهنگار و نظریهپرداز و پژوهنده و شاعر و نویسنده و منتقد و پیشهور وسرمایهدار و متخصص و صاحبان مشاغل … بیندازیم تا سهم بزرگ جامعه را در آنچه بر سرش میآید و میآورند بشناسیم. این جماعت بزرگ، ذخیرهای از استعدادهای برجسته جامعه ایرانی در هر رشته، همان بس است که در روشنگری انقلاب ایران به پیرامون سیاسی که خود پدید آوردهاند بنگرند ــ آنهم پس از همه تجربههائی که میشد انتظار داشت گرفته باشند.
* * *
همه توضیحات به کنار، از یک حقیقت نمیتوان گذشت که انقلاب برای خمینی و به نام و رهبری خمینی براه افتاد و در نخستین تظاهراتش نمایندگان عرفیگرائی جامعه، روز عید فطر و شعار آزادی، استقلال، حکومتاسلامی را اختیار کردند. انقلابی بود سراپا اسلامی و هیچ تفاوتی هم در خطوط اصلی (فریبکاری و دروغگوئی، ترور و کشتار گروهی، خشونت بیکرانه، قدرتطلبی و بیمدارائی محض) با حکومتی که از آن برآمد نداشت ــ هر چه هم کسانی بخواهند به رعایت وجدانهای آزارنده، از نو آن را غسل تعمید دهند و انقلاب بهمن (که کمتر زننده است) نام گذارند. با چنان رهبری و چنان شعاری که بزودی جای خود را به جمهوریاسلامی داد و تودههای بزرگ جمعیت از سرامدان رژیم تا بدترین مخالفان و از بالا تا پائین جامعه مرحله به مرحله بدان پیوستند چه از این منطقیتر که چرائی انقلاب را نخست در زمینه مذهبی آن بجوئیم، انقلاباسلامی و نهضت حسینی را از جاهای گوناگون باد زدند و و تقویت کردند. ولی آتشی که روشن بود نور و گرمی خود را از کربلا میگرفت.
فراموش کردن زمینه اسلامی انقلاب که بی آن هر چه میشد، ولی اسلامی نمیشد، شگفتاور است. عاشورا در تاریخ سیاسی صد ساله اخیر ایران یکی از مهمترین روزها، اگر نه مهمترین روز بوده است. به عنوان یک سرمشق آرمانی، پارادایم paradigm در اصطلاح جامعه شناسان، نماد یا ارزشی که بر اندیشه و عمل تودههای بزرگ تاثیری خودبخود و فوری میبخشد و اشارهای به آن برای برانگیختن عواطف رخنه کرده در زوایای ذهن و روان بس است، کربلا چه در ١۵ خرداد و چه در ۲۲ بهمن جای مرکزی داشت. خمینی و شبکه گسترده مسجدها و تکیهها و حسینیهها و هیئتهای مذهبی و صندوقهای قرض الحسنه ــ همه به گونهای پیوند خورده به پارادایم کربلا، بیدرنگ جنبش خود را برای رسیدن به قدرت به رنگ خون شهیدان کربلا در آوردند: حسین در برابر یزید، شهیدان مظلوم در برابر اشقیا. جوی اشگی که در ماههای انقلاب بر شهدای کربلا روانه شد از جوی خون قربانیان تظاهرات انقلابی کمتر نبود. بر آن قربانیان نیز قسمتی به یاد شهیدان کربلا میگریستند. این جوی اشگی است که پانصد سال تاریخ ایران از آن به گل نشسته است. هر عوامفریب مقامپرست، هر عامل بیگانه، هر حکومت ستمگر، از آن بهرهبرداری کرده است. تاسوعا و عاشورا “نان و سیرک” تودههای ایرانی بوده است. (فرمانروایان رومی هر چه میخواستند میکردند ولی نان و سیرک رومیان را فراهم میداشتند).
انقلاب، اسلامی بود و حکومت انقلاب، اسلامی شد و فرمانروائی مطلق، حق آخوند بود زیرا مردم به رهبری روشنفکران “نهضت ما حسینی ، رهبر ما خمینی” سر دادند؛ و از پادشاه تا وزارت خارجهها در غرب و از رسانهها و دانشگاههای داخل تا خارج و از هرکه دعوی رهبری یا دست کم شناخت جامعه ایرانی را داشت همه خط را گرفتند و نکته را دریافتند؛ یا خود را به آن سرچشمه اقتدار نزدیک کردند یا بدان تسلیم شدند. آنچه به دنبال آمد نمیتوانست نا منتظر باشد. با آن سرمشق آرمانی به بدتر از اینها نیز میتوان رسید.