مردم خود می‌دانند با دین چه کنند

  ‏‏اینکه پیکار سیاسی در ایران «مبارزه قدرت در میان بخش اصلی الیگارشی آخوندی و بحش کوچکتری از ‏آن که به دلائل مربوط به خودش به مردم نزدیک شده است و از نیروهای جامعه مدنی یاری می‌گیرد» به ‏کشاکشی میان روشنفکران و محافظهکاران مذهبی تبدیل شده است؛ و اینکه در چنین مبارزه‌ای هر ایرانی ‏مسئولی – و نه فاشیست‌های اسلامی بدتر و از نوع عراقی – پیروزی آن روشنفکران را ترجیح می‌دهد به ‏گرایش روشنفکری اسلامی هاله‌ای از حقانیت داده است که از یک جایگزین الیگارشی آخوندی بدر می‌آید ‏و امید آینده می‌شود. چنین گفته می‌شود که جامعه ایرانی پس از مرحله بنیادگرائی اسلامی، که امروز پاره‌‏ای روانهای بیغم و آسوده آن را لازم توصیف می‌کنند، به دوران دیگری از حکومت‌اسلامی گام خواهد ‏نهاد. ظاهرا بسر بردن در نوعی حکومت‌اسلامی، حکم سرنوشت در باره ماست.‏

‎ ‎پدیدار شدن یک چالش اسلامی در برابر حکومت آخوندی، تحولی برخاسته از خود اسلام سیاسی است و ‏می‌شد انتظارش را داشت. از هنگامی که اروپائیان پی در پی لشگریان اسلام را شکست دادند رهبران ‏مذهبی در همه جا یک توضیح ساده بیشتر نداشته‌ ‎اند: مسلمانان تا وقتی واقعا مسلمان بودند پیروز می‌شدند، ‏و شکست می‌خورند چون از اسلام دور افتاده‌اند ( نمونه‌اش سپاهیان عرب که به ایران تاخت آوردند و ‏در همه اردویشان صد تن نبودند که آیه‌ای از قران بدانند. نمونه دیگرش سپاهیان مغول از هر چه اسلام ‏بیخبر که در جهانگشائی از اعراب نیز پیش افتادند). جنبشهای احیای دین نیز که با لشگرکشی قبیله‌ای ‏سده هژدهم وهابی در شبه جزیره عربستان و جنبش باز هم قبیله‌ای المهدی در سودان صد سال بعد آغاز ‏شد و پس از شکست نظامی آنان، در سده نوزدهم به رهبری روشنفکران اسلامی ادامه یافت، جملگی درپی ‏یافتن چاره واپس‌ماندگی اسلام از درون خود اسلام بوده‌اند.‏

‎ ‎این جنبش‌ها را به نام‌های گوناگون می‌نامند. وهابیان و المهدی ( و همتایانشان از سوماترا و شبه قاره هند ‏تا شمال نیجریه، همه با پایگاه قبیله‌ای ) احیائیان ‏revivalist ‎‏ خوانده شده‌اند، زیرا می‌خواستند به عین به ‏اوضاع دوران پیامبر اسلام برگردند. رهبران مذهبی وهابی در آغاز با بکارگرفتن افزارهای غربی در ‏عربستان سعودی مخالفت می‌ورزیدند چرا که در دوران پیامبر نبوده‌اند. موج بعدی جنبش‌های احیای ‏دین، سلفیه بودند (بازگشت به گذشته در عین اقتباس از جهان همروزگار) مهمترین آنان سید جمال الدین ‏افغانی ( اسدآبادی ) و پیروان مصریش محمد عبده و رشید رضا بشمار می‌آمدند. اینان روشنفکرانی از ‏طبقه متوسط شهرنشین بودند و از بکارگیری شیوه‌های باختر برای نوسازی جامعه‌های اسلامی به ‏منظور جلوگیری از دست اندازیهای آن هواداری می‌کردند. این گروه از سلفیان یک حرکت فرهنگی و ‏آموزشی بودند و ازنظر سیاسی به جائی نرسیدند.‏

‎ ‎پس از آنها رادیکال‌ها یا بنیادگرایان آمدند که سرانشان سعید قطب مصری و مودودی پاکستانی و شریعتی ‏و خمینی از ایران هستند. اینان در اجرای برنامه انقلابی خود برای در دست گرفتن قدرت به منظور بر ‏قراری دو باره عصرطلائی اسلام و حاکمیت خداوند مخالفتی با گرفتن علوم و تکنولوژی باختری ندارند. ‏مودودی بُنبست رویکرد ‏‎ attitude‏ بنیادگرایان را به خوبی در این سخن خود نشان می‌دهد “علم نوین نه ‏بر هیچ نظرگاه فلسفی ویژه‌ای پایه‌گذاری شده بود و نه یک مجموعه ارزش‌ها را پیش می‌آورد و نه ‏مستلزم رویکردی از سوی مسلمانان بود که در ایمان آنها مداخله‌ای کند.” (در کشورهای عربی، این ‏گرایش همچنان سلفی نامیده میشود.) تازه‌ترین موج احیای دین، لیبرالهای اسلامی‌اند که واکنشی به ‏شکست بنیادگرائی بشمار می‌روند و می‌کوشند اسلام را با نظرگاه‌های فلسفی ویژه غرب و مجموعه ‏ارزش‌های آن آشتی دهند. آنها ضمن شناخت ویژگیهای فلسفی و ارزشی علم و تکنولوژی غرب با مودودی ‏هم عقیده‌اند که اینهمه مداخله‌ای در ایمان مسلمانان نمی‌کند.‏

‎ ‎از اصلاحگران تا رادیکالها و لیبرال‌های اسلامی همه به درجات قابل ملاحظه از آبشخور غرب نوشیده‌اند ‏و عناصری از ناسیونالیسم و سوسیالیسم اروپای سده نوزدهم و فاشیسم و دمکراسی لیبرال، و پسامدرنیسم ‏و جهان سوم بازی چپ شیک اروپای سده بیستم گرفته‌اند. چنانکه در این مورد دیده می‌شود، با همه ‏اصرار بنیادگرایان ــ و پسامدرنیست‌ها ــ شکاف میان فرهنگ‌ها چندان نیز پر نشدنی نیست. ولی زمینه ‏اصلی از احیاگری تا لیبرالیسم اسلامی جدا نشدن از گذشته است.‏

‎ ‎در ایران بیش از صد سال اسلامیان گوناگون پاسخ مساله ملی را، که تجدد بود و آنها نمی‌توانستند ‏بپذیرند، در اسلام‌های گوناگونشان نشان دادند؛ تا سرانجام توانستند در انقلابی که از نظرشان نزدیک به ‏کمال بود و جائی برای بیشتر خواستن نمی‌گذاشت ( از شور و شوق ملی که به پرستش نزدیک شد، و ‏احساسات موافق جهانی که به شیفتگی رسید، و مرده ریگ پروپیمان رژیم پادشاهی که تا مدتها اجازه ‏ریخت و پاش و بی‌لیاقتی به جمهوری تازه آخوندها می‌داد ) اسلامی‌ترین اسلامیان را فرمانروای ‏کشور سازند. این یک فرصت تاریخی بود که به اسلامیان دادهش دکه حقیقت اسلام را در حکومت تجربه ‏کنند و به مردمان در همه جا نشان دهند.‏

‎ ‎اکنون پس از بیست سال که رنگ و بوی تند حکومت‌اسلامی از نوع کامل آخوندی آن، چنان فضا را ‏برداشته است که دیگر چشم و گوشی را بسته نمی‌توان یافت جز این چه انتظاری می‌توان داشت که ‏اسلامیهای پیشین یا بهم برآیند یا از پایان کار به هراس افتند و در گفتار و اندیشه خود بازنگری کنند؛ و ‏چه آسانتر و مطمئنتر از آنکه از همان جایگاه و با همان زبان به دگرگون کردن مسیری که پایان فاجعه ‏بارش هم اکنون نمایان شده است پردازند؟

‎ ‎رابطه میان اندیشه و قدرت سیاسی، اندیشه‌ای که جوانه می‌زند و به تدریج بر گفتمان و نظام سیاسی ‏چیره می‌شود، کتابهای بیشمار را در تاریخ فلسفه سیاسی پر کرده است. همین رابطه در میان قدرت و ‏اندیشه سیاسی است. نظام سیاسی میتواند تا مدتها اندیشه را، حتی اگر جز پوسته‌ای از آن نمانده باشد، ‏بر گفتمان مسلط سازد. در ایران کنونی که تا چندی پیش نام مصدق را نیز به آسانی نمی‌شد برد تنها در ‏چهارچوب اسلام و جمهوری‌اسلامی است که می‌توان از اصلاح‌طلبی تا مخالفت آشتی‌ناپذیر را بیان ‏کرد. تحول قابل ملاحظه در آن است که مصدق دیگر خطرناک نیست ولی کدیور را به زندان می‌اندازند.‏

‏* * *‏

‎ ‎سرتاسر بحث مذهب را در ایران می‌توان ( واگر درپی چاره عملی هستیم، می‌باید ) از این دو تصور ــ ‏در مفهوم منطقی آن ــ آغاز کرد. نخست، با همه اصول ثابتی که در اسلام مانند هر دینی هست، تا آنجا که ‏به مردم و جریان زندگی ارتباط دارد گونه‌ها و تعبیرات و برداشتهای فراوان از اسلام هست. ما با یک ‏اسلام ــ چنانکه در هر دین دیگری ــ سروکار نداریم. اگر چنین نمی‌بود کی اینهمه مسلمان با یکدیگر ‏در جنگ میبودند و اینهمه مذاهب و فرقه‌های گوناگون، همه از مواضع جاودانی و تغییرناپذبر یگانه، ‏یکدیگر را متهم به انحراف و حتی کفر می‌کردند؟ و دوم، این آرایش نیروها در جامعه است که برداشت ‏از اسلام و در واقع کارکرد اسلام را در جامعه تعیین می‌کند. درست است که اسلام می‌تواند در زمان‌هائی ‏آرایش نیروها را دگرگون سازد، ولی باز این عامل سیاست است که اسلام را به خدمت می‌گیرد. هنگامی ‏که جامعه‌ای به بُن‌بست می‌رسد به بسیاری اندیشه‌های افراطی از جمله بنیادگرائی میدان می‌دهد. در ‏شکست سیاست است که اسلام سیاسی فرصت برهم زدن تعادل نیروها را به سود خود بدست می‌آورد.‏

‎ ‎ایرانیان عموما مسلمان و شیعی هستند – به شرط آنکه کسی نظر طالبان را در این باره جویا نشود، که با ‏پول‌های عربستان سعودی سخت در کار انتشار کتابها و رسالات در اثبات “کفر” و “رفض” شیعیان می‌‏بودند. اینکه ایرانیان چگونه مسلمان و شیعی‌اند، بستگی به اوضاع و احوال داشته است و دارد. رفتار ‏تاریخی مردم ایران با اسلام، بیش از آنکه در قلمرو الهیات بوده باشد در قلمرو روانشناسی و فولکلور ‏بوده است؛ آنها مذهب را به صورت گزینشی بجا می‌آورند ولی زیاد در جزئیات موشکافی نمی‌کنند. این ‏رفتاری است که مردم عموما با مذاهب داشته و دارند – رفتاری است سودگرایانه که مذهب را تا آنجا که به ‏زندگی و خوشیهایش کاری نداشته باشد رعایت می‌کند؛ و رفتاری است انعطاف‌پذیر که احکام مذهبی را ‏با نیازهای دگرگون شونده آشتی می‌دهد. حتی همین درجه رعایت مذهب بستگی به سیاست‌های روز دارد؛ ‏میزان سختگیری و فشار بر آن تاثیر می‌گذارد. رویکرد مردمان به دین بی‌شباهت به خود رهبران دینی ــ ‏آخوندها و کشیشان ــ نیست. آنها خود نیز سودگرا و انعطاف‌پذیرند و در مسائل بحث‌انگیز و مزاحم ‏موشکافی نمی‌کنند. از اینها همه گذشته چنانکه یک فیزیکدان بزرگ گفته است، اگر علم بتواند بی‌قطعیت ‏بسر برد دین هم می‌تواند بی‌جزمیت سرکند.‏

‎ ‎جامعه‌های اسلامی در تلاش‌های نوسازانه‌شان بسیار با مقاومت مذهب روبرو بوده‌اند وگناه ناکامیهای ‏خود را بر دوش آن گذاشته‌اند. در واقع نیز پیشرفت اجتماعی در این کشورها بیشتر به رغم پایگان ( ‏سلسله مراتب ) مذهبی صورت گرفته است. اما مشکل اصلی در جهان سوم، از جمله کشورهای ‏اسلامی، نه مذهب بلکه ناسالمی نظام حکومتی و کم‌مایگی سیاسی بوده است. هیچ طبقه سیاسی آگاه ‏و پیشرو، حتی هیچ رهبر فرهمند، در دراز مدت مشکلی با اعتقادات مذهبی مردم نداشته است.‏

‎ ‎در کشورهای اسلامی که اکنون مهمترین میدان‌های نبرد تجدد و مذهب هستند، گرفتاری بیش از آنکه در ‏تضاد پیشرفت با باورهای دینی باشد در زورگوئی و ناکارائی و فساد گروه‌های فرمانرواست. اسلامیان ‏واپسگرا با حمله به این گروه‌هاست که مردم را پشت سر خود می‌آورند. شکست طرح‌های نیمه اندیشیده ‏و بد اجرا شده نوسازی در این کشورها به آنان امکان می‌دهد که طرح نیندیشیده و بی‌پایه خود را پیش ‏اندازند. انقلاب‌اسلامی ایران نمونه کلاسیک این “وضعیت” است و خواهد ماند.‏

‎ ‎در تونس پیشرفت اجتماعی از همه کشورهای عربی بیشتر است ( و برای اندازه گرفتن پیشرفت ‏اجتماعی می‌توان جای زن را در جامعه معیار گرفت که بسیاری چیزهای دیگر به آن بستگی دارد. ) ‏تونسیها البته به اروپا نزدیک هستند و مدتها در استعمار فرانسه بوده‌اند ــ همچنانکه همسایگانشان واپس‌‏مانده‌ترشان. تفاوت اصلی را می‌باید در گروه فرمانروای تونس جُست که بی‌آنکه نمونه دمکراسی و ‏حکومت سالم باشد بیش از دیگران از اعتماد مردم برخوردار بوده است. بورقیبه با همه کوتاهی‌هایش، تا ‏آن سال‌های واپسینی که موریانه قدرت و گذشت سال‌ها درونش را خورده بود و دیگر جز بازیچه‌ای در ‏دست پیرامونیان ناشایسته‌اش نمی‌بود به خوبی توانست جامعه مسلمان تونسی را چنان بسیج کند که مردم ‏به رغبت تن به دگرگون کردن بسیاری شیوه‌های سُنتی دادند. ما خود نیز در همین سده بارها دیدیم که ‏هر بار رهبری سیاسی ایران از خود کمترین شایستگی نشان داد و بهر دلیل از اعتماد عمومی برخوردار ‏شد چالش رهبری واپسگرای مذهبی را بی زحمتی برطرف کرد. ایرانیان بویژه در رفتار فرصت‌طلبانه ‏با مذهب و رهبری مذهبی، از استادان کهنه کار بشمارند.‏

‎ ‎بهمان ترتیب که پاسخ واپس‌ماندگی ایران را نمی‌توان در اسلام جُست. گناه آن را نیز نمی‌باید به ‏گردن اسلام انداخت. موقعیت فروتر زنان در جامعه و صورتهائی از حجاب جزء فرهنگ لایه‌های ‏گسترده‌ای از جامعه ایرانی است. ترکیب شگفتی از محافظه‌کاری و تطبیق‌پذیری، و روحیه انفرادی و ‏غریزه گله‌وار، و بیاعتمادی و زودباوری افراطی نیز از ته نشست‌های تاریخ آنهاست. پاره‌ای از این ‏ویژگیها با اسلام در هزار و چند‎ ‎صد ساله گذشته اندرکنشی ‏interaction ‎‏ داشته‌اند و بر یکدیگر تاثیر ‏گذاشته‌اند. ولی همه آنها فراورده یک تاریخ هستند و دویست سالی است که در برخورد با جهان باختر ‏دارند زیر و رو می شوند.‏

‎ ‎در این تحرک اجباری که به جامعه و فرهنگ داده شده است موقعیت زنان و حجاب ــ حتی ناتوانی ‏مشهور ایرانی ازکار جمعی ــ نیز مانند شیوه زندگی و حکومت و اقتصاد آ نها دستخوش دگرگونی است. ‏ایستادگی سُنت‌پرستان به جائی نمی‌رسد. اصلاحگران نباید بیم‌زده واژه‌های تقدیس یافته فرهنگ و ‏هویت شوند. دویست سال پیش ایرانیان و همه این جامعه‌های اسلامی فرهنگ دیگری داشتند که خیال می‌‏کردند همان هویتشان است. فرهنگ مانند خود زندگی و همراه زندگی در دگرگونی همیشگی است.‏

‎ ‎جامعه‌های اسلامی هزار سالی تالابهای فرهنگی بوده‌اند و فرهنگشان با هویتشان یکی شده است. ولی ‏هویت جز در جامعه‌های ایستائی مانند قبائل آمازون ربطی به فرهنگ ندارد. در چنان جامعه‌هائی است ‏که شکل و اندازه حلقه‌ای که میباید از پره‌بینی‌ها بگذرد در حد مقدسات است و موجودیت عضو قبیله ‏بدان بستگی دارد. هویت یعنی حافظه و تاریخ، و تغییر شیوه زندگی و تفکر به آن دستی نمی‌زند. هویت ‏به عنوان فرهنگ پدیده‌ای پیشامدرن و حتی بدوی است؛ ویژگی انسانیت پیش از انسانگرائی و فردیت ‏یگانه انسان است. انسان پیشامدرن تک هویتی است، همان هویتی که فرهنگ و نظامات اجتماعی بر او ‏تحمیل می‌کند. برای انسان چند هویتی مدرن که با سراسر جهان در پیوستگی است هویت تنها به عنوان ‏خودآگاهی ( شامل خودآگاهی ملی ) گسترش یابنده‌اش معنی می‌یابد. فرهنگ او فرهنگ جهانی است که به ‏یک ملت محدود نمی‌شود.

‏ ‏* * *‏

‎ ‎از آموزه ( دکترینها ) و احکام هر دینی می‌توان تعبیرات گوناگون و مترقی‌تر یا ارتجاعی‌تر کرد. ‏مساله بیش از آنکه اصالت و اعتبار تعبیرات باشد شرایط سیاسی و اجتماعی است. جنبش اصلاح دینی بر ‏ویرانه امپراتوری مقدس رومی – که چنانکه یک تاریخ‌نویس انگلیسی گفت هیچیک آنها نبود- و ‏ورشکستگی سیاسی و اخلاقی کلیسای کاتولیک میسرگردید. پروتستانتیسم، بازگشت به کتاب مقدس و سُنت ‏یا گفتار و کردار مسیح را بیواسطه کلیسا و تعبیرات آن موعطه می‌کرد و جنبشی برضد روایت کلیسائی ‏مسیحیت و کشیشان بود؛ و در موقع خود، هم به اصلاح کلیسای کاتولیک و هم ــ طرفه روزگار ــ پایه‌‏گذاری کلیساهای گوناگون پروتستان و روایت‌های گوناگون از مسیحیت انجامید. بازگشت به کتاب مقدس به ‏هیچروی نسخه‌ای برای آزادمنشی نبوده است. امروز در امریکا بنیادگرائی مذهبی و همه ویژگیهای ضد‌‏آزادی و ترقی آن بیشتر از ناحیه کلیساهای پروتستان است که هیچ چیزی را جز متنهای مقدس قبول ‏ندارند، و از ده کتاب عهد عتیق و چهار کتاب عهد جدید همه چیز می‌توان بیرون کشید.‏

‎ ‎به پروتستانتیسم اسلامی خیلی امیدها بسته شده است. ولی جز در نظر گرفتن تجربه مسیحیت می‌باید به ‏دشواری بیشتر کار پروتستانتیسم اسلامی در برابر اصلاحگران مذهبی مسیحیت نیز نگاهی انداخت. ‏مسیح در جوانی به صلیب کشیده شد و گفتار و کردارش هرگز از موضع فرمانروائی نبود. آن سُنت اندکی ‏هم که از او مانده است سازگاری کاملی با اخلاقیات و سیاست امروزی دارد. “همسایه خود را مانند خود ‏دوست بدار” ــ که از سُنت یهودی گرفته شده است و از سهم گزاریهای ‏contribution‏ بزرگ یهودیان به ‏بشریت است ــ و “آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران مپسند” رهنمودهای بی‌نقصی در مدارا یا ‏رواداری، و برابری مذهبی و جنسی بشمار می‌روند؛ و “به خدا آنچه از آن خداوند است و به سزار آنچه ‏از آن سزار است” کاملترین دستور جدائی دین از حکومت است. رویگردانی محض مسیح از خشونت: ‏‏”گونه دیگر خود را پیش آور” در چنان سطحی است که هیچ پیام صلح نمی‌تواند چیزی بر آن بیفزاید. ‏مسیح را بسیار بهتر می‌توان از مسیحیت ــ از بسیاری دوره‌های آن ــ جدا کرد. جهان مدرنی که با ‏اصلاح مذهبی از زمین قرون وسطا کنده شد ــ پس از تکان بزرگی که باززائی بدان داده بود ــ به آسانی ‏می‌توانست از کلیسا فاصله بگیرد و با گفتار و کردار مسیح، در آن چند سال کوتاه دعوتش، مجرد از ‏آلایش‌های این جهانی، زندگی کند.‏

‎ ‎اصلاحگران اسلامی تنها با روایت آخوندی و فقهی اسلام سر و کار ندارند. آنها با توده بزرگ “سُنت” یا ‏گفتار و گردار پیامبر اسلام نیز روبرویند ( اصلاحگران شیعی با توده بسیار بزرگتری شامل امامان خود ‏‏) و اگر جهان اسلام تا کنون جنبش اصلاحی قابل مقایسه خود را نداشته به سبب همین باریک بودن میدان ‏تعبیر و عمل بوده است. هر چرخشی به آسانی به انحراف می‌انجامد و اصلاحگر مذهبی را در برابر ‏حمله نگهبانان سُنت آسیب‌پذیر می‌سازد. شریعت سنگلجی دو نسل پیش و شریعتی یک نسل پیش نمونه‌‏های گویائی هستند ( هرچند با شریعتی به عنوان “اصلاحگر،” مذهب شیعه نیازی به بنیادگرائی خمینی ‏نمی‌داشت ). اصلاحگران ممکن است راهی برای حجاب بیابند ولی با جای فروتر و حقوق کمتر زن، با ‏چند زنی و قصاص و دیه و سنگسار و مهدورالدم بودن مرتد چه خواهندکرد؟‏

‎ ‎با همه تلاش‌ها برای بدر آوردن تعبیرات متفاوت، و با همه تفاوتها که در کارکرد حکومتهای اسلامی می‌‏توان دید عناصر ثابت و بنیادی مشترک آنهاست که اهمیت واقعی دارد. حکومت یا جنبشی که زن را با مرد ‏و کافر را با اهل کتاب و اهل کتاب را با مسلمان برابر بداند اسلامی نیست، نامش هرچه باشد. درباره ‏فرایافت ‏concept‏ هائی مانند حاکمیت مردم و جامعه مدنی و آزادی در اسلام، بهترین منابع، متنهای مقدس ‏هستند و نه گزارندگانی (مفسران) که با رنج قابل ستایش به ورزش فکری می‌پردازند. اسلام در نظریه و ‏عمل جائی برای اراده انسانی در برابر مشیت و احکام الهی نمی‌شناسد؛ و در یک نظام امرونهی با منشأ ‏الهی، از آزادی سخنی نمی‌توان گفت. بهمین ترتیب جامعه مدنی که همه در باره چندگرائی ( پلورالیسم ) ‏است کمترین ارتباطی با یک نظام دینی که بنا بر تعریف توتالیتر است ندارد. دین با فلسفه سیاسی از مقوله ‏دیگری است. بیشتر آنچه به نام اندیشه سیاسی اسلام شناخته می‌‌شود زیر تاثیر اندیشه‌های اروپائی این ‏یکی دو سده ساخته شده است.‏

‎ ‎اصل چنانکه دیدیم در آرایش نیروهاست. هدف نهائی نیروهای آزادی و ترقی که نام امروزیشان جامعه ‏مدنی است نه راه حلهای میانه و مصالحه‌های نیمه کاره بلکه آزادکردن سیاست و حکومت از اصول ‏جزمی است، از هرچه فراتر از اراده اکثریت شهروندان، یعنی افراد صاحب حقوق سلب نشدنی، باشد. ‏آزادی و ترقی‌کاری به باورهای دینی مردم ندازد. اگر مردم مذهبی‌اند، نه کسی می‌تواند مذهبشان را ‏بگیرد، نه مذهبشان در یک فضای سیاسی سالم مانع پیشرفت آنهاست. مبارزه با مذهب به نام پیشرفت و ‏فرهنگ، بیهوده مردم را بر می‌انگیزد. مردم را نه می‌باید بیهوده برانگیخت و نه به نام احترام به تابوها ‏از امکان آزادانه و آگاهانه اندیشیدن بی‌بهره داشت. آزادی گفتار و حکومت دمکراتیک در پیشبرد تلاش ‏مردم برای یک زندگی بهتر جای مهمتری دارد.‏

‏( در بخش جنبش‌های احیای دینی از منابع گوناگون بهره گرفته شده است)

مطالب مربوط

بیرون از جهان سوم در تهران

خرافات، سراسر بجای مذهب

پادشاهی و رهبری

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر