اینکه پیکار سیاسی در ایران «مبارزه قدرت در میان بخش اصلی الیگارشی آخوندی و بحش کوچکتری از آن که به دلائل مربوط به خودش به مردم نزدیک شده است و از نیروهای جامعه مدنی یاری میگیرد» به کشاکشی میان روشنفکران و محافظهکاران مذهبی تبدیل شده است؛ و اینکه در چنین مبارزهای هر ایرانی مسئولی – و نه فاشیستهای اسلامی بدتر و از نوع عراقی – پیروزی آن روشنفکران را ترجیح میدهد به گرایش روشنفکری اسلامی هالهای از حقانیت داده است که از یک جایگزین الیگارشی آخوندی بدر میآید و امید آینده میشود. چنین گفته میشود که جامعه ایرانی پس از مرحله بنیادگرائی اسلامی، که امروز پارهای روانهای بیغم و آسوده آن را لازم توصیف میکنند، به دوران دیگری از حکومتاسلامی گام خواهد نهاد. ظاهرا بسر بردن در نوعی حکومتاسلامی، حکم سرنوشت در باره ماست.
پدیدار شدن یک چالش اسلامی در برابر حکومت آخوندی، تحولی برخاسته از خود اسلام سیاسی است و میشد انتظارش را داشت. از هنگامی که اروپائیان پی در پی لشگریان اسلام را شکست دادند رهبران مذهبی در همه جا یک توضیح ساده بیشتر نداشته اند: مسلمانان تا وقتی واقعا مسلمان بودند پیروز میشدند، و شکست میخورند چون از اسلام دور افتادهاند ( نمونهاش سپاهیان عرب که به ایران تاخت آوردند و در همه اردویشان صد تن نبودند که آیهای از قران بدانند. نمونه دیگرش سپاهیان مغول از هر چه اسلام بیخبر که در جهانگشائی از اعراب نیز پیش افتادند). جنبشهای احیای دین نیز که با لشگرکشی قبیلهای سده هژدهم وهابی در شبه جزیره عربستان و جنبش باز هم قبیلهای المهدی در سودان صد سال بعد آغاز شد و پس از شکست نظامی آنان، در سده نوزدهم به رهبری روشنفکران اسلامی ادامه یافت، جملگی درپی یافتن چاره واپسماندگی اسلام از درون خود اسلام بودهاند.
این جنبشها را به نامهای گوناگون مینامند. وهابیان و المهدی ( و همتایانشان از سوماترا و شبه قاره هند تا شمال نیجریه، همه با پایگاه قبیلهای ) احیائیان revivalist خوانده شدهاند، زیرا میخواستند به عین به اوضاع دوران پیامبر اسلام برگردند. رهبران مذهبی وهابی در آغاز با بکارگرفتن افزارهای غربی در عربستان سعودی مخالفت میورزیدند چرا که در دوران پیامبر نبودهاند. موج بعدی جنبشهای احیای دین، سلفیه بودند (بازگشت به گذشته در عین اقتباس از جهان همروزگار) مهمترین آنان سید جمال الدین افغانی ( اسدآبادی ) و پیروان مصریش محمد عبده و رشید رضا بشمار میآمدند. اینان روشنفکرانی از طبقه متوسط شهرنشین بودند و از بکارگیری شیوههای باختر برای نوسازی جامعههای اسلامی به منظور جلوگیری از دست اندازیهای آن هواداری میکردند. این گروه از سلفیان یک حرکت فرهنگی و آموزشی بودند و ازنظر سیاسی به جائی نرسیدند.
پس از آنها رادیکالها یا بنیادگرایان آمدند که سرانشان سعید قطب مصری و مودودی پاکستانی و شریعتی و خمینی از ایران هستند. اینان در اجرای برنامه انقلابی خود برای در دست گرفتن قدرت به منظور بر قراری دو باره عصرطلائی اسلام و حاکمیت خداوند مخالفتی با گرفتن علوم و تکنولوژی باختری ندارند. مودودی بُنبست رویکرد attitude بنیادگرایان را به خوبی در این سخن خود نشان میدهد “علم نوین نه بر هیچ نظرگاه فلسفی ویژهای پایهگذاری شده بود و نه یک مجموعه ارزشها را پیش میآورد و نه مستلزم رویکردی از سوی مسلمانان بود که در ایمان آنها مداخلهای کند.” (در کشورهای عربی، این گرایش همچنان سلفی نامیده میشود.) تازهترین موج احیای دین، لیبرالهای اسلامیاند که واکنشی به شکست بنیادگرائی بشمار میروند و میکوشند اسلام را با نظرگاههای فلسفی ویژه غرب و مجموعه ارزشهای آن آشتی دهند. آنها ضمن شناخت ویژگیهای فلسفی و ارزشی علم و تکنولوژی غرب با مودودی هم عقیدهاند که اینهمه مداخلهای در ایمان مسلمانان نمیکند.
از اصلاحگران تا رادیکالها و لیبرالهای اسلامی همه به درجات قابل ملاحظه از آبشخور غرب نوشیدهاند و عناصری از ناسیونالیسم و سوسیالیسم اروپای سده نوزدهم و فاشیسم و دمکراسی لیبرال، و پسامدرنیسم و جهان سوم بازی چپ شیک اروپای سده بیستم گرفتهاند. چنانکه در این مورد دیده میشود، با همه اصرار بنیادگرایان ــ و پسامدرنیستها ــ شکاف میان فرهنگها چندان نیز پر نشدنی نیست. ولی زمینه اصلی از احیاگری تا لیبرالیسم اسلامی جدا نشدن از گذشته است.
در ایران بیش از صد سال اسلامیان گوناگون پاسخ مساله ملی را، که تجدد بود و آنها نمیتوانستند بپذیرند، در اسلامهای گوناگونشان نشان دادند؛ تا سرانجام توانستند در انقلابی که از نظرشان نزدیک به کمال بود و جائی برای بیشتر خواستن نمیگذاشت ( از شور و شوق ملی که به پرستش نزدیک شد، و احساسات موافق جهانی که به شیفتگی رسید، و مرده ریگ پروپیمان رژیم پادشاهی که تا مدتها اجازه ریخت و پاش و بیلیاقتی به جمهوری تازه آخوندها میداد ) اسلامیترین اسلامیان را فرمانروای کشور سازند. این یک فرصت تاریخی بود که به اسلامیان دادهش دکه حقیقت اسلام را در حکومت تجربه کنند و به مردمان در همه جا نشان دهند.
اکنون پس از بیست سال که رنگ و بوی تند حکومتاسلامی از نوع کامل آخوندی آن، چنان فضا را برداشته است که دیگر چشم و گوشی را بسته نمیتوان یافت جز این چه انتظاری میتوان داشت که اسلامیهای پیشین یا بهم برآیند یا از پایان کار به هراس افتند و در گفتار و اندیشه خود بازنگری کنند؛ و چه آسانتر و مطمئنتر از آنکه از همان جایگاه و با همان زبان به دگرگون کردن مسیری که پایان فاجعه بارش هم اکنون نمایان شده است پردازند؟
رابطه میان اندیشه و قدرت سیاسی، اندیشهای که جوانه میزند و به تدریج بر گفتمان و نظام سیاسی چیره میشود، کتابهای بیشمار را در تاریخ فلسفه سیاسی پر کرده است. همین رابطه در میان قدرت و اندیشه سیاسی است. نظام سیاسی میتواند تا مدتها اندیشه را، حتی اگر جز پوستهای از آن نمانده باشد، بر گفتمان مسلط سازد. در ایران کنونی که تا چندی پیش نام مصدق را نیز به آسانی نمیشد برد تنها در چهارچوب اسلام و جمهوریاسلامی است که میتوان از اصلاحطلبی تا مخالفت آشتیناپذیر را بیان کرد. تحول قابل ملاحظه در آن است که مصدق دیگر خطرناک نیست ولی کدیور را به زندان میاندازند.
* * *
سرتاسر بحث مذهب را در ایران میتوان ( واگر درپی چاره عملی هستیم، میباید ) از این دو تصور ــ در مفهوم منطقی آن ــ آغاز کرد. نخست، با همه اصول ثابتی که در اسلام مانند هر دینی هست، تا آنجا که به مردم و جریان زندگی ارتباط دارد گونهها و تعبیرات و برداشتهای فراوان از اسلام هست. ما با یک اسلام ــ چنانکه در هر دین دیگری ــ سروکار نداریم. اگر چنین نمیبود کی اینهمه مسلمان با یکدیگر در جنگ میبودند و اینهمه مذاهب و فرقههای گوناگون، همه از مواضع جاودانی و تغییرناپذبر یگانه، یکدیگر را متهم به انحراف و حتی کفر میکردند؟ و دوم، این آرایش نیروها در جامعه است که برداشت از اسلام و در واقع کارکرد اسلام را در جامعه تعیین میکند. درست است که اسلام میتواند در زمانهائی آرایش نیروها را دگرگون سازد، ولی باز این عامل سیاست است که اسلام را به خدمت میگیرد. هنگامی که جامعهای به بُنبست میرسد به بسیاری اندیشههای افراطی از جمله بنیادگرائی میدان میدهد. در شکست سیاست است که اسلام سیاسی فرصت برهم زدن تعادل نیروها را به سود خود بدست میآورد.
ایرانیان عموما مسلمان و شیعی هستند – به شرط آنکه کسی نظر طالبان را در این باره جویا نشود، که با پولهای عربستان سعودی سخت در کار انتشار کتابها و رسالات در اثبات “کفر” و “رفض” شیعیان میبودند. اینکه ایرانیان چگونه مسلمان و شیعیاند، بستگی به اوضاع و احوال داشته است و دارد. رفتار تاریخی مردم ایران با اسلام، بیش از آنکه در قلمرو الهیات بوده باشد در قلمرو روانشناسی و فولکلور بوده است؛ آنها مذهب را به صورت گزینشی بجا میآورند ولی زیاد در جزئیات موشکافی نمیکنند. این رفتاری است که مردم عموما با مذاهب داشته و دارند – رفتاری است سودگرایانه که مذهب را تا آنجا که به زندگی و خوشیهایش کاری نداشته باشد رعایت میکند؛ و رفتاری است انعطافپذیر که احکام مذهبی را با نیازهای دگرگون شونده آشتی میدهد. حتی همین درجه رعایت مذهب بستگی به سیاستهای روز دارد؛ میزان سختگیری و فشار بر آن تاثیر میگذارد. رویکرد مردمان به دین بیشباهت به خود رهبران دینی ــ آخوندها و کشیشان ــ نیست. آنها خود نیز سودگرا و انعطافپذیرند و در مسائل بحثانگیز و مزاحم موشکافی نمیکنند. از اینها همه گذشته چنانکه یک فیزیکدان بزرگ گفته است، اگر علم بتواند بیقطعیت بسر برد دین هم میتواند بیجزمیت سرکند.
جامعههای اسلامی در تلاشهای نوسازانهشان بسیار با مقاومت مذهب روبرو بودهاند وگناه ناکامیهای خود را بر دوش آن گذاشتهاند. در واقع نیز پیشرفت اجتماعی در این کشورها بیشتر به رغم پایگان ( سلسله مراتب ) مذهبی صورت گرفته است. اما مشکل اصلی در جهان سوم، از جمله کشورهای اسلامی، نه مذهب بلکه ناسالمی نظام حکومتی و کممایگی سیاسی بوده است. هیچ طبقه سیاسی آگاه و پیشرو، حتی هیچ رهبر فرهمند، در دراز مدت مشکلی با اعتقادات مذهبی مردم نداشته است.
در کشورهای اسلامی که اکنون مهمترین میدانهای نبرد تجدد و مذهب هستند، گرفتاری بیش از آنکه در تضاد پیشرفت با باورهای دینی باشد در زورگوئی و ناکارائی و فساد گروههای فرمانرواست. اسلامیان واپسگرا با حمله به این گروههاست که مردم را پشت سر خود میآورند. شکست طرحهای نیمه اندیشیده و بد اجرا شده نوسازی در این کشورها به آنان امکان میدهد که طرح نیندیشیده و بیپایه خود را پیش اندازند. انقلاباسلامی ایران نمونه کلاسیک این “وضعیت” است و خواهد ماند.
در تونس پیشرفت اجتماعی از همه کشورهای عربی بیشتر است ( و برای اندازه گرفتن پیشرفت اجتماعی میتوان جای زن را در جامعه معیار گرفت که بسیاری چیزهای دیگر به آن بستگی دارد. ) تونسیها البته به اروپا نزدیک هستند و مدتها در استعمار فرانسه بودهاند ــ همچنانکه همسایگانشان واپسماندهترشان. تفاوت اصلی را میباید در گروه فرمانروای تونس جُست که بیآنکه نمونه دمکراسی و حکومت سالم باشد بیش از دیگران از اعتماد مردم برخوردار بوده است. بورقیبه با همه کوتاهیهایش، تا آن سالهای واپسینی که موریانه قدرت و گذشت سالها درونش را خورده بود و دیگر جز بازیچهای در دست پیرامونیان ناشایستهاش نمیبود به خوبی توانست جامعه مسلمان تونسی را چنان بسیج کند که مردم به رغبت تن به دگرگون کردن بسیاری شیوههای سُنتی دادند. ما خود نیز در همین سده بارها دیدیم که هر بار رهبری سیاسی ایران از خود کمترین شایستگی نشان داد و بهر دلیل از اعتماد عمومی برخوردار شد چالش رهبری واپسگرای مذهبی را بی زحمتی برطرف کرد. ایرانیان بویژه در رفتار فرصتطلبانه با مذهب و رهبری مذهبی، از استادان کهنه کار بشمارند.
بهمان ترتیب که پاسخ واپسماندگی ایران را نمیتوان در اسلام جُست. گناه آن را نیز نمیباید به گردن اسلام انداخت. موقعیت فروتر زنان در جامعه و صورتهائی از حجاب جزء فرهنگ لایههای گستردهای از جامعه ایرانی است. ترکیب شگفتی از محافظهکاری و تطبیقپذیری، و روحیه انفرادی و غریزه گلهوار، و بیاعتمادی و زودباوری افراطی نیز از ته نشستهای تاریخ آنهاست. پارهای از این ویژگیها با اسلام در هزار و چند صد ساله گذشته اندرکنشی interaction داشتهاند و بر یکدیگر تاثیر گذاشتهاند. ولی همه آنها فراورده یک تاریخ هستند و دویست سالی است که در برخورد با جهان باختر دارند زیر و رو می شوند.
در این تحرک اجباری که به جامعه و فرهنگ داده شده است موقعیت زنان و حجاب ــ حتی ناتوانی مشهور ایرانی ازکار جمعی ــ نیز مانند شیوه زندگی و حکومت و اقتصاد آ نها دستخوش دگرگونی است. ایستادگی سُنتپرستان به جائی نمیرسد. اصلاحگران نباید بیمزده واژههای تقدیس یافته فرهنگ و هویت شوند. دویست سال پیش ایرانیان و همه این جامعههای اسلامی فرهنگ دیگری داشتند که خیال میکردند همان هویتشان است. فرهنگ مانند خود زندگی و همراه زندگی در دگرگونی همیشگی است.
جامعههای اسلامی هزار سالی تالابهای فرهنگی بودهاند و فرهنگشان با هویتشان یکی شده است. ولی هویت جز در جامعههای ایستائی مانند قبائل آمازون ربطی به فرهنگ ندارد. در چنان جامعههائی است که شکل و اندازه حلقهای که میباید از پرهبینیها بگذرد در حد مقدسات است و موجودیت عضو قبیله بدان بستگی دارد. هویت یعنی حافظه و تاریخ، و تغییر شیوه زندگی و تفکر به آن دستی نمیزند. هویت به عنوان فرهنگ پدیدهای پیشامدرن و حتی بدوی است؛ ویژگی انسانیت پیش از انسانگرائی و فردیت یگانه انسان است. انسان پیشامدرن تک هویتی است، همان هویتی که فرهنگ و نظامات اجتماعی بر او تحمیل میکند. برای انسان چند هویتی مدرن که با سراسر جهان در پیوستگی است هویت تنها به عنوان خودآگاهی ( شامل خودآگاهی ملی ) گسترش یابندهاش معنی مییابد. فرهنگ او فرهنگ جهانی است که به یک ملت محدود نمیشود.
* * *
از آموزه ( دکترینها ) و احکام هر دینی میتوان تعبیرات گوناگون و مترقیتر یا ارتجاعیتر کرد. مساله بیش از آنکه اصالت و اعتبار تعبیرات باشد شرایط سیاسی و اجتماعی است. جنبش اصلاح دینی بر ویرانه امپراتوری مقدس رومی – که چنانکه یک تاریخنویس انگلیسی گفت هیچیک آنها نبود- و ورشکستگی سیاسی و اخلاقی کلیسای کاتولیک میسرگردید. پروتستانتیسم، بازگشت به کتاب مقدس و سُنت یا گفتار و کردار مسیح را بیواسطه کلیسا و تعبیرات آن موعطه میکرد و جنبشی برضد روایت کلیسائی مسیحیت و کشیشان بود؛ و در موقع خود، هم به اصلاح کلیسای کاتولیک و هم ــ طرفه روزگار ــ پایهگذاری کلیساهای گوناگون پروتستان و روایتهای گوناگون از مسیحیت انجامید. بازگشت به کتاب مقدس به هیچروی نسخهای برای آزادمنشی نبوده است. امروز در امریکا بنیادگرائی مذهبی و همه ویژگیهای ضدآزادی و ترقی آن بیشتر از ناحیه کلیساهای پروتستان است که هیچ چیزی را جز متنهای مقدس قبول ندارند، و از ده کتاب عهد عتیق و چهار کتاب عهد جدید همه چیز میتوان بیرون کشید.
به پروتستانتیسم اسلامی خیلی امیدها بسته شده است. ولی جز در نظر گرفتن تجربه مسیحیت میباید به دشواری بیشتر کار پروتستانتیسم اسلامی در برابر اصلاحگران مذهبی مسیحیت نیز نگاهی انداخت. مسیح در جوانی به صلیب کشیده شد و گفتار و کردارش هرگز از موضع فرمانروائی نبود. آن سُنت اندکی هم که از او مانده است سازگاری کاملی با اخلاقیات و سیاست امروزی دارد. “همسایه خود را مانند خود دوست بدار” ــ که از سُنت یهودی گرفته شده است و از سهم گزاریهای contribution بزرگ یهودیان به بشریت است ــ و “آنچه بر خود نمیپسندی بر دیگران مپسند” رهنمودهای بینقصی در مدارا یا رواداری، و برابری مذهبی و جنسی بشمار میروند؛ و “به خدا آنچه از آن خداوند است و به سزار آنچه از آن سزار است” کاملترین دستور جدائی دین از حکومت است. رویگردانی محض مسیح از خشونت: ”گونه دیگر خود را پیش آور” در چنان سطحی است که هیچ پیام صلح نمیتواند چیزی بر آن بیفزاید. مسیح را بسیار بهتر میتوان از مسیحیت ــ از بسیاری دورههای آن ــ جدا کرد. جهان مدرنی که با اصلاح مذهبی از زمین قرون وسطا کنده شد ــ پس از تکان بزرگی که باززائی بدان داده بود ــ به آسانی میتوانست از کلیسا فاصله بگیرد و با گفتار و کردار مسیح، در آن چند سال کوتاه دعوتش، مجرد از آلایشهای این جهانی، زندگی کند.
اصلاحگران اسلامی تنها با روایت آخوندی و فقهی اسلام سر و کار ندارند. آنها با توده بزرگ “سُنت” یا گفتار و گردار پیامبر اسلام نیز روبرویند ( اصلاحگران شیعی با توده بسیار بزرگتری شامل امامان خود ) و اگر جهان اسلام تا کنون جنبش اصلاحی قابل مقایسه خود را نداشته به سبب همین باریک بودن میدان تعبیر و عمل بوده است. هر چرخشی به آسانی به انحراف میانجامد و اصلاحگر مذهبی را در برابر حمله نگهبانان سُنت آسیبپذیر میسازد. شریعت سنگلجی دو نسل پیش و شریعتی یک نسل پیش نمونههای گویائی هستند ( هرچند با شریعتی به عنوان “اصلاحگر،” مذهب شیعه نیازی به بنیادگرائی خمینی نمیداشت ). اصلاحگران ممکن است راهی برای حجاب بیابند ولی با جای فروتر و حقوق کمتر زن، با چند زنی و قصاص و دیه و سنگسار و مهدورالدم بودن مرتد چه خواهندکرد؟
با همه تلاشها برای بدر آوردن تعبیرات متفاوت، و با همه تفاوتها که در کارکرد حکومتهای اسلامی میتوان دید عناصر ثابت و بنیادی مشترک آنهاست که اهمیت واقعی دارد. حکومت یا جنبشی که زن را با مرد و کافر را با اهل کتاب و اهل کتاب را با مسلمان برابر بداند اسلامی نیست، نامش هرچه باشد. درباره فرایافت concept هائی مانند حاکمیت مردم و جامعه مدنی و آزادی در اسلام، بهترین منابع، متنهای مقدس هستند و نه گزارندگانی (مفسران) که با رنج قابل ستایش به ورزش فکری میپردازند. اسلام در نظریه و عمل جائی برای اراده انسانی در برابر مشیت و احکام الهی نمیشناسد؛ و در یک نظام امرونهی با منشأ الهی، از آزادی سخنی نمیتوان گفت. بهمین ترتیب جامعه مدنی که همه در باره چندگرائی ( پلورالیسم ) است کمترین ارتباطی با یک نظام دینی که بنا بر تعریف توتالیتر است ندارد. دین با فلسفه سیاسی از مقوله دیگری است. بیشتر آنچه به نام اندیشه سیاسی اسلام شناخته میشود زیر تاثیر اندیشههای اروپائی این یکی دو سده ساخته شده است.
اصل چنانکه دیدیم در آرایش نیروهاست. هدف نهائی نیروهای آزادی و ترقی که نام امروزیشان جامعه مدنی است نه راه حلهای میانه و مصالحههای نیمه کاره بلکه آزادکردن سیاست و حکومت از اصول جزمی است، از هرچه فراتر از اراده اکثریت شهروندان، یعنی افراد صاحب حقوق سلب نشدنی، باشد. آزادی و ترقیکاری به باورهای دینی مردم ندازد. اگر مردم مذهبیاند، نه کسی میتواند مذهبشان را بگیرد، نه مذهبشان در یک فضای سیاسی سالم مانع پیشرفت آنهاست. مبارزه با مذهب به نام پیشرفت و فرهنگ، بیهوده مردم را بر میانگیزد. مردم را نه میباید بیهوده برانگیخت و نه به نام احترام به تابوها از امکان آزادانه و آگاهانه اندیشیدن بیبهره داشت. آزادی گفتار و حکومت دمکراتیک در پیشبرد تلاش مردم برای یک زندگی بهتر جای مهمتری دارد.
( در بخش جنبشهای احیای دینی از منابع گوناگون بهره گرفته شده است)